#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۴۵
زیب کاپشنش را کشید بالا. لام تاکام
حرفی نزد.
محمد حسین، نمیری ها
این دفعه دست به سینه دولا شد چشم مامان تا نفس داشت «مامان» را کشید خندید فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه دارد مادر از حالت چهره پسرش نخواند چه کاره است
.گفتم:
پس مادر نیست، با خنده تندتند بهت زنگ میزنم ببینم هیئتی یا نه خندهایی کرد حالا» این قدر هم تندتندزنگ نزن من خودم بهت زنگ میزنم.» دست کشید به مو و صورتش پیراهن مشکی اش را فروکرد داخل شلوار.
کلید ماشین مجتبی را برداشت و
رفت.
ساعت نه و نیم توی تلگرام دو تا فیلم
فرستاد برای فرهاد از کانال آمدنیوز
فوروارد کرده بود فیلم آموزشی بود که چگونه نیروهای امنیتی را محاصره یا اگر مجبور شدید چطور فرار کنید از طرفی دراویش پشت سر هم فراخوان میزدند که بیایید گلستان هفتم حدود ساعت یازده زهرا سفره را کنار رختخوابم پهن کرد تا آن موقع دنبال بهانه میگشتم بهش زنگ بزنم فرصت خوبی بود. همیشه موقع ناهار و شام جویای احوالش میشدم هم میخواستم ببینم کجاست ،هم اگر
زود میآید صبر کنیم تا با هم بخوریم میخوایم شام بخوریم کجایی؟ نزدیک گلستان هفتمم خیلی
شلوغه.
راه میرفت نفس نفس میزد وسط شلوغیا انگار دنبال یکی بود تا
حرفهای دلش را بهش بزند.
اینا خیلی نامردن شب شهادت حضرت زهرا آتیش روشن کردن
ترس برم داشت.
مراقب خودت باش تو بیا!
باشه باشه میام نگران نباش میام زود خداحافظی کرد زهرا از داخل
آشپزخانه پرسید: «برای محمد حسین شام بذاریم؟
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۴۶
نور گوشی موبایل فرهاد اذیتم میکرد سرش توی گوشی بود می فهمیدم پیگیر همین ماجراهاست گفتم :حرف حسابشون چیه؟ نمیتونن متقاعد شون کنن؟ فرهاد
همان طور که به سقف نگاه میکرد
گفت: «اتفاقاً محمدحسین هم سر
همین حرفا شاکی بود میگفت نیرو انتظامی شهید داده یک ساعت به یک ساعت میرن با استانداری و نیرو انتظامی مذاکره میکنن؛ دوباره میبینی آدماشون ریختن توی کوچه و سرامیک و نبشی تراشیده پرت میکنن این قصه با مذاکره حل بشو نیست! پرسیدم: «چند نفرن مگه؟» فرهاد گفت: «یکی از مأمورا پشت
داشت
بی سیم
به بالادستیش گزارش میداد که الان حدود هزار
نفرن! ساعت دوونیم.» چند دقیقه
ساکت شدیم فرهاد گفت: «اینا
اصولی و حساب شده کار میکنن،
دقیقاً جنگ شهریه؛ وسط کوچه
سیم بکسل رد کردن که حتی
موتورهای ناجا رد نشن ! یکی از درختها رو از کمر شکسته بودن انداخته بودن وسط کوچه، دوربین اف اف تموم خونه ها و همه لامپهای کوچه رو خرد کردن کوچه تاریک !تاریکه سه چهار تا از ماشینهای
مردم
رو آتیش زده بودن
داربستهای خونه نیمه کاره ای رو باز
کرده بودن ریخته بودن کف کوچه؛ آب گرفته بودن روی داربستها و کابل برق انداخته بودن روش ،چند تا
بچه بسیجی ها رو برق گرفته بود؛
هیچ ماشینی نمیتونست بره داخل ساکنین کوچه به تنگ اومده بودن گله به گله آتیش روشن کردن با چوب و لاستیک خط آتیش بزرگی
درست کرده بودن؛
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۴۷
خوابیدم انگار هزار سال در
این عالم نباشم به خواب عمیقی
رفتم.
یک دفعه صدای فرهاد آرامشم را به
هم ریخت.
توی درگیری های دیشب یک
بسیجی شهید شده نفهمیدم به چه کسی می گفت ناخودآگاه سیخ نشستم وسط
رختخواب بالای سرم روی مبل
نشسته بود.
مگه محمد توی اتاقش نیست؟
نه
با صدای گرفته داد زدم: «خدایا محمدم رو به تو سپردم توی تاریکی
صبح اشتباه دیده بودم
خب بهش زنگ بزن!!
جواب نمیده
به دو تا خطش زنگ زد جواب نداد
.
فرهاد :پرسید: «شماره دوستش
حسین رو داری؟»
دستانم می لرزید
نمیتوانستم رمز گوشی ام را باز کنم سعی کردم خودم راکنترل کنم شماره اش را داشتم جواب نداد؛ نه موبایلش را و نه تلفن خانه شان را تا ساعت نه ونیم مردم و زنده شدم فرهاد توی گوشی اش می چرخید. یک دفعه گفت: «حاج حمید چیذری ساعت شش صبح پیام داده کجایی؟» زنگ زد بهش
چی، راست میگی؟
فرهاد با تعجب حاج حمید را
سؤال پیچ کرد زود گوشی را قطع
کرد.
محمد حسین مجروح شده راستشو بگو بچه م شهید شده؟
نه ماشین زده بهش پرتش کرده پاش شکسته
فرهاد آماده شد که برودبیمارستان
از جایم پا شدم کمرم راست نمیشد فرهاد آهسته و باتردید پرسید: «کجا
خانم؟»
منم میام
بذار من برم بهت زنگ میزنم گوشی اش روی عسلی زنگ خورد زهرا سراسیمه از اتاق آمد بیرون،
معلوم بود حرفهای ما را شنیده
است . بی هوا گوشی پدرش را برداشت در خانه ما سابقه نداشت زهرا گوشی ما را جواب بدهد.
میفهمیدم هول شده است گوشی را
گرفت طرف پدرش
بابا با شما کار داره!!
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۴۸
محمد حسین در خوردن سابقه خوبی از خودش نشان نداده بود با مجتبی میرفتند باشگاه بدنسازی نیاوران مربیشان برنامه غذایی داده بود. از تمرین که
برمیگشتند باید سیب زمینی آبپز و سفیده تخم مرغ میخوردند یا تن ماهی مجتبی طبق برنامه عمل میکرد محمد حسین لب نمیزد. می گفت ولش کن . پودرهای
بدنسازی را که نخرید؛ چه برسد به
اینکه مصرف کند. از روز اول با فاز
خودش پیش میرفت ازلباس
باشگاه خوشش نیامد با سر انگشت نوشته های انگلیسی روی تیشرتش را کند شلوارک را گذاشت توی کمد
به جایش گرمکن می برد
.کمرم راست نمیشد از دلهره داشتم
میمردم. انگار زخم پای
محمد حسین ذره ذره روحم را میخورد.نمیتوانستم دور خانه راه بروم زبانم در دهانم شده بود مثل یک تکه چوب خشک. دو تا توت خشک گذاشتم در دهانم تا توت نم پس داد و مزه اش رفت زیر زبانم هری دلم ریخت مزه شیرینی توت، بیهوا رفتم در قعر چاه خاطرات روز شهادت آقامهدی استغفراللهی گفتم خودم را زدم به آن راه به یکی دو تا از دوستانم پیام دادم «محمدحسین مجروح شده؛ براش
دعا کنید.»
رنگ از رخ زهرا پریده بود. توی این ها گیرواگیر افتاده بود به جان خانه پوشه گزارشات میدانی محمد حسین را میبرد داخل اتاق با دستمال میز تلویزیون و عسلی ها را گردگیری میکرد ..
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۴۹
خواهر و برادر و مادرم رنگ پریده در چهارچوب در ظاهر شدند با چشمان
پف آلود و اشکی باورم شد. وقتی
خانواده ام از خیابان پیروزی آمده بودند خانه مان معلوم بود از صبح
خبردار شده اند.داخل استخوان زانویم سوخت نشستم روی مبل اگر
بیش از این جلوی گریه ام را میگرفتم
خفه می شدم نفسم بالا نمی آمد.
سینه ام
به
خس خس
افتاد.
بریده بریده گفتم: «من الان باید
خبردار بشم؟ فرهاد فرهاد
چادرم را بیشتر دور خود پیچیدم
سراغ محمد را گرفتم.گفتند
بردنش معراج شهدا» هرچه از فرهاد پرسیدم محمدحسین چطور شهید شده طفره رفت.حال و روزش
به هم ریخته بود زیاد پافشاری
نکردم
ظرف نیم ساعت خانه پر از آدم شد.
نفهمیدم خبر از کجا به گوش این همه
آدم رسیده انگار همه مأموریت
داشتند نگذارند من را با خیال محمد حسین تنها بگذارند رفقای محمد حسین قوم و خویش
بچه های هیئت دوستان فرهاد
غروب محمود کریمی و رفقای محمد حسین آمدند منزلمان ،خانمها در اتاق بودیم آقایان داخل هال روضه خواندند. سینه زدند هی گریز زدند به ،کربلا به جوان امام حسین .(ع) طبیعی بود پای همین روضه ها
بزرگ شده بودیم. من و فرهاد جوان از دست داده بودیم. حتی وقتی روضه را میکشاندند به سمتی که امام حسین (ع) جوانان بنی هاشم را صدا میزدند شک برم نمیداشت.
👇👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۵۰
اشکش چکید ، فرهاد اشاره کرد که
بگو عقده شونو سر محمدحسین خالی
کردن با قمه، لوله، چاقو ، تیغ
موکت بری
بغض راه گلویش را بست. بریده بریده گفت: یک چشمش رو تخلیه کرده
بودن... جمجمه ش... پهلوش...
جزع و فزع به راه نینداختم پا شدم رفتم توی اتاق در را پشت سرم بستم
نشستم روی تخت محمد حسین.
اتاق دور سرم چرخید. انگار محمد حسین را چسبانده بودم در بغل و می چرخاندم. صدایش پیچید در گوشم
«مشمول جان»کف دستانم را کشیدم روی ملحفه اش بهش متوسل شدم . هم تو زندگیت به امام حسین (ع) اقتدا کردی هم تو شهادتت انگار مجابش میکردم خودت میدونی من کسی نیستم که تا خشی به خیشی بیفته و ته خیار تلخ بشه بخوام زمین و زمان رو به هم بدوزم صدایم بیرون نمی آمد اشک روی صورتم جوب راه انداخته بود قرص و محکم بهش گفتم «من مادرتم با بقیه توفیری ندارم؟ باید سنگ صبورم باشی با دو دستم به ملحفه چنگ زدم ، باید یه اقتدای دیگه ای هم
کنی ! اگه حضرت زینب توی گودال
قتلگاه طاقت آورد صدقه سر « دست
ولایت امام حسین (ع) بود روی
قلبشون» تق تق در پیچید توی سرم
دستم را روی قلبم گذاشتم
.محمد حسین دستتو بذار رو قلبم
آمدم بیرون دویست جفت چشم زل زده بود به من همه گریه میکردند رسالت زینبی ام شروع شد .گفتم چیزی نشده پسرم به فدای پسر
اباعبدالله!»
شب یکی از خادمین هیئت راية العباس آمد در خانه از طرف حاج محمود پیغام آورده بود. پیراهن خادمی محمد حسین را میخواست.
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۵۱
نفهمیدم چطور وارد معراج شهدا شدیم؛ از کدام خیابان از کدام
کوچه از کدام در
ما را بردند داخل یک اتاق خصوصی فرهاد بود و خواهرانش پای تابوت نشسته بود زانو زدم کنار تابوت انگار امام حسین (ع) را میدیدم که از اسب افتادند و با زانو خودشان را رساندند پای جنازه جوانشان برای محمد حسین گریه نکردم به خاطر داغ جوان ابا عبدالله اشکم چکید
«برات بمیرم حسین»
چشم و ابرویش کمی بور بود. صورتش خیلی سفیدتر و نورانیتر از
همیشه بود؛ با اینکه پر از زخم بود با
اینکه زیر چشمهایش کبود بود با
اینکه با تیر سوراخ سوراخ شده بود.
مامان جان برام عزیز بودی اما خدا از تو برام عزیزتره جوون بودی رشید ،بودی فدای سر علی اکبر آقا
ابا عبدالله «علیه السلام»
زهرا بیخ گوشم برای خودش روضه میخواند. «بنا نبود که آفت به باغ ما بزند پسر بزرگ نکردم که دست و پا بزند » دلم ریش شد چقدر که زهرا برای آینده برادرش دل بسته بود. خواهر نداشت.لحظه شماری میکرد
محمد حسین ازدواج کند که به همسرش بگوید «آبجی» هر موقع
هنوز الف بحث ازدواجش به ب
نرسیده بود زهرا میگفت باید یه
دختر مظلوم و آروم پیدا کنید؛ خودش که سروزبونی نداره اگه یه جلَب و باسیاست به جونش بیفته روزگارش سیاه میشه از طرفی دلش نمی آمد زود داماد شود. میترسید برود پی زندگی و تنها شود با محمد حسین سر شوخی را بازمیکرد خودم برات آستین بالا میزنم؛ از بین دوستای خودم هر کی رو گفتم من هم طاقچه بالا می گذاشتم «اصلا اسم دوستاتو
نيار!»
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۵۲
دعایی که به جای خداحافظی می گفت پای تلفن پای ،ماشین به من و پدر و خواهرش به دوستانش تا تابوت از جلوی چشمم محو شد صدای یاحسین مثل آتشفشان فوران کرد. همه فریاد میزدند؛ با دو برابر زور حنجره شان شعر میخواندند، نوحه سرایی میکردند به سر و سینه میزدند من هم پابه پای روضه شان گریه میکردم در همین فاصله دلم برایش تنگ شد هول برم داشت. دیگر دستم به جایی بند نبود. میخواستم بگویم تابوت را برگردانید سیر ببینمش کار از کار گذشته بود چیزی ازش نمی ماند؛ نه دستی نه
،چشمی نه صورتی باید دل خوش میکردم به روحش به حسش
یکی از اساتید حوزه علمیه خانم
بروجردی
با بچه های کادر دفتری شان آمده بودند منزلمان
توی حوزه هر موقع ایشان را میدیدم
لال میشدم نمیتوانستم لام تاکام
حرف بزنم. عکس محمدحسین را نشان دادم برایشان روضه خواندم هرکی هر چه دستش بود به ارباب زد ، اینجا هم به نوکرش زدند ارباب را ارباً اربا کردند، نوکرش هم همین
طور شهید کردند
.خانم بروجردی موقع خداحافظی برگشتند گفتند: «میخوام دوباره
صورت تو رو ببوسم چون گذاشتی روی صورت محمدحسین!» حرفش کهنه خاکستر روی قلبم را باد داد قلبم سوخت، گر گرفت..
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۵۳
از در و دیوار خانه این دوسه کلمه میبارید تشییع پیکر ،تدفین آسمان هم میبارید از صبح سحر آمدنش بابرکت بود؛ رفتنش هم انگار دوباره
متولد میشد آن موقع برف را میدیدم و قربان صدقه جنینم میرفتم حالا باران میبارید و به شهیدم میبالیدم خوش قدم
سپردم حلوا بپزند. پروپیمان سپردم آرد را با روغن گوسفند اعلا و هل و شکر خوب تفت بدهند سپردم با منقاش دکور هم بزنند یکهو هوس میکرد آب از دهانش راه میافتاد
مثل زن حامله پا میشدم می پختم چشم به هم زدنی با نان میخورد دولپی دولپی کسی باورش نمیشد
محمد حسین با دوپاره ،استخوان
این طور با ولع غذایی را بخورد. فرهاد هم دست کمی از پسرش نداشت.
زیاد رو بهش نمیدادم یکی دو بار کلاه گذاشتند سرم. محمدحسین بیرون بود. زنگ زد مشمول جان دلم لک زده برای حلوا خوشکلات تا بپزه رسیدم به هوایش آرد را ریختم داخل ماهیتابه فرهاد از داخل هال صدا بلند کرد: «آردشو بیشتر بریز با هم بخوریم دوزاریام نیفتاد او از کجا خبر دارد وقتی حلوا را پهن کردم داخل دیس فرهاد آمد بالای سرم . خنده اش بی معنی نبود گفتم چیه کبکت خروس میخونه
کلک زدم من دلم حلوا میخواست
اگه
میگفتم نمی پختی
به
محمد حسین زنگ زدم گفتم به
مامان زنگ بزن بگو . مطمئن بودم حرفشو زمین نمیزنی و سه سوته
میپزی.
قرار بود از بسیج ناحیه جماران
محمد حسین را تشییع کنند تا
امامزاده علی اکبر (ع) چیذر به یکی از
دوستانش وصیت کرده بود.
من رو امامزاده علی اکبر خاک کنید؛ به حاج محمود کریمی هم بگید برام مداحی کنه .
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۵۴
صبح
۱۵ اسفند، تماس گرفتند منزلمان که عده ای از ائمه جمعه قرار است شب مهمانتان شوند؛ همراه با
آقای خاتمی یا صدیقی به فرهاد
زنگ زدم جواب نداد. ظهر که آمد خانه بهش گفتم مهمان داریم گفت کاش قبول نکرده بودی :گفتم «چرا؟» گفت «رفقای محمدحسین که توی گلستان هفتم با هم بودن زنگ زدن بعد از نماز مغرب میان خونه مون گفتم: خب اونا هم
بیان قدمشون بر چشم
میان بوی گلاب و حلوا و صدای قرآن بساط چای را راه انداختم.
میخواستم وقتی مهمانها رسیدند خوب دم کشیده باشد. فرهاد سراسیمه آمد داخل
نفس نفس زدنش اجازه نمیداد کلامش به گوشم برسد فقط «آقا» را
شنیدم چادر پیچید توی پایم
نشستم روی مبل چی؟
آقا دارن میان
چند مویرگ قرمز دوید در سفیدی
چشمان فرهاد دلشوره ای به دلم
قلاب شد. دانه درشت اشکی را قورت دادم. صدای همهمه پیچید در راهرو با فرهاد رفتیم سمت در، رفقای محمدحسین سی نفری بودند با
گل و شیرینی چند نفر که سیمهای توی گوششان گواهی میداد محافظ هستند جلویشان را گرفته بودند یک نفر آمد داخل که خانه را چک کند. به دلم گذشت :«نکنه به خاطر رفقای محمدحسین تیم حفاظت آقا رو برگردونن جلوی همه به فرهاد گفتم :اینا رو راه نده بیان داخل
یکی از محافظان به فرهاد گفت
کلید انباریتونو بیارید؛ اینا
رو
بفرستم اونجا نمیدانم از کجا فهمیده بودند انباری ته پارکینگ گنجایش سی نفر آدم را دارد فرهاد
قبول نکرد.
نه اینا مهمونن باید بیان داخل
👇👇👇
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۵۵
یکی از عکسهای محمد حسین توی دستم بود همان که کنار در ایستاده با لباس خادمی و ذکر شمار در دست سینه میزند آقا به عکس توی دستم اشاره کردند که این عکس شهید است؟ وقتی عکس را بهشان دادم با دقت نگاه کردند. وقتی روی چهره محمدحسین متوقف شدند گفتند «بله... بله یه نوره؛ واقعاً نوره بعد گفتند: خدا را شاکر باشید برای داشتن چنین فرزندی خدا به هر
کسی این فرزند را نمیده فرهاد از فعالیت محمد حسین در هیئت گفت لباس خادمی محمدحسین هم در
دستش بود خود آقا از فرهاد
پرسیدند: این همون لباسه؟ وقتی گفتیم بله ایشان گفتند: «بدید من
این لباسشو ببوسم
یاد محمد حسین افتادم بارها با حسرت می گفت خوش به حال شهید صیاد کی بود که حضرت آقا
تابوتشو بوسید!»
به آقا گفتم: خیلی دوست داشتم دستمال اشک محمد حسین را به شما تقدیم کنم؛ الان نمیدونم کجاست ان شاء الله یه
فرصت دیگه
تقدیم میکنم! با خوشرویی تمام
استقبال کردند.
فرهاد جریان شهادت محمد حسین را تعریف کرد بعد به آقا گفت: «ما نمیدونیم که واقعاً اول محمدحسین تیر خورده چاقو خورده ضربه خورده...» آقا خیلی ناراحت شدند.
عصایشان بغل دستشان کنار دسته مبل بود برداشتند گذاشتند جلویشان با دو دست تکیه دادند به آن و گفتند: تمام این افکاری که توی ذهن شما میگذره برای شهید فاصله اش به اندازه یک افتادن از روی
یک اسب است!
آقا که بلند شدند بروند زهرا آرام :گفت: «مامان به آقا بگو برام دعا
کنن» گفتم خب چرا من بگم؟
⬅️ ادامه دارد ....
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ پایان
آقا که بلند شدند بروند زهرا آرام گفت: «مامان به آقا بگو برام دعا
کنن»
گفتم خب چرا من بگم؟
خودت بگو به آقا گفتم: «ببخشید
حضرت آقا زهرا خانم با شما کار
دارند.» آقا بهش نگاه کردند.
زهرا :گفت آقا توی نماز شبهاتون دعام
کنید.»
فرهاد به آقا گفت: «درخواستی دارم اصلاً به محافظها نگاه نکرد.
آقا گفتند:«بفرمایید. فرهاد گفت: آن شبی که محمدحسین تو گلستان هفتم شهید شد یک سری از بچه های هیئتی و بسیجی و سپاهی هم اونجا بودن الان تعدادی شون توی این اتاق هستند و میخوان شما
رو ببینند. آقا گفتند:چه اشکال داره؟ به یکی از محافظها گفتند: بگید «بیان در را که باز کردند انگار
به این بچه ها بهشت را داده اند، آمدند
بیرون .مات و مبهوت. بعضی با
بغض و بعضی با اشک دست آقا را بوسیدند.
بعد از اینکه آقا رفتند دوستان محمدحسین ماندند، نشستند به
روضه خواندن.
مدام آن جمله آقا توی گوشم بود تمام این افکاری که توی ذهن شما میگذره برای شهید فاصله اش به اندازه یک افتادن از روی یک اسب است!
بعد از پانزده شب برای اولین
بار راحت سرم را گذاشتم روی بالش ته دلم آرام شده بود که
پس
محمد حسین موقع شهادت زجری
نکشیده است.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷