#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۵۱
نفهمیدم چطور وارد معراج شهدا شدیم؛ از کدام خیابان از کدام
کوچه از کدام در
ما را بردند داخل یک اتاق خصوصی فرهاد بود و خواهرانش پای تابوت نشسته بود زانو زدم کنار تابوت انگار امام حسین (ع) را میدیدم که از اسب افتادند و با زانو خودشان را رساندند پای جنازه جوانشان برای محمد حسین گریه نکردم به خاطر داغ جوان ابا عبدالله اشکم چکید
«برات بمیرم حسین»
چشم و ابرویش کمی بور بود. صورتش خیلی سفیدتر و نورانیتر از
همیشه بود؛ با اینکه پر از زخم بود با
اینکه زیر چشمهایش کبود بود با
اینکه با تیر سوراخ سوراخ شده بود.
مامان جان برام عزیز بودی اما خدا از تو برام عزیزتره جوون بودی رشید ،بودی فدای سر علی اکبر آقا
ابا عبدالله «علیه السلام»
زهرا بیخ گوشم برای خودش روضه میخواند. «بنا نبود که آفت به باغ ما بزند پسر بزرگ نکردم که دست و پا بزند » دلم ریش شد چقدر که زهرا برای آینده برادرش دل بسته بود. خواهر نداشت.لحظه شماری میکرد
محمد حسین ازدواج کند که به همسرش بگوید «آبجی» هر موقع
هنوز الف بحث ازدواجش به ب
نرسیده بود زهرا میگفت باید یه
دختر مظلوم و آروم پیدا کنید؛ خودش که سروزبونی نداره اگه یه جلَب و باسیاست به جونش بیفته روزگارش سیاه میشه از طرفی دلش نمی آمد زود داماد شود. میترسید برود پی زندگی و تنها شود با محمد حسین سر شوخی را بازمیکرد خودم برات آستین بالا میزنم؛ از بین دوستای خودم هر کی رو گفتم من هم طاقچه بالا می گذاشتم «اصلا اسم دوستاتو
نيار!»