📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هفتادُ_هشت
برای پرواز به مقصد حلب، باید در انتظار شب بمانیم؛ پرواز در تاریکی! برایم پرمعناست. با یک هواپیمای نظامیِ کهنسال، در آسمان سوریه به سمت حلب میرویم. پنجاهشصتنفری در این پرواز حضور دارند؛ آدمهایی که نمیشناسیمشان اما هرکدام میروند تا گوشهای از جبهه مقاومت را حفظ کنند. کولهپشتیهایمان را وسط میگذاریم و مینشینیم دورش. حسی غریب، آمیزهای از دلهره و هیجان، فضای تاریکِ هواپیما را فراگرفته است. یک ساعتی که میگذرد، به فرودگاه حلب میرسیم. بچههای نیروی قدس، بیمعطلی ما را از فرودگاه، با وَنی به سوی مقر میبرند. میرویم به نقطهای در جنوب حلب، به نام تلعزان. تاریک است اما اگر خوب نگاه کنی، در مسیر، ویرانهی متروکِ خانههایی که روزگاری محل سکونت مردم بوده است را میبینی. ماه، نورِ نقرهایرنگش را میپاشد روی دشت تیره و درختچههای زیتون و درختان انجیر... والتین و الزیتون... تاریکی بیرونِ ون، فضای توی ون را سنگین کرده است. صدای هیچکس درنمیآید! بچههای نیروی قدس که سکوتمان را میبینند، سر شوخی را باز میکنند و مُهر آن سنگینی را میشکنند....
۷۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔
#راستی_دردهایم_کو
🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─
💠
@shahiddaneshgar