eitaa logo
مؤسسه شهید عباس دانشگر
3.3هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
5.8هزار ویدیو
547 فایل
﷽ " کانال رسمی شهید مدافع حرم عباس دانشگر " با عنوان ✅ مؤسسه شهید دانشگر . ولادت : ۱۳۷۲/۲/۱۸ سمنان شهادت : ۱۳۹۵/۳/۲۰ . خادم الشهدا: @faridpour 👤این کانال زیر نظر خانواده و اقوام شهید اداره می شود. 🌷زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۰ 💠 خانم حسنخانی از استان کرمان ✍ گاهی صبح که بیدار می‌شوی، حس می‌کنی هوای دلت گرفته، حتی وقتی همه می‌خندند، تو جایی در سکوت جهان ایستاده‌ای و نمی‌دانی چرا. من هم آن روزها گم شده بودم، در جمع شلوغ مدرسه و نگاه‌های بی‌قرار خودم… لبخندها جایشان را به سکوت داده بودند. چندهفته‌ای بود که دلتنگی بی‌دلیل و خستگیِ مدام، مرا از بچه‌ها و حتی خانواده‌ام دور کرده بود. آن روزها حال و حوصله‌ی خودم را هم نداشتم. زنگ‌های تفریح، هر کس دنبال شوخی و خنده بود؛ اما من کناری می‌ایستادم و با کسی حرف نمی‌زدم و غم غصه‌ای که دلیل اصلی آن را نمی‌دانستم تمام وجودم را فراگرفته بود؛ دلگیر بودم و گوشه‌گیر. اذان ظهر بود و زنگ نماز مدرسه به صدا در آمد، برای نماز آماده شدیم، به سمت نمازخانه راه افتادم. با بی‌حوصلگی دیوار نوشته‌های سالن مدرسه را نگاه می‌کردم. ناگاه چشمانم به یک عکس روی دیوار خیره شد. چهره خندانش توجه مرا به خودش جلب کرد، لبخندِ عجیب، قشنگ و اطمینان‌بخشی داشت؛ با دیدن لبخندش خنده روی لب‌هایم نشست. ناخودآگاه ایستادم و با دقت به آن نگاه کردم. پچ‌پچ بچه‌ها را می‌شنیدم، اما چشمم از اسم زیر عکس جدا نمی‌شد: «شهید مدافع حرم، عباس دانشگر». با خودم آرام گفتم: - عباس… عباس دانشگر… انگار جرقه‌ای در دلم روشن شد، برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها حس کردم می‌خواهم بخندم. حتی یادم رفت برای چه دلگیر بودم. درست همان لحظه بود که دلم بیدار شد، حال خوشی داشتم. رو به عکسش گفتم: - عجب لبخندی داری عباس آقا… دلم می‌خواست عکس شهید را برای خودم بردارم. دستم را جلو بردم که تصویرش را از دیوار جدا کنم، اما صدای خانم مدیر را شنیدم: - دخترم، عکس شهید سر جاش بمونه بهتره! قلبم لرزید، عقب آمدم و خجالت کشیدم. رفتم ته سالن، نمازم را تنها گوشه‌ی نمازخانه خواندم. مدام به‌عکس و آن لبخند شورانگیز فکر می‌کردم. وقتی زنگ آخر زده شد، با جمعِ شلوغ بچه‌ها خداحافظی کردم، همان‌طور فکر و ذهنم درگیر شهید و تصویر زیبایش بود. اسمش را با خودم زمزمه می‌کردم. منتظر رسیدن به خانه بودم تا درباره‌اش بیشتر بدانم؛ ناگهان صدای مدیر از تهِ حیاط رسید: - فاطمه! برگشتم. با ناباوری دیدم عکس شهید در دستش است. نزدیک آمد و با لبخندی که تا حالا ندیده بودم، عکس شهید را به من داد: - حیف بود، انگار باید پیش تو باشه. نمی‌دانم آن لحظه چه شد؛ فقط نفس عمیقی کشیدم و عکس شهید را گرفتم، انگار دنیا را به من داده باشند. تا خانه صدبار بهش نگاه کردم. هر شب قبل از خواب، عکسش را روبرویم می‌گذاشتم و کتاب زندگی‌اش را که پیدا کرده بودم می‌خواندم، وصیت‌نامه‌اش را بارها خواندم. حالا توی اتاقم پر از عکس و جمله‌های خودشه، مخصوصاً این جمله که زیر لب زمزمه می‌کنم: «در امور زندگی تفکر کن، آرام باش و توکل کن. سپس آستین‌ها را بالا بزن، خواهی دید که خدا زودتر از تو دست‌به‌کار شده است!» حالا عباس دانشگر، رفیق آسمانیم است. از آن به بعد من هم سعی کردم مثل عباس باشم: نمازم را اول وقت می‌خوانم و رازهایم را با او در میان می‌گذارم. شاید راز این رفاقت فقط همان لبخند است و نماز اول وقت… ان‌شاءالله به حق حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها بتوانم این رفاقت آسمانی با شهید رو ادامه بدم. خدایا، قلب‌های ما را به نور شهدا روشن کن. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۱ 💠 خانم نسرانی از استان تهران ✍ تمام آن روزهای فصل بهار، مترو برایم فقط مسیری برای رسیدن نبود؛ جایی بود که آدم‌ها با شتاب‌زدگی‌های زندگی‌شان از کنار هم رد می‌شدند، بی‌آنکه نگاهشان پرسه‌ای در نگاه دیگری بزند. اما آن روز، حس کردم قرار است قصه‌ای تازه برایم نوشته شود. در ازدحام مترو تهران، صدای عبور قطار با قلبم ضرب گرفته بود. از طرف بسیج در اجرای طرح «یه حس خوب» مسئول شده بودم؛ طرحی برای عفاف و حجاب که در عمق شلوغی‌ها، لحظه‌ای سکوت و تأمل را به خانم‌هایی که کمتر اهل رعایت بودند، هدیه می‌داد و من، مثل همیشه، در دل ماجراها. کنار میز کوچکمان ایستاده بودم و شناسنامه‌های شهدا را میان دستانم جابه‌جا و یکی‌یکی روی میز مرتب می‌کردم. او را برای اولین‌بار در همین شلوغی‌ها شناختم؛ شهید عباس دانشگر. صفحه‌ی شناسنامه‌اش را باز کردم، چشمم به عکسش افتاد؛ جوانی با صورت مهربان و نگاهی عمیق و آرام در همان تصویر ساده‌ی شناسنامه‌اش. وقتی عکسش را دیدم نمی‌دانم چرا، اما انگار حس عجیبی قلبم را پر کرد… احساس یک دلتنگی تازه. دلم شکست، برای خودش، برای سن کمش و برای خودم که همیشه دنبال یک قهرمان گمشده در قصه‌های زندگیم می‌گشتم. در همان لحظه، بغض بی‌دلیلی در گلویم نشست. زیر لب نجوا کردم: «چه کرده‌ای که خدا تو را این‌طور با عزت خرید…؟» تا آن روز نمی‌شناختمش، اما همان جا، میان ازدحام مترو تهران، حس کردم رفیقی پیدا کرده‌ام که هم‌صحبتی‌اش را نمی‌شود با دنیا عوض کرد. حالا دیگر اسمش با صدای سوت قطار و نفس‌های شلوغ مترو گره‌خورده بود. همان روز تصمیم گرفتم قصه‌اش را دنبال کنم… با خودم گفتم: «این جوان چطور به اینجا رسید؟» این پرسش مدام در ذهنم می‌چرخید و وادارم کرد تا شب‌های بعد، پای اینترنت بنشینم و قطره‌قطره درباره‌ی عباس بخوانم. بعدش هم عضوی از کانال شهید در ایتا شدم؛ جایی که دیگر تنها نبودم، همراهِ هزاران دلداده‌ی دیگرش بودم. شناسنامه شهدا، کوچک اما پُرمعنا؛ به دست خانم‌هایی می‌دادیم که شاید حتی یک‌بار هم با شهیدی اُنس نگرفته بودند. یک روز دوستم، نرگس، کنارم آمد و آهسته گفت: «شهید دانشگر، خیلی اهل دستگیری و گره‌گشایی‌ها. شهدا پیش خدا آبرو دارند!» این حرفش ته ذهنم نشست، تا روزی که واقعاً بهش احتیاج پیدا کردم... روزهایی بود که بچه‌های بسیج قرار بود به اردوی مشهد بروند. اما دریغ از حتی یک بلیت. اون روز، اضطراب و امید عجیبی همراهم بود. تو ماشین، تمام مسیر راه‌آهن، بی‌صدا صلوات می‌فرستادم و توی دلم با عباس حرف می‌زدم: «عباس جان... می‌گن تو گره‌گشایی. می‌شه دست ما رو هم بگیری؟ تو پیش امام رضا علیه‌السلام واسطه شو برامون...» اتفاقاً همون روز، روز تولد عباس بود. حس کردم این تصادفی نیست. فرمانده بسیج زنگ زد و گفت: «من یه نامه برات می‌فرستم، ببر دفتر مدیرعامل راه‌آهن. شاید او بتونه کمکی بکنه» دفتر مدیرعامل حسابی شلوغ بود. حتی فرصت نشستن درست‌وحسابی پیدا نکردیم. مسئول دفتر دستی تکان داد و گفت: - «اینجا کارتون راه نمی‌افته، برید شرکت مهتاب سیرجم. این نامه‌تونم رو پاراف می‌زنم» توی راهروهای شرکت، انگار ثانیه‌ها کش می‌آمد. اول ورودی شرکت، به نیت عباس صلوات فرستادم. طبقه اول گفتند: - «برای اون تاریخ بلیت نداریم. برو طبقه دوم، شاید مدیرکل بتونه کاری بکنه» یک ساعت تمام پشت در منتظر شدم. صدای زمخت ساعت روی دیوار، تیک‌تاک می‌کرد. بالاخره رفتم تو، مدیر با نگاهی بی‌حس گفت: - «هیچ راهی نیست دخترم، متأسفم» تلخی این جواب مثل گردوخاکی تلخ نشست بر گلوم. در راه پایین آمدن از پله‌ها گوشی را برداشتم و جواب فرمانده را با صدایی بی‌رمق دادم. اما قلبم هنوز آرام نگرفته بود. تا دو پله مانده به طبقه اول، آبدارچی با خنده‌ای پنهان گفت: - «از من نشنیده بگیر، اون حاج‌آقایی که الان رفت بالا، اگه خدا بخواد می‌تونه کمکت کنه، از سهام دارای مهمه شرکته» امید مثل جرقه‌ای روشن شد، دوباره برگشتم بالا. حاج‌آقا پیرمردی بود با چهره‌ای نورانی. بعد از معرفی کوتاه گفتم: - «حاج‌آقا، ما کارمون به شما حواله شد. امام رضا گره کار ما رو به شما سپردند» متعجب نگاهم کرد و آرام خندید: - «کجای تهران زندگی می‌کنی دخترم؟» با شنیدن محله‌ام، خاطره‌ای برایش زنده شد. قول داد که هر کمکی در توانش باشد انجام می‌دهد. در آخر هم گفت: - « پیش امام رضا رفتی برا خانمم دعا کن، چند وقتی مریض احواله» از او خداحافظی کردم. بغض امید، گلویم را گرفته بود. حس کردم عباس شهید همراهمان است. عصر تلفنم زنگ خورد... - خانم، خدا رو شکر کنید! با پیگیری حاج‌آقا، یک واگن به قطار اضافه شد. زائر امام رضا شدید، التماس دعا... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۲ 💠 ادامه خاطره خانم نسرانی از استان تهران ✍ وقتی خبر جور شدن بلیت قطار مشهد را شنیدم، اشک بی‌اختیار گوشه‌ی چشمانم نشست. همان جا، نبض دلم تند شد و بی‌صدا زمزمه کردم: - عباس جان... ممنونم. ممنون از این دستگیری بی‌دریغت. در دل شلوغی‌های شهر، همین دعایت، بزرگ‌ترین معجزه را برایمان رقم زد؛ چند نفر دیگر هم مثل ما بی‌هوا زائر امام رضا علیه‌السلام شدند. به خودم که آمدم، دیدم تا همین دیروز حتی خیال سفر به مشهد را هم به ذهنمان راه نمی‌دادیم. حالا اما جمعی با امید و دل‌گرمی راهی زیارت بودیم. سرنوشت اما هنوز یک برگِ نانوشته برایم داشت؛ قسمت نشد با بچه‌ها هم‌سفر شوم. دلم گرفت، اما به جایش تصمیم گرفتم هر روز کاری کوچک به نیت عباس انجام دهم؛ از قرائت یک صفحه قرآن تا هدیه صد صلوات. انگار قلبم آرام‌گرفته بود، احساس می‌کردم عباس همین‌جاست، کنار همین روزهای معمولی‌ام، دوستی آسمانی که دلگرمم می‌کرد. بعد از آن شوق و معجزه، آرام‌آرام مقدمات سفر بچه‌ها را با هم چیدیم؛ کارت زائر گرفتیم، توی گروه‌های مجازی جمعشان کردیم، و به هر کس که می‌پیوست می‌گفتم: - این سفر را مدیون شهید عباس دانشگر هستید. فراموشش نکنید. عکس و زندگی‌نامه عباس را در گروه‌ها گذاشتم، کانال شهید را معرفی کردم تا هرکس دلتنگ آرامشش شد، یاد و راه او را دنبال کند. روز حرکت هم رسید؛ ترمینال راه‌آهن شلوغ بود. صدای چرخ چمدان‌ها، هم‌همه‌ی زائرین آقا و حال‌وهوای وداع، فضا را پر کرده بود. کمک کردیم وسایل بچه‌ها را بگذارند داخل واگن. همان لحظه که قطار آرام از ایستگاه جدا شد، اشک ذوق و دلتنگی توی نگاهم نشست و در دل تکرار کردم: - عباس جان... ممنونم. تا لحظه آخر، به همه‌شان یک توصیه داشتم: - وقتی رسیدید حرم، به نیابت از شهید عباس دانشگر امام رضا را زیارت کنید. دلم می‌خواست با همان قطار بروم، اما قسمت نشد. فقط قرآن و صلوات به نیت عباس، دلگرمی روزهایم شد. برای هر کسی که پای حرفم نشست، قصه‌ی محبت شهید را تعریف کردم و تهِ دلم همیشه زمزمه بود: «یعنی می‌شود من هم یک روز بروم مزارش و بعد راهی حرم امام رضا علیه‌السلام شوم?» انتظار و توسل‌هایم آن‌قدر ادامه پیدا کرد تا آخرهای شهریور. یک شب همسرم گفت: - قبل از شروع مدرسه‌ها برویم زیارت امام رضا علیه‌السلام... دوباره جوانه امید در دلم رویید. اما باز، خریدن بلیت نشدنی بود. همسرم لبخند زد و گفت: - با ماشین خودمان می‌رویم. همین را که شنیدم، با شوق گفتم: - پس اول مسیر، سر مزار شهید دانشگر برویم. پذیرفت. چند روز بعد، کنار امامزاده علی‌اشرف علیه‌السلام ایستادیم. همسرم پرسید: - قبر شهید را بلدی؟ با لبخند گفتم: - چند بار پخش زنده مزارش را در کانال شهید دیده‌ام. پیدایش می‌کنم. نمی‌دانستم چرا دلم مطمئن بود؛ بی‌درنگ میان قبور رفتم تا سنگ مزار عباس را پیدا کردم. کنار مزارش نشستم، دستانم را بر سنگ گذاشتم، تصویری که همیشه از کانال دیده بودم حالا جلوی چشمم واقعی شده بود. سرم را پایین انداختم و با صدای بغض‌آلود در دلم گفتم: - عباس آقا... مدیون همه‌ی لطف و دعایت هستم. خدا خیرت بده... همان جا کنار مزار مطهر شهید دعا کردم؛ خدایا همان‌گونه که گوشه چشمی به ما داشتی، کمک کن قدم‌هایم در مسیر خودت سست نشود، و اگر لیاقتش بود... شاید روزی طعم شهادت را بچشم. از برادر شهیدم خداحافظی کردم و راهی مشهد شدیم. در طول مسیر، زمزمه صلوات را نثار روحش کردم. وقتی گنبد طلایی حرم امام رضا علیه‌السلام از میان شلوغی شهر پیدا شد، اولین سلامم را به نیابت از عباس به حضرت دادم. راستش را بخواهی، در آن لحظه حس کردم عباس هم میان جمع ما، زائر آقاست. حال‌وهوای زیارت در ایام شهادت، شبیه هیچ زمان دیگری نیست. چیزی در هوای شهر جریان دارد؛ انگار همه چیز بوی غم گرفته است. خیابان‌های اطراف حرم با پرچم‌های مشکی نقاشی شده و جمعیت موج می‌زند، زائران از هر سمت، خود را به کوی یار می‌رسانند. تا چشم کار می‌کند، کاروان‌های عزادار به‌آرامی به سمت حرم حرکت می‌کنند؛ صدای سینه‌زنی و نوحه‌های جان‌سوز، مثل رودخانه‌ای از غم، از دل خیابان‌ها می‌گذرد و به صحن‌های حرم می‌ریزد. پیرزنی به دیوار صحن تکیه داده، هر چند دقیقه بی‌صدا اشک می‌ریزد و به گنبد طلایی خیره می‌شود. صدای ”السلام علیک یا علی بن موسی‌الرضا“ در هر گوشه‌ای از حرم تکرار می‌شود. کاش هیچ‌وقت گذر زمان این لحظه‌های ناب را از یاد نبرد. چهل و هشتم، مشهد، روضه‌ی بی‌انتها، دلی شکسته و امامی که پناه دل‌های بی‌پناه است. این توفیق زیارت، هدیه‌ای بود که با دعای شهید عباس نصیب‌مان شد؛ هر که دل در گرو دوستی شهدا بدهد، ان‌شاءالله توفیقات معنوی یکی‌یکی نصیبش می‌شود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۳ 💠 خانم عیسی زاده از استان آذربایجان غربی ✍ شهریور ماه ۱۴۰۲، هنوز چند روزی تا اربعین باقی مانده بود که چمدان‌هایمان را بستیم و به شوق زیارت امام رضا علیه‌السلام، راهی مشهد شدیم. آسمان مشهد مقدس مثل دل زائرانش بوی دلتنگی می‌داد، حال و هوای اربعین داشت؛ حتی کوچه‌های مشهد هم پر بود از پرچم‌های عزا و عطر روضه امام حسین علیه‌السلام، هوای محله‌ها با اشک و دعا آمیخته شده بود. در آن چند روز، بارها با پدر و مادرم به زیارت مضجع شریف آقا جانم علی بن موسی الرضا علیه السلام رفتم؛ هر بار که کنار ضریح سلام دادم و اشک ریختم، حس کردم همه غم‌ها پشت در صحن جا می ماند و جای‌شان را آرامشی می‌گرفت که هیچ‌وقت هیچ جا تجربه نکرده بودم. در یکی از همین روزهای آخر، بعد از اقامه‌ی نماز ظهر و عصر در حرم رضوی، به مادرم گفتم: «مامان، یه لحظه میای بریم سمت کتابفروشی حرم؟ یه حس خاصی دارم، نمی‌دونم چرا…» مادرم با لبخند سری تکان داد. از باب‌الرضا خارج شدیم و لحظاتی بعد وارد کتابفروشی کنار ورودی حرم بودیم. هوای داخل، عطر معنویت گرفته بود. قفسه‌ها، صف به صف، پر بود از کتاب‌های رنگارنگ؛ روی بعضی جلدها عکس شهدا دیده می‌شد. همینطور جلد کتاب ها را با نگاهم مرور می کردم تا کتابی با جلدی متفاوت نظرم را جلب کرد؛ تصویر شهید جوانی بر روی آن نقش بسته بود، با نگاهی مهربان و لبخندی زیبا. ناگهان دلم لرزید؛ حس کردم این چهره برایم آشناست. یاد عکسش افتادم؛ چند سال پیش، تصویری از همین شهید را در یکی از کانال‌های پیام رسان ایتا دیده بودم. همان روز اسمش را از خواهرم پرسیده بودم، اما حالا هر چه فکر می‌کردم، یادم نمی‌آمد… با تردید کتاب را برداشتم. عنوان روی جلد نوشته بود: "آخرین نماز در حلب" کنارش چند کتاب دیگر هم انتخاب کردم و رفتم سمت صندوق. وقتی کتاب‌ها را از فروشنده تحویل گرفتم، لحظه‌ای به عکس شهید خیره شدم. انگار می‌خواست چیزی بگوید... در راه بازگشت از مشهد به شهرمان، کتاب را به دست خواهر بزرگ‌ترم دادم و گفتم: ــ این کتاب و ببین، چقدر جلدش قشنگه! کتاب شهید عباس دانشگرِ، قول بده بعد از من بخونیش! خواهرم لبخند زد و گفت: ــ حتماً، فقط قول بده به من هم بدی! چند روز بعد از برگشتن به خانه، کنجکاوی امانم نداد و خواندن کتاب را شروع کردم. هر صفحه‌ای که می‌خواندم، بیشتر غرق شخصیت شهید عباس دانشگر می‌شدم. روایت زندگی و شهادتش، شیرینی عجیبی داشت. اشک و لبخند با هم می‌آمد سراغم... دو روزه کتاب تمام شد. وقتی آخرین صفحه را بستم، اشک بی‌اختیار از گوشه چشمم چکید. با خودم زمزمه کردم: ــ عباس... تو شدی رفیق شهید من. کتاب را دادم به خواهرم، اما قصه شهید از دل و ذهنم بیرون نمی‌رفت. هر روز در صف مدرسه، خاطراتش را برای بچه‌ها می‌خواندم و نامش را سر زبان‌ها می‌انداختم؛ حس می‌کردم حالا عباس دانشگر، فرشته نگهبان زندگی‌‌ام شده… در لبه‌ی پرتگاهی که گرفتار بودم، انگار شهید دستم را گرفت و نجاتم داد. اما جذاب‌تر از همه، اسمش بود؛ "عباس"، می دانم که عنایت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شامل حالم شده بود تا رفیق شهیدم عباس دانشگر را انتخاب کنم. چند وقت بعد، مادرم خواب عجیبی دید... می گفت: «دور هم جمع بودیم، خانه از صدای خنده و گفت‌وگوی مهمان‌ها پر شده بود، پانزده نفر با لباس‌هایی ساده و نورانی. عکس شهید عباس دانشگر در گوشه‌ی تابلوی پذیرایی خودنمایی می‌کرد، همان جایی که همیشه نماز می‌خواندم. آرام از میان مهمان‌ها رد شدم. ناگهان چشمش به جوانی با لباس سبز یشمی و نقوش سفید روی آن افتاد؛ آشنا بود... تردید نکردم، جلو رفتم و با احترام پرسیدم: ــ سلام... ببخشید، شما شهید دانشگر هستید؟ لبخندی زد و با مهربانی جواب داد: ــ بله، خودم هستم. من عباس دانشگرم. یادم هست آن روز مادر با شعفی وصف‌نشدنی بیدار شد. بعدها فهمید که آن جمع، دوستان شهید عباس بودند و همه‌شان شهید شده‌اند. از آن روز، حضور معنوی عباس در خانه‌مان پررنگ‌تر شد. او دیگر فقط تصویرِ قاب‌شده دیوار خانه مان نبود؛ عضوی از خانواده شده بود. هر بار که سختی پیش می‌آمد، بی‌اختیار یاد او می‌افتادیم و آرامش عجیبی سراغمان می‌آمد و او را محضر امام رضا علیه السلام واسطه قرار می دادیم. خداوند عباس را لایق شهادت دانست؛ چه خوشبخت است. ان‌شاءالله به برکت رفاقت با شهدا، ما هم نصیب‌مان شهادت شود... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۴ 💠 خانم کاظمی از استان تهران ✍ یادم هست ظهر داغ مردادماه، آفتاب خودش را به شیشه‌های خانه می‌کوبید. هیچ صدایی نبود جز تیک‌تاک آرام ساعت و صدای آهسته کولر که انگار، همدل با بی‌حوصلگی من بود… و من گوشه‌ای روی مبل نشسته بودم. عادت همیشگی… گوشیمو برداشتم، بی‌هدف، مثل کسی که چیزی گم کرده، شروع کردم فضای مجازی را زیر و رو کردن. انگشتم آرام‌آرام روی صفحه می‌چرخید تا اینکه یک‌دفعه و کاملاً اتفاقی کلیپی کوتاه از شهید جوانِ خوش‌سیمایی جلوی چشمم ظاهر شد. ناخودآگاه مکث کردم. اصلاً اسمش را هم تا آن روز نشنیده بودم. شهید عباس دانشگر. اما تصویرش و آن نگاه آرام و گیرایش، دلم را لرزاند. به شهید گفتم: «این‌همه آرامش توی نگاهت از کجاست؟ چطور تو رو تا امروز نمی‌شناختم؟» کنجکاو شدم ببینم چه جور انسانی بوده. وارد کانال شهید دانشگر شدم. پر از عکس، ویدئو، و خاطره… انگار دری به یک جهان تازه برایم گشوده شد. هر چقدر می‌دیدم، می‌خواندم، می‌شنیدم، بیشتر جذب شخصیتش می‌شدم و دلم عجیب آرام می‌گرفت. خودم هم نمی‌دانستم این‌همه علاقه به شهید در دلم از کجا آمده بود؛ فقط می‌خواستم بیشتر بدانم، بیشتر احساس کنم با شهید بودن را. رفتم به سراغ نظرات افراد، دلم می‌خواست ببینم مردم چطور درباره‌اش نظر دادند. تقریباً همه نوشته بودند: «شهید عباس دانشگر خوب دستگیری می‌کند، از این شهید کم نخواهید!» این جمله جوری توجه مرا جلب کرد که انگار کسی بهم گفته باشد با او حرف بزن. در دل، بی‌صدا… اما با تمام وجود و باورم با او حرف زدم: «شهید عباس دانشگر، اگه واقعاً شما خوب دستگیری می‌کنی، اگه حرفمو می‌شنوی،… به من هم یه محبتی بکن، یه نگاه هم به ما بنداز.» روزها گذشت. عید سعید غدیر رسید؛ حال‌وهوای پر شور راهپیمایی کیلومتری غدیر شهر تهران غیرقابل‌توصیف بود. از راهپیمایی که برگشتم توی یکی از کانال‌های شهید، مسابقه‌ای گذاشته بودند. جوایز جذاب: کتاب‌های شهید… چفیه‌ی با تصویر شهید… قاب عکس شهید… یکی‌یکی جوایز را نگاه کردم و در دلم با ناامیدی گفتم: «من که شانسی ندارم… اما بذار امتحان کنم.» بار اولم بود که در چنین مسابقه‌ای شرکت می‌کردم، اما احساسی در دلم بود که انگار چیزی قرار است اتفاق بیفتد. دل‌نوشته‌ای خطاب به شهید نوشتم و آن را برای ادمین آن کانال فرستادم. چند دقیقه بعد پیامی کوتاه آمد: «ان‌شاءالله منتخب شهید باشی.» همین چند کلمه تلنگری بر وجودم بود، اشک در چشمانم حلقه زد. با خودم آهسته گفتم: «ان‌شاءالله…» زمان گذشت. نتایج اعلام شد؛ وقتی اسامی برنده‌ها را خواندم و اسمم نبود، یک‌لحظه دلم خالی شد. اما عجیب بود… هنوز ته دلم منتظر یک اتفاق بودم. شاید همان حرف: «ان‌شاءالله که منتخب شهید باشی» چند ساعت بعد، وقتی پیامی آمد که نوشته بود «نفر آخر، شما برنده شدید»، باورم نمی‌شد… نوشته بود: «همین‌طوری به دلمون اومد، یه نفر به قرعه‌کشی اضافه کردیم… نفر آخر شما برنده شدید!» رفتم داخل کانال شهید، اسم خودم را دیدم. واقعاً برنده شده بودم! نفسم بند آمد. قاب عکس شهید عباس دانشگر… خدایا شکرت. چند بار بلند، بلند با خودم تکرار کردم: «یعنی واقعاً من! شهید خودت خواستی؟ واقعاً به حرفام گوش کردی ؟» اشک‌هام سرازیر شد. دلم غرق یک احساس قشنگ شد. آن قاب عکس که رسید، گذاشتمش دنج‌ترین گوشه‌ی خانه. حالا هر وقت دلم می‌گیره، هر وقت از همه چیز می‌بُرم، می‌روم سراغ همان عکس. ساعت‌ها به چهره‌اش خیره می‌شوم و زیر لب با او حرف می‌زنم و به نیتش زمزمه صلوات هدیه می‌کنم و آرام می‌شوم. نمی‌دانم چرا... اما هر بار احساس می‌کنم روبه‌رویم نشسته، نگاهم می‌کند و با مهربانی می‌گوید: «درست میشه... نگران نباش... توکلت به خدا باشه... ان‌شاءالله که خیره.» خلاصه، برادر شهیدم... عباس دانشگر... دعا کن برای ما... می‌خواهم بتوانم در همان مسیری، قدم بردارم که تو قدم برداشتی و به خدا رسیدی. برایم دعا من، دعا کن که من هم مثل تو باشم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۵ 💠 خانم عالی از استان سیستان و بلوچستان ✍ در آن غروب داغ سیستان، نسیم عصرگاهی بوی خاک نم‌خورده را در اتاق می‌پیچاند. لحظاتی بعد، صدای اذان شنیده شد و من، رو به پنجره، همان‌طور که چادر ساده‌ام را مرتب می‌کردم، به فکر فرو رفتم. «در خانه‌ای ساده و پر از مهربانی، نداری همیشه بود؛ اما دلم با یاد شهدا پُر از نور بود، طوری که هیچ ثروتی را با آن عوض نمی‌کردم.» آن روز که با کاروان زیارتی، همراه پدر و مادرم راهی مشهد شدم، نمی‌دانستم این سفر قرار است مسیر زندگی‌ام را عوض کند. امام رضا علیه‌السلام یک هدیه ارزشمند به دلم سپرد… بهترین اتفاق سفر، آشنایی با شهید عباس دانشگر بود. آشنایی با عباس دانشگر و کتابش، سرفصل تازه‌ای در سرنوشت دختری از سیستان و بلوچستان رقم زد. کتاب «آخرین نماز در حلب» شهید که به دستم رسید؛ همان شب، کنار پنجره، زیر نور چراغ، کتاب را باز کردم. هر جمله‌اش، دلم را می‌لرزاند. خودش گفته بود: «اگر جوانی در جوانی‌اش از این فرصت عمر درست استفاده نکنه که تنها فرصت زندگی شه، تمام زندگی‌ش را از دست داده!» این جمله با من کاری کرد که هیچ توصیه‌ای نکرده بود. انگار خودش کنارم نشسته بود و آرام نجوا می‌کرد: - خواهرم، به نماز اول وقت اهمیت بده. لبخندی زدم و با صدایی آهسته، رو به عکسش گفتم: - باشه داداش عباس... قول می‌دم! از همان شب، نمازم را اول وقت خواندم. بیشتر وقت‌ها مادرم می‌آمد در اتاقم را باز می‌کرد و صدای پرمحبتش در سکوت خانه می‌پیچید: - دخترم! نماز جماعت، زودتر بیا بریم مسجد. خودم را می‌رساندم. وضو، روسری تمیز، دانه‌دانه ذکرها را زیر لب تکرار می‌کردم و با مادرم به مسجد می‌رفتیم. کم‌کم، خواهر کوچکم هم از من یاد گرفت. یک شب کنارش نشستم و گفتم: - آبجی، ببین! برکت زندگیمون همینه که راه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها و راه شهدا رو ادامه بدیم. نماز اول وقت، خوش‌اخلاقی، حجاب... او هم با ذوق سری تکان داد و دفترچه‌اش را برداشت تا یادداشت کند. توی خانه، خانواده همه می‌دانند سرلوحه‌ی زندگی من عباس دانشگر است. هر وقت بحثی می‌شود، حرف‌های مهم او را نقل می‌کنم. مادرم می‌گوید: - دخترم، این تعلق خاطر تو به شهدا خیلی با ارزشه. یک شب، نشستم نامه‌ای نوشتم. یک عهدنامه با شهید دانشگر. قلم را محکم توی دستم گرفتم، مثل کسی که می‌خواهد سرنوشتش را از نو بنویسد: «قول می‌دهم با تمام تلاشم، رفاقتم را با شما بیشتر کنم و شما را در همه مراحل زندگی‌ام الگو قرار دهم.» نامه را تا کردم، دادم دست مادرم. لبخند زد؛ شاید لبخندی آمیخته با امید و دعای مادرانه: - ان‌شاءالله خدا همراهت باشه، دخترم. خیر ببینی. هر شب قبل از خواب، دو رکعت نماز و «زیارت عاشورا» می‌خواندم تا برای رفیق شهیدم هدیه‌ای فرستاده باشم. هر ذکر و هر دعایی از همان کتاب که در برنامه عبادی‌اش آمده بود، مثل نسیم خنکی بود که خستگی روزهای سخت را از دلم می‌شست. احساس می‌کردم شهید نگاهم می‌کند. حالا دختری شده‌ ام که هرجا اسم شهید باشد، سرش را بالا می‌گیرد و افتخار می‌کند. می‌گویم: «من می‌خواهم یک زینب سلیمانی باشم. دختری که می‌خواهد پیام‌رسان راه و رسم شهدا باشد. دختری که دلش همیشه برای عباس دانشگر تنگ می‌شود. دلم پر می‌کشد یک روز کنار مزارش در سمنان زانو بزنم، اما شرایط سخت زندگی... با این حال، رؤیاهایم را هیچ‌کسی نمی‌تواند از من بگیرد. گاهی شب‌ها بی‌صدا زمزمه می‌کنم: «خدایا! کمکم کن قوی شوم تا بتوانم مثل شهدا فکر کنم، مثل شهد زندگی کنم و عاقبتم مثل شهدا ختم به خیر شود» از وصیت‌نامه‌اش یاد گرفتم به پدر و مادرم احترام بگذارم و در سختی‌ها به آن ها خدمت کنم. هر بار، با حسرتی شیرین دعا می‌کنم: «کاش یک شب شهید عباس دانشگر را در خواب ببینم...» حالا دیگر خوب می‌دانم کی هستم و چه می‌خواهم: «من یک زینب سلیمانی‌ام؛ دختری انقلابی، عاشق راه شهدا.» با شهدای مدافع حرم، دلگرم و امیدوار، می‌خواهم با تلاش و دعا به آرزوهایم برسم. همیشه در گوشه ذهنم یک رؤیاست… روزی با پدر و مادرم در گلزار شهدای کرمان، بالای مزار حاج قاسم سلیمانی، دست بر سینه بگذارم و بعد، در سمنان کنار سنگ مزار شهید عباس دانشگر زانو بزنم و نجوا کنم: «آمدم تا قولم را فراموش نکنم…» ان‌شاءالله. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۶ 💠 خانم الله بخشی از استان اصفهان ✍ اوایل ورود به مسیر درست زندگی‌ام، شهدا برایم فقط نام بودند. نام‌هایی که مثل تابلوهای خیابان، هر روز از کنارشان عبور می‌کردم، می‌دانستم بزرگان این سرزمین‌اند، می‌دانستم شهامتشان چه کرده، اما تصویر و احساس روشنی از آنها در دل نداشتم. «نمی‌دانم چه شد و کجا بود؛ در شلوغی فضای مجازی چشمم به اطلاعیه‌ای افتاد...» نوشته بود: - «مسابقه داریم! هر کی دوست داشت، اسم بنویسه. جایزه هم کتاب شهداست. احساس عجیبی داشتم. تردید، بی‌حوصله، اما نمی‌دانم چرا پا جلو گذاشتم و اسم نوشتم. با خودم گفتم: «چه فرقی داره؟ شاید خوش‌شانسی‌ام گل کرد!» بی‌هدف، اما شرکت کردم… و تا چشم باز کردم، برنده شده بودم. وقتی ادمین کانال پیام داد و بهم گفت برنده شدم و کتاب به دستم رسید، ماتم برد. جلد براق کتاب با پس‌زمینه آبی آسمانی و تصویر نورانی یک شهید. روی جلد نوشته شده بود: تأثیر نگاه شهید» کتابی بود سرشار از مهربانی‌ها و محبت‌های شهید عباس دانشگر. شهیدی که فقط یک‌بار عکسش را دیده بودم و نشناخته از کنار تصویرش گذشته بودم. مامان طبق معمول تیز و زرنگ، پیش‌دستی کرد و کتاب را ازم گرفت و با خنده گفت: - «تو که خودت حالش رو نداری بخونی، بذار من زودتر بخونم!» کتاب رفت گوشه اتاق، کنار مهر و تسبیح و سجاده‌اش، و راوی قصه شد برای شب‌های دلتنگی مامان. گاهی می‌دیدم چشم‌هایش موقع خواندن، برق می‌زند، لبخند ملایمی گوشه لبش می‌نشیند و گاهی در سکوت، آهی می‌کشد. یک‌بار ازش پرسیدم: - «مامان، چی توی این کتابه که این‌قدر غرق شدی؟» کتاب را بست، نفس عمیقی کشید و گفت: - «بعضی آدم‌ها رو باید با دل خوند، نه چشم. عباس... حالا دیگه رفیق شهید منه. باهاش درد دل که می‌کنم آروم می شم.» کم‌کم عباس جایی در خانه‌مان باز کرد؛ قاب عکسش روی دیوار نشست، کنار تصویر بابابزرگ خدا بیامرزم، هم‌نشین هر روز و مهمان شب‌های خلوتمان شد. عباس حالا در لحظه‌های زندگی‌مان نقش داشت. معرفت و شناخت، محبت و علاقه را زیاد می‌کند. افتادیم دنبال خریدن کتاب‌های دیگر شهید «آخرین نماز در حلب»، «لبخندی به رنگ شهادت» و «راستی دردهایم کو؟» حالا همراه با قابِ عباس، کتاب‌هایش مهمان خانه‌مان بودند. عطر کتاب‌هایش، خانه‌مان را پُر کرد. عباس رابطه‌ی خویشاوندی با ما نداشت. صد نسل هم که به عقب برمی‌گشتیم ربطی به او پیدا نمی‌کردیم. اما شهیدشدنش و عند ربهم یرزقون بودنش او را پناهِ ما کرد. انگار بخشی از خانواده‌مان شده بود. گاهی مامان رو به عکس عباس دعا می‌کرد، آرام زیر لب می‌گفت: - «عباس جان، شما پیش خدا عزیزی... تو از خدا بخواه عاقبت‌به‌خیری بچه هام رو.» مامان عاشق کتاب «آخرین نماز در حلب» و من درگیر «لبخندی به رنگ شهادت» بودم. هر کدام از ما به شیوه خودمان، عباس را با جان و دل شناختیم. سر خواندن «راستی دردهایم کو؟» بین من و مامان، رقابت نانوشته‌ای بود. هر که زودتر از لب طاقچه کتاب را بر می‌داشت... صبح‌ها که دل‌نگران می‌شدم، نگاهم ناخودآگاه سمت تصویرش می‌رفت. وقتی کارهایم گره می‌خورد و بی‌تاب می‌شدم، دلم می‌خواستم سر روی قاب عکسش بگذارم و نجوا کنم: - «عباس جان، می‌شه هوامو داشته باشی؟» هر کجا گره می‌افتاد به کارمان، پناه می‌بردیم به خداوند متعال و ائمه اطهار علیهم‌السلام و یکی از اولیا خدا را که حالا عضوی از خانواده‌مان شده بود، واسطه قرار می‌دادیم تا زودتر به حاجت دلمان برسیم. انگار برادری مهربان بود که وقت بی‌پناهی، کنارمان می‌نشست و بی‌صدا دلگرمی‌مان می‌داد و گره زندگی‌مان را باز می‌کرد. «اگر بخواهم از او بگویم، دفترها کم می‌آید. همین بس که بگویم: عباس، شاید تو هدیه خدا بودی برای روزهای سرد و بی‌پناه ما.» و این‌گونه، خانه و دلمان به حضور مردی از نسل نور گرم شد؛ مردی که بی‌صدا آمد و باقی ماند، نه در قاب که در جانمان. الحمدلله رب‌العالمین 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۷ 💠 آقای رضا سلمانیان از استان اصفهان ✍ آن روز مثل همیشه، بی‌خبر از گذر زمان، در فضای مجازی گم بودم. فیلم، عکس، استوری… یکی بعد از دیگری بالا می‌آمدند و می‌رفتند. گوشی را محکم در دست داشتم، چشم به صفحه… که ناگهان - یک تصویر - همه چیز را عوض کرد. عکس یک جوان با لبخندی آرام، ساده، اما عمیق… چشمانش انگار فراتر از صفحه، مستقیم به عمق جانم نگاه می‌کردند. زیر تصویر نوشته بود: «شهید عباس دانشگر». دست و دلم لرزید… چند لحظه بی‌حرکت ماندم. انگار عکس با من حرف می‌زد. نگاهش به دلم نشست، درست مثل نسیمی که به آتش زیر خاکستر بِوزد. زیر تصویر، متن و نظرها را یکی‌یکی خواندم. هر جمله، یک پله پایین‌تر… به عباس دانشگر نزدیک‌ترم می‌کرد. نمی‌دانم چطور شد، هنوز درگیر نگاه تصویرش بودم که خودم را در یک گروه پیام‌رسان دیدم؛ گروهی که هر پیامش بوی او را می‌داد. نمی‌دانم کِی دستم خورد و عضو شدم. عکس‌ها، خاطره‌ها، جملاتش… همه را با اشتیاق از زیر چشم می‌گذراندم. از آن روز دیگر فضای مجازی برایم خلاصه شده بود در نام عباس. وقتی شنیدم کتابی از او منتشر شده - «لبخندی به رنگ شهادت» - بی‌معطلی سفارش دادم. روزها را شمردم تا بالاخره بسته به دستم رسید. جلد کتاب را که لمس کردم، حس کردم چیز مهمی را به امانت گرفته‌ام. هرجا می‌رفتم همراهم بود: اتوبوس، پارک، حتی صف نانوایی. هر چند دقیقه یک صفحه… و غرق در دنیای عباس. چند روز بعد، همان‌طور که خطوط زندگی‌اش را می‌خواندم، بغض سنگینی آمد سراغم. نمی‌دانم چه شد که در دل گفتم: - «خدایا… من شاکی‌ام، خیلی هم شاکی‌ام! عباس دهه هفتادی بود… من هم. او اهل هیئت و نماز بود… من هم. پس چرا او را بردی… و من مانده‌ام. پس چرا او باید به شهادت برسد و این‌گونه پیش مردم عزیز شود، ولی من نه؟» این سؤال مهم در ذهنم ماند. اما کتاب را بستم؟ نه… ادامه دادم. هر صفحه که جلوتر رفتم، انگار عباس خودش داشت جوابم را می‌داد. فهمیدم او قبل از هر چیز به خودشناسی رسیده بود. فهمیده بود خدا برای چه هدفی او را آفریده و باید به کجا برسد. و بعد… خدای خودش را شناخته بود. این شناخت، عشق آفرید. عشقی که او را شب‌ها به گفت‌وگو با خالقش می‌کشاند. جایی خواندم: «شهادت، به آسمان رفتن نیست… به‌خودآمدن است.» و عباس، مصداق کامل این جمله بود. برای او، گناه و سرگرمی‌های پوچِ دنیا بزرگ‌ترین سد بودند. او فهمیده بود اگر انسان اسیر دنیا شود، روحش آرام‌آرام می‌میرد و حتی خبر کشته‌شدن هزاران مسلمان دردی در دلش نمی‌آورد. دل‌نوشته‌هایش یک چیز را مدام تکرار می‌کردند: خودشناسی، خودباوری و عزت‌نفس یعنی همه چیز. کسی که این سه را داشته باشد، هم استعدادهایش را پیدا می‌کند، هم به کمال انسانی می‌رسد، هم به قرب الهی. و اگر نداشته باشد… عمرش را می‌بازد، حتی اگر در دنیا هزار کار به‌ظاهر بزرگ انجام داده باشد. آن روز، من کتاب را تمام کردم و بستم. اما درِ تازه‌ای در دلم باز شده بود… دری که به سمت نور بود… و ردّ قدم‌های عباس تا آسمان کشیده شده بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۸ 💠 آقای اکبرزاده از استان آذربایجان شرقی ✍ بهمن‌ماه ۱۴۰۰ بود. مثل همیشه در فضای مجازی مشغول مرور محتوای یک کانال مذهبی بودم که نگاهم روی عنوان یک کلیپ متوقف شد: «این شهید داستانش با همه فرق می‌کند.» کنجکاوی، قلبم را به تپش انداخت. کلیپ را باز کردم. صدای گرم و پرصلابت استاد رائفی‌پور در فضای خانه پیچید؛ تصاویر شهید عباس دانشگر می‌آمد… نگاهی آرام، تبسمی آسمانی، و چشمانی که انگار تا عمق جان آدم نفوذ می‌کرد. وقتی کلیپ تمام شد، بی‌اختیار اشک روی گونه‌هایم لغزید. آن شب، در سکوت اتاق، تصمیم گرفتم عباس را برادر شهیدم بدانم. آرام‌آرام با او مأنوس شدم. با عکسش حرف می‌زدم، گاهی بی‌صدا با او درد دل می‌کردم، و از خدا می‌خواستم که دست‌کم یک‌بار در خواب ببینمش. روزها گذشت… تا آرزویم برآورده شد. در خواب، من و دوستم هادی، کنار شهید عباس بودیم. می‌گفتیم، می‌خندیدیم… آن‌قدر صمیمیت میانمان بود که یادم رفته بود او شهید شده است. با هم وارد کتابخانه‌ای شدیم. عباس جلو رفت، دستش را به سمت یکی از قفسه‌ها برد و کتابی بیرون کشید. با لبخندی صمیمی، آن را به هادی هدیه داد. با کنجکاوی پرسیدم: - شما همیشه هدیه می‌دهید؟ لبخند شیرینش نصیبم شد و پاسخ داد: - بله. نگاهم روی جلد کتاب ماند. روایت زندگی یک شهید بود. همان جا در دلم گفتم: «پس چرا به من نداد؟» در همین فکر بودم که از خواب بیدار شدم. صبح روز بعد، به طور کاملاً اتفاقی، در خیابان، یکی از دوستان قدیمی‌ام را دیدم. برایش تعریف کردم که چطور با عباس آشنا شدم و شب که خوابش را دیدم. او که عباس را می‌شناخت، قول داد هدیه‌ای برایم بیاورد. چند روز بعد، کتابی از شهید عباس را به دستم رساند… کتابی که حالا، در قفسه کتابخانه‌ام می‌درخشد، درست همان روزی دوستم را دیدم که شب قبلش خواب عباس را دیده بودم. این هم‌زمانی مرا به تفکر واداشت. از همان لحظه فهمیدم شهید عباس جایگاهی بلند نزد خدا دارد و رفاقت با شهید یعنی برنده بودن در دنیا و آخرت. مدتی گذشت. هرجا فرصت می‌شد، از او می‌گفتم و دیگران را با برادر آسمانی‌ام آشنا می‌کردم. بااین‌حال، چند بار با خودم زمزمه کرده بودم: «شاید دیگر ما را فراموش کرده…» اما چند شب بعد، او دوباره آمد. این بار در حیاط خانه‌مان ایستاده بود. دویدم سمتش و محکم در آغوشش گرفتم. قلبم تند می‌زد. با شتاب پرسیدم: - عباس… من هم شهید می‌شوم؟ هنوز صدایم خاموش نشده بود که حس کردم پاهایم از زمین جدا شد. دستم را گرفت و آرام به‌سوی آسمان کشید. به جایی رسیدیم که واژه‌ها از وصفش ناتوانند؛ گویی بر ابرها نشسته بودیم. نگاه مهربانش را به من دوخت و گفت: - هر کاری که به نیت ما انجام می‌دهید… ما را به دیگران معرفی می‌کنید… به یاد ما هستید، ما هم به یادتان هستیم و برایتان دعا می‌کنیم. آن لحظه فهمیدم شهدا رفیق نیمه‌راه نمی‌شوند. وقتی کارمان برای رضای خدا و زنده نگه‌داشتن یادشان باشد، آنها هم دستمان را می‌گیرند و رها نمی‌کنند. از روز آشنایی با داداش عباس، مسیر زندگی‌ام عوض شد. خواندن کتاب «آخرین نماز در حلب»، مرا به نماز اول وقت پایبندتر کرد و امروز، بزرگ‌ترین آرزویم این است که روزی، مثل او، رزق شهادت نصیبم شود. اما می‌دانم تا آن روز، به قول خودش: «خیلی کار داریم.» هر چه از دستمان بر می‌آید باید برای خدمت به اهل‌بیت علیهم‌السلام انجام بدهیم، تا ان‌شاءالله چشممان به جمال «مهدی فاطمه علیه‌السلام» روشن شود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۹ 💠 خانم توکلی از استان مازندران ✍ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک نگاهِ ساده در فضای مجازی بتواند مسیر زندگی‌ام را عوض کند. اما آن روز، وقتی در یک پیام‌رسان، بی‌هدف بالا پایین می‌رفتم، ناگهان چهره جوانی نورانی به چشمم خورد. لبخندش به عمق جانم نشست. همان لحظه بود که محو نگاهش شدم … نمی‌دانم چرا احساس کردم جایی او را دیده‌ام. وارد صفحه‌اش شدم و شروع کردم یکی‌یکی پست‌ها را دیدن، خاطرات و ویژگی‌هایی که دیگران از او نوشته بودند. توصیف‌هایی ساده ولی زنده، از مهربانی و ایمانش. یکی‌یکی می‌خواندم تا چشمم افتاد به جمله‌ای که انگشتم را روی صفحه گوشی متوقف کرد: «شهید عباس دانشگر در برنامه عبادی روزانه‌اش ذکر هر روز را می‌گفت و زیاد صلوات می‌فرستاد.» این جمله را چند بار خواندم. اشک در چشمانم جمع شد. چند وقت قبل، در جلسه سخنرانی شنیده بودم که جوانی با همین ویژگی که برنامه عبادی روزانه داشته، در دفاع از حرم اهل‌بیت علیهم‌السلام در سوریه به شهادت رسیده، همان زمان من هم این عادت زیبا را وارد برنامه روزانه‌ام کرده بودم و هر روز صد مرتبه ذکر می‌گفتم؛ بی‌آنکه بدانم الگوی من در انجام این عمل نیک، کیست. حالا تازه فهمیده بودم… او همین جوان نورانی است که تصویر چهره خندانش نصیبم شده؛ عباس دانشگر. در دل با او نجوا کردم: «پس تو بودی که جرقه این عمل خیر را در مسیر زندگی من زدی... خیلی مردی، خدا خیرت بده.» از وقتی اسمش را فهمیدم، هر روز نامش را جست‌وجو می‌کردم، هشتگ می‌زدم و داستان‌هایش را می‌خواندم. صفحه‌ای بود که مدام از زندگی و خلق‌وخوی عباس دانشگر پست می‌گذاشت. خدا اجرشان بده. من هم هر روز منتظر بودم تا ببینم امروز چه می‌نویسند. یک روز ادمین همان صفحه اعلام کرد بین کسانی که پست‌ها را لایک می‌کنند، قرعه‌کشی می‌شود و جوایزی هدیه داده خواهد شد و من یکی از برنده‌های خوش‌شانس بودم. هدایا را که گرفتم، هر کدامشان برایم جذاب بود و از برکتشان استفاده کردم. جاسوئیچی با عکس شهید، یک تسبیح سبزرنگ و از همه مهم‌تر کارت معرفی شهید. چند ماه بعد، در ایام اربعین ۱۴۰۱، توفیق زیارت کربلا نصیبم شد. کارت معرفی شهید و تسبیحی که همراه عکسش بود را با قرآن جیبی‌ام در کوله‌پشتی گذاشتم و به راه افتادم. مسیر نجف تا کربلا به یادش بودم. هر جا که می‌ایستادم و رو به بین‌الحرمین به امام حسین علیه‌السلام، سلام می‌دادم، نایب‌الزیاره شهید عباس دانشگر و همان بنده خدایی بودم که هدیه‌ها را برایم فرستاده بود. قدم، قدم که نزدیک‌تر می‌شدم، احساس می‌کردم عباس دانشگر هم در بین جمعیت همراه من است. در هوای غبارآلود جاده، در صدای پای زائران، در هر «لبیک یا حسین» انگار صدای نجوا گونه‌اش را می‌شنیدم. با موج جمعیت که نزدیک ضریح امام حسین علیه‌السلام رسیدم، تسبیح و تصویرش در دستم بود، اشک ریختم و به آقا گفتم: من نائب الزیاره شهید عباس دانشگرم. برایم دعا کنید در مسیر نورانی شهدا ثابت‌قدم بمانم و در زمینه‌سازی ظهور امام‌زمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف، مؤثر باشم. برگشتم ایران و مدتی بعد، دوباره ادمین همان صفحه مجازی، هدیه‌ای برایم فرستاد؛ این بار کتاب «راستی دردهایم کو!» درباره‌ی زندگی شهید. وقتی خواندم که او چه عشق ساده، خالص ولی پرشوری به همسرش داشت و چگونه عاشق خدایش بود، ارادتم به او بیشتر شد. برایم عباس دیگر فقط یک شهید مدافع حرم نبود؛ او الگویی زنده برای عاشقی، بندگی و زیستن بود… هر چه آشنایی‌ام با برادر آسمانی‌ام عباس بیشتر می‌شود، مطمئن‌تر می‌شوم که یکی از بهترین‌ها رو به‌عنوان الگوی خودم تو زندگی انتخاب کردم. هنوز خیلی مانده تا با همه ابعاد شخصیتی عباس آشنا بشوم. وقتی کتابش را خواندم تازه فهمیدم هیچی به‌اندازه کتاب‌های شهید نمی تواند، شناختم رو نسبت به شهید کامل کند. خدا رو شکر می‌کنم که چند عنوان کتاب درباره‌اش نوشته شده است‌. از خداوند متعال می‌خواهم بهترین‌ها تو زندگی نصیبم شود، مثل برادر آسمانی‌ام عباس. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۰ 💠 خانم زوالی از استان تهران ✍ عصر یک روز دلگیر ماه محرم، نم‌نم باران، بوی خاک خیس را در کوچه‌های باریک شهر پخش کرده بود. من روی نیمکت چوبی حیاط خانه نشسته بودم و مطالب پیام رسان گوشی ام را مرور می‌کردم. ناگهان چشمم به چند خط افتاد. اما کلمات… کلمات عجیبی بودند. دلنوشته های یک شهید بود. پیش از آن‌که حتی تصویری از او دیده باشم، همان چند خطِ نخست دلنوشته هایش، مرا میخکوب کرد. واژه‌هایی که انگار از دل آسمان فرو می‌ریختند، آن‌قدر عمیق و زنده و حکیمانه بودند که در همان لحظه با خود گفتم: «نَفَس امام معصوم علیه‌السلام در این شهید دمیده شده...» «خدایا، مرا دردآشنا کن…» همین یک جمله، مثل نسیمی به جانم نشست و قلبم را نورانی کرد. جملات بعدی آمدند؛ جمله‌هایی که ساده بودند اما بوی معرفت می‌دادند. انگار مردی از پس سال‌ها حکمت و کوله باری از تجربه با من حرف می‌زد. فهمیدم این جملات یک شهید جوان ۲۳ ساله است. اما کدامین نَفَس قدسی، از یک جوان مؤمن انقلابی و شهید مدافع حرم با این سن کم، چنین روح بزرگی ساخته بود؟ در روزهایی که زندگی‌ام آشفته‌ترین فصل خودش را می‌گذراند و اتفاق‌ها مثل موج به جانم افتاده بود؛ دل نوشته های شهید عباس دانشگر، درست و به هنگام هدایتگرم شدند. هر جمله‌اش، مثل چراغی در دل شب تارم روشن می‌شد. گویی عباس ناخدای کشتی پرتلاطم زندگی من شده بود. کلماتش در برگ‌برگ روزهای من جا می‌گرفت؛ احساسی عجیب در دلم می‌گفت که آمدنش برنامه‌ای الهی بوده؛ انگار همه‌ی عمر منتظرش مانده بودم... جمله اش درباره «تغییر روش انتخاب ها»، آن‌گونه به دلم نشست که معنایش را در انتخاب‌های زندگی ام حک کردم. «عشق» و حقیقت عشق را به گونه ای رقم زده بود که شد عمیق‌ترین تعریف من از دوست داشتن. از شکایت‌های صادقانه‌اش از خودش گفته بود، و همان اعتراف‌ها، او را قهرمان زندگی من کردند. وقتی با خدا با تعبیر « ای زیبای من» به گفتگو نشسته بود، بی‌اختیار دلم برای زیبایمان، الله، بی‌تاب شد. وقتی نجوا کرده بود که: «خدایا، مرا درد آشنا کن»، این درد، آرام و آهسته، راز شهادتش را در گوشم زمزمه کرد. وقتی از فکرهایش حرف زده بود، از فکرهای خودم خجالت کشیدم. وقتی گفته بود: «از همین حالا شروع کنید»، هر پایانم، برایم شد یک آغاز تازه. وقتی نوشته بود: «مسئولیت رفتارت را به عهده بگیر»، معنای توکل و توسل برایم عمیق‌تر شد. از روزی که از خودش پرسیده بود: «راستی، دردهایم کو؟» دنبال دردهایی گشتم که مرا هم مثل او، دردآشنا کنند. خداوند متعال را شاکرم که شهید عباس دانشگر را در مسیر زندگی‌ام قرار داد؛ و الحمدلله که مولایم امام حسین علیه السلام و علمدارش حضرت عباس علیه السلام در ماه محرم، محبتِ عباس شهید را به قلبم بخشیدند. از خدای مهربان می خواهم همان‌طور که در این دنیای خاکی شهید دانشگر هدیه‌ام شد، در جهان ابدی در جوار حضرت حق و حضرت محمد صلوات الله و سلامه علیه و اهل بیت علیهم السلام، هم‌نشین شهدا باشم؛ آن‌طور که خود خدا برایم مقدر کرده است. و من یقین دارم که شهدا، رجعت خواهند کرد تا در کنار مهدی موعود امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، یار و یاور حضرتش باشند ... ان شاءالله «اللهم عجل لولیک الفرج» 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۱۱ 💠 خانم توسلی از شهرستان ورزنه، استان اصفهان ✍ اولش فقط یک عکس بود، ساده و بی‌نام. اما وقتی نگاهم با نگاه او تلاقی کرد، حس کردم کسی بعد از سال‌ها پیدایم کرده… همان‌جا، بی‌خبر، وارد زندگی‌ام شد. بعدها فهمیدم این اتفاق، هم‌زمان با آمدن یک ویروس کوچک بود که سبک زندگی مردم را زیر و رو کرد. من، دختر خانواده‌ای مذهبی، کسی که همیشه ارزش‌ها را از دور نگاه می‌کرد و هیچ‌وقت نخواست رنگش را به دل بگیرد. دروغ، غیبت، نگاهِ به نامحرم… این‌ها عادت‌های بی‌سروصدای روزمره‌ام بودند. زندگی همان بود که بود، تا روزی که «کرونا» بی‌خبر و بی‌دعوت آمد. برای خیلی‌ها فقط یک بیماری خطرناک بود؛ برای من، آغاز راهی شد که هرگز تصورش را نمی‌کردم… کلاس‌ها مجازی شد. مجبور شدم برای درس خواندن گوشی بخرم. گوشی را که گرفتم، مثل خیلی‌ها، سراغ کانال‌های مختلف رفتم. میان کانال‌ها که می‌گشتم، همان نگاه پیدایم کرد… شهید عباس دانشگر. عکسی با نگاهی که مستقیم نشست وسط دلم. انگار برای من فرستاده شده بود. آن‌قدر نگاهش آرام بود که فکرش تا چند روز دست از سرم برنداشت. گفتم: «تو می‌شی رفیقِ شهیدِ من.» چند شب بعد… خوابش را دیدم. کلاس مدرسه بود. همه‌جا سکوت. نور آفتاب از پنجره می‌ریخت روی نیمکت‌ها. در آخرین ردیف، او نشسته بود… همان لبخند آرام، همان احساسِ انگار سال‌هاست می‌شناسمش. پاهایم بدون اختیار جلو رفتند. فکر کردم که هنوز شهید نشده و این دفعه که برود، شهید می شود. – میشه این دفعه نرین سوریه؟ لبخندش آرام‌تر شد: «برای چی؟» – چون میدونم این دفعه که برین، دیگه برنمی‌گردین… التماستون می‌کنم، این دفعه نرین. دفعه بعد برید. چند لحظه سکوت کرد. چشم‌هایش عمیق شد، بعد گفت: «اگه ما نریم… پس کی می‌خواد بره؟» جوابی نداشتم. فقط با تلخی لبخند زدم. همان لحظه از خواب پریدم. از آن روز، با خودم عهد کردم که شبیه او باشم؛ نه فقط در ظاهر، که در باطن. حس می‌کردم مثل یک برادرِ واقعی مراقبم است. هر وقت در کاری گیر می‌کردم، دستم را می‌گرفت. چند روز پیش، دوباره دلم پر از شوق شهادت شده بود. در همین حال، به یک‌باره، یک صوت از شهید عباس دانشگر شنیدم که تا آن روز نشنیده بودم: «چیزی که من میخوام بگم فعلا شهادت نیست. سپاه حضرت ولی‌عصر(عج) یار می‌خواد. حضرت مهدی(عج) در غربته و در تنهایی سیر می‌کنه و استکبار چنبره زده! باید به این نکات دقت داشته باشیم. خیلی کار داریم.» با شنیدن این جمله انگار تمام شوق شهادت درونم آرام گرفت، نه اینکه خاموش شود، بلکه شکلش عوض شد.مثل رودخانه‌ای که مسیرش را عوض می‌کند اما همچنان پرخروش می‌ماند. فهمیدم گاهی «ماندن» از «رفتن» دشوارتر است. و انگار صدای عباس در گوشم زمزمه شد: «بمان… برای ساختن. برای اینکه روزی وقتی حضرت آمد، سربازی آماده باشی.» از آن به بعد، هر صبح که چشم باز می‌کنم، انگار از دور همان لبخندِ آرامش را می‌بینم؛ لبخندی که می‌گوید: «راهت را پیدا کردی… همین مسیر را ادامه بده.» و من مانده‌ام، سر عهدی که در کلاس درس، با رفیق شهیدم بستم؛ عهدی برای خدمت به حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، برای ایستادن تا آخر خط. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯