🌷 زائر اربعین ...
🏴 #بیاد_شهید_عباس_دانشگر
#محرم_الحرام
۱۵
🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴
#ادامه_دارد...
☑️ #خاطرات_محرم_صفر ➡️
#شهدارایادکنیدباذکرصلوات
#موسسه_شهید_دانشگر
╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۹۴
💠 خانم زینب تیموری (روشندل) از تربتحیدریه استان خراسان رضوی
✍
اواخر سال ۱۴۰۱ بود. هوای زمستان، مثل همیشه برایم رنگ و بویی متفاوت داشت؛ کمی سرد، کمی غریب… آن روزها انگار ذهنم پُر شده بود از نام و یاد شهدا. با کمک دستیار صوتی و نرمافزارهای صفحهخوان، در صفحه گوشیام، واژهها را در اینترنت جستوجو میکردم: شهدا، خاطره، وصیتنامه…
نمیدانم اتفاقی با یک کلیپ یا یک متن کوتاه، فقط یادم هست نام «شهید عباس دانشگر» آن زمان در ذهنم نقش بست. نوشته بود: "اهل سمنان است و مزار مطهرش در محله زاوقان این شهر قرار دارد."
چند روز بعد مهمان خاله جانم در مشهد بودیم. دور و بریها طوری با من رفتار میکردند انگار باید همه چیز برایم مثل آدمهای معمولی ساده باشد؛ انتظار داشتند پلهها و درها را ببینم و راحت رد شوم… اما نمیدانستند این رفتارها چه فشاری به من میآورد. گوشهای کِز کرده بودم.
یک آن، انگار نسیمی از یاد شهید دانشگر به دلم وزید. بیاختیار اسمش را زمزمه کردم و ناگهان تمام آن غصهها را فراموش کردم. آرامتر شدم، دلم ساکت شد. حالم بهتر شده بود و نمیدانم چرا جزء ۲۳ قرآن را انتخاب کردم، خواندم و ثوابش را به روح مطهر شهید تقدیم کردم؛ شاید تنها چیزی که از دستم بر میآمد…
در مدت چند ماه بهتر او را شناختم، طوری که مشتاق شدم به زیارت مزار شهید بروم.
خرداد ۱۴۰۲ که سالگرد شهادتش رسید، به یکی از دوستانم گفتم:
- «بیا برویم سمنان…»
ولی نشد. دست ما کوتاه بود و امیدمان بلند.
یکی از دلخوشیهایم شنیدن صدای ضبطشده همسر شهید بود که بارها و بارها در گوشیام گوش میدادم.
رمضان ۱۴۰۳، شب بیست ویکم احیا. میان نماز و اشک و زمزمهها، دوستم وارد مسجد شد. اهل روستای خودمان بود، ولی ساکن سمنان.
گفتم: «چند وقتی است احوالی از من نمیگیری؟»
او لبخند زد و گفت:
- «دلم برایت تنگ شده بود.»
- «اصلاً کجای سمنان زندگی میکنی؟»
- «چطور مگه؟»
- «می شه من را ببری سر مزار شهید عباس دانشگر؟»
دوستم بیدرنگ و با اطمینان گفت:
- «به خدا میبرمت.»
اول فکر کردم شوخی میکند؛ اما جدی شد:
- «نگران نباش. میبرمت، فقط تو بگو کی آمادهای.»
وقتی رسیدم خانه، با ذوق گفتم:
- «قراره دوستم من را ببرد سمنان!»
اما مادر با لحنی محکم مخالفت کرد:
- «اجازه نمیدهیم، چه لزومی داره تنهایی بری سمنان؟»
مامان،… شما همیشه میگفتی زیارت مزار شهدا برکت داره… پس چرا نمیگذاری برم؟ من… من فقط کمی آرامش میخواهم.
مادر است و واگویه نگرانیهایش...
فقط سکوت کردم. سردرگمی مادر میان دنیای مهر مادرانهاش و نگرانی او را با تمام وجود لمس میکردم. کاش میشد اضطرابش را به زبان بیاورم. کاش میفهمید که گاهی یک زیارت، یک لحظه خلوت کنار شهید، اندازه یک عمر امید به آدم میبخشد…
همان شب گوشه اتاق، رو به عکس شهید نشستم، با شهید صحبت کردم:
- «پدر و مادرم راضی نمیشوند. اما من دلم پیش مزار شماست…»
سوره مجادله و سوره حشر را به نیتش تلاوت کردم.
صبحِ فردا، دوستم خودش آمد پیش پدرم:
- «آقای تیموری، تو رو خدا اجازه بدهید زینب را ببرم سمنان؛ قول میدهم مراقبش باشم.»
آن روز از خوشحالی نمیدانستم چه کنم، دلم میلرزید. پدرم که قبول نکرد تنهایی با دوستم بروم، دوستم خانوادگی ما را دعوت کرد. سرانجام، ۱۷ فروردین ۱۴۰۳ تا اوایل اردیبهشت با مادرم راهی سمنان شدم. بعد از ۱۰ ساعت بالاخره به سمنان رسیدیم. رفتیم خانه دوستم.
در واقع شهید دعوتمان کرده بود.
رفتم کنار مزار شهید عباس دانشگر. زمان برایم متوقف شده بود. روی زمین کنار مزارش نشستم.
صدای آرام فاتحهخوانها در گلزار شهدا، مرا یاد لالایی مادرم انداخت. خنکی سنگ قبر وقتی دستم رویش لغزید، دلم را به لرزه انداخت…
بوی خوش صحن امام زاده اشرف علیهالسلام، برایم رنگ دعا داشت. با انگشتم فرو رفتگی نام مبارکش را دنبال کردم، عباس دانشگر.
باورم نمیشد، ماهها انتظار به سر آمده بود، کنار مزار برادرِ آسمانیام عباس، انگار روی زمین بند نبودم. به آرزویم رسیده بودم.
آرامش کنار مزارش بودن برایم انگار بهترین حس دنیا بود.
وقتی سر مزار شهید نشسته بودم، جانی تازه گرفتم. با خودم آرام زمزمه کردم:
- «خدایا! میدانم او نزد تو و ائمه اطهار علیهمالسلام عزیز است؛ به حق شهدا دنیا و آخرت نیکو نصیب همه بگردان…»
در دلم اینطور گذشت، حالا که شهید عباس دانشگر دست بسیاری را گرفته، انشاءالله به من هم نگاه می کند و دستم را میگیرد.
- «خدایا، دعای شهید را بیپاسخ نمیگذاری؛ چون مهمان توست…»
- «خدایا! به حق شهدا، به حق زهرای اطهر سلاماللهعلیها، دلم را آرام کن…»
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
🌷 زیارت جامعه به نیت عباس ...
🏴 #بیاد_شهید_عباس_دانشگر
#محرم_الحرام
۱۶
🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴
#ادامه_دارد...
☑️ #خاطرات_محرم_صفر ➡️
#شهدارایادکنیدباذکرصلوات
#موسسه_شهید_دانشگر
╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 روضه حضرت ابوالفضل عليه السلام ...
🏴 #بیاد_شهید_عباس_دانشگر
#محرم_الحرام
۱۷
🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴
#ادامه_دارد...
☑️ #خاطرات_محرم_صفر ➡️
#شهدارایادکنیدباذکرصلوات
#موسسه_شهید_دانشگر
╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 چند قدم به نیت رفیق شهیدم 👣...
🏴 #بیاد_شهید_عباس_دانشگر
#محرم_الحرام
۱۸
🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴
#ادامه_دارد...
☑️ #خاطرات_محرم_صفر ➡️
#شهدارایادکنیدباذکرصلوات
#موسسه_شهید_دانشگر
╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 خاطره عمه شهید ...
🏴 #بیاد_شهید_عباس_دانشگر
#محرم_الحرام
۱۹
🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴
#ادامه_دارد...
☑️ #خاطرات_محرم_صفر ➡️
#شهدارایادکنیدباذکرصلوات
#موسسه_شهید_دانشگر
╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۱
💠 خانم نسرانی از استان تهران
✍
تمام آن روزهای فصل بهار، مترو برایم فقط مسیری برای رسیدن نبود؛ جایی بود که آدمها با شتابزدگیهای زندگیشان از کنار هم رد میشدند، بیآنکه نگاهشان پرسهای در نگاه دیگری بزند. اما آن روز، حس کردم قرار است قصهای تازه برایم نوشته شود.
در ازدحام مترو تهران، صدای عبور قطار با قلبم ضرب گرفته بود. از طرف بسیج در اجرای طرح «یه حس خوب» مسئول شده بودم؛ طرحی برای عفاف و حجاب که در عمق شلوغیها، لحظهای سکوت و تأمل را به خانمهایی که کمتر اهل رعایت بودند، هدیه میداد و من، مثل همیشه، در دل ماجراها.
کنار میز کوچکمان ایستاده بودم و شناسنامههای شهدا را میان دستانم جابهجا و یکییکی روی میز مرتب میکردم.
او را برای اولینبار در همین شلوغیها شناختم؛ شهید عباس دانشگر. صفحهی شناسنامهاش را باز کردم، چشمم به عکسش افتاد؛ جوانی با صورت مهربان و نگاهی عمیق و آرام در همان تصویر سادهی شناسنامهاش. وقتی عکسش را دیدم نمیدانم چرا، اما انگار حس عجیبی قلبم را پر کرد… احساس یک دلتنگی تازه. دلم شکست، برای خودش، برای سن کمش و برای خودم که همیشه دنبال یک قهرمان گمشده در قصههای زندگیم میگشتم.
در همان لحظه، بغض بیدلیلی در گلویم نشست.
زیر لب نجوا کردم:
«چه کردهای که خدا تو را اینطور با عزت خرید…؟»
تا آن روز نمیشناختمش، اما همان جا، میان ازدحام مترو تهران، حس کردم رفیقی پیدا کردهام که همصحبتیاش را نمیشود با دنیا عوض کرد.
حالا دیگر اسمش با صدای سوت قطار و نفسهای شلوغ مترو گرهخورده بود. همان روز تصمیم گرفتم قصهاش را دنبال کنم…
با خودم گفتم: «این جوان چطور به اینجا رسید؟»
این پرسش مدام در ذهنم میچرخید و وادارم کرد تا شبهای بعد، پای اینترنت بنشینم و قطرهقطره دربارهی عباس بخوانم. بعدش هم عضوی از کانال شهید در ایتا شدم؛ جایی که دیگر تنها نبودم، همراهِ هزاران دلدادهی دیگرش بودم.
شناسنامه شهدا، کوچک اما پُرمعنا؛ به دست خانمهایی میدادیم که شاید حتی یکبار هم با شهیدی اُنس نگرفته بودند.
یک روز دوستم، نرگس، کنارم آمد و آهسته گفت: «شهید دانشگر، خیلی اهل دستگیری و گرهگشاییها. شهدا پیش خدا آبرو دارند!»
این حرفش ته ذهنم نشست، تا روزی که واقعاً بهش احتیاج پیدا کردم...
روزهایی بود که بچههای بسیج قرار بود به اردوی مشهد بروند. اما دریغ از حتی یک بلیت.
اون روز، اضطراب و امید عجیبی همراهم بود. تو ماشین، تمام مسیر راهآهن، بیصدا صلوات میفرستادم و توی دلم با عباس حرف میزدم:
«عباس جان... میگن تو گرهگشایی. میشه دست ما رو هم بگیری؟ تو پیش امام رضا علیهالسلام واسطه شو برامون...»
اتفاقاً همون روز، روز تولد عباس بود. حس کردم این تصادفی نیست.
فرمانده بسیج زنگ زد و گفت: «من یه نامه برات میفرستم، ببر دفتر مدیرعامل راهآهن. شاید او بتونه کمکی بکنه»
دفتر مدیرعامل حسابی شلوغ بود. حتی فرصت نشستن درستوحسابی پیدا نکردیم. مسئول دفتر دستی تکان داد و گفت:
- «اینجا کارتون راه نمیافته، برید شرکت مهتاب سیرجم. این نامهتونم رو پاراف میزنم»
توی راهروهای شرکت، انگار ثانیهها کش میآمد.
اول ورودی شرکت، به نیت عباس صلوات فرستادم.
طبقه اول گفتند:
- «برای اون تاریخ بلیت نداریم. برو طبقه دوم، شاید مدیرکل بتونه کاری بکنه»
یک ساعت تمام پشت در منتظر شدم. صدای زمخت ساعت روی دیوار، تیکتاک میکرد.
بالاخره رفتم تو، مدیر با نگاهی بیحس گفت:
- «هیچ راهی نیست دخترم، متأسفم»
تلخی این جواب مثل گردوخاکی تلخ نشست بر گلوم.
در راه پایین آمدن از پلهها گوشی را برداشتم و جواب فرمانده را با صدایی بیرمق دادم. اما قلبم هنوز آرام نگرفته بود.
تا دو پله مانده به طبقه اول، آبدارچی با خندهای پنهان گفت:
- «از من نشنیده بگیر، اون حاجآقایی که الان رفت بالا، اگه خدا بخواد میتونه کمکت کنه، از سهام دارای مهمه شرکته»
امید مثل جرقهای روشن شد، دوباره برگشتم بالا. حاجآقا پیرمردی بود با چهرهای نورانی. بعد از معرفی کوتاه گفتم:
- «حاجآقا، ما کارمون به شما حواله شد. امام رضا گره کار ما رو به شما سپردند»
متعجب نگاهم کرد و آرام خندید:
- «کجای تهران زندگی میکنی دخترم؟»
با شنیدن محلهام، خاطرهای برایش زنده شد. قول داد که هر کمکی در توانش باشد انجام میدهد. در آخر هم گفت:
- « پیش امام رضا رفتی برا خانمم دعا کن، چند وقتی مریض احواله»
از او خداحافظی کردم. بغض امید، گلویم را گرفته بود. حس کردم عباس شهید همراهمان است.
عصر تلفنم زنگ خورد...
- خانم، خدا رو شکر کنید! با پیگیری حاجآقا، یک واگن به قطار اضافه شد. زائر امام رضا شدید، التماس دعا...
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
🌷 دیگه از امام حسین علیهالسلام گله مندی نکنه ...
🏴 #بیاد_شهید_عباس_دانشگر
#محرم_الحرام
۲۰
🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴
#ادامه_دارد...
☑️ #خاطرات_محرم_صفر ➡️
#شهدارایادکنیدباذکرصلوات
#موسسه_شهید_دانشگر
╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 سرِقرار عمود ۹۷۵ ...
🏴 #بیاد_شهید_عباس_دانشگر
#محرم_الحرام
۲۱
🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴
#ادامه_دارد...
☑️ #خاطرات_محرم_صفر ➡️
#شهدارایادکنیدباذکرصلوات
#موسسه_شهید_دانشگر
╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 تشویق و توصیه عباس برای اربعین به دوستش ...
🏴 #بیاد_شهید_عباس_دانشگر
#محرم_الحرام
۲۲
🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴
#ادامه_دارد...
☑️ #خاطرات_محرم_صفر ➡️
#شهدارایادکنیدباذکرصلوات
#موسسه_شهید_دانشگر
╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 مشغول راز و نیاز ...
🏴 #بیاد_شهید_عباس_دانشگر
#محرم_الحرام
۲۳
🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴
#ادامه_دارد...
☑️ #خاطرات_محرم_صفر ➡️
#شهدارایادکنیدباذکرصلوات
#موسسه_شهید_دانشگر
╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 خواب شیرین ...
🏴 #بیاد_شهید_عباس_دانشگر
#محرم_الحرام
۲۴
🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴
#ادامه_دارد...
☑️ #خاطرات_محرم_صفر ➡️
#شهدارایادکنیدباذکرصلوات
#موسسه_شهید_دانشگر
╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯