❇️ پخش بروشور های فرهنگی بین زوارالحسین
توسط رفقای شهید عباس دانشگر
#بیاد_رفیق_شهیدم
#اربعین_حسینی
#نائب_الزیاره
#شهید_عباس_دانشگر
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
کانون شهید عباس دانشگر استان یزد (شهرستان میبد)
•┈┈••••✾•🏴🖤🏴•✾•••┈┈•
🗺 فایل راهنمای جامع سفر اربعین را از کانال آرشیو طرح ها دانلود کنید
#قدم_قدم_به_نیابت_ازرفیق_شهیدم
#نائب_الزیاره_شهدا
#اربعین_۱۴۰۴
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۸
💠 آقای اکبرزاده از استان آذربایجان شرقی
✍
بهمنماه ۱۴۰۰ بود. مثل همیشه در فضای مجازی مشغول مرور محتوای یک کانال مذهبی بودم که نگاهم روی عنوان یک کلیپ متوقف شد:
«این شهید داستانش با همه فرق میکند.»
کنجکاوی، قلبم را به تپش انداخت. کلیپ را باز کردم. صدای گرم و پرصلابت استاد رائفیپور در فضای خانه پیچید؛ تصاویر شهید عباس دانشگر میآمد… نگاهی آرام، تبسمی آسمانی، و چشمانی که انگار تا عمق جان آدم نفوذ میکرد.
وقتی کلیپ تمام شد، بیاختیار اشک روی گونههایم لغزید.
آن شب، در سکوت اتاق، تصمیم گرفتم عباس را برادر شهیدم بدانم. آرامآرام با او مأنوس شدم. با عکسش حرف میزدم، گاهی بیصدا با او درد دل میکردم، و از خدا میخواستم که دستکم یکبار در خواب ببینمش.
روزها گذشت… تا آرزویم برآورده شد.
در خواب، من و دوستم هادی، کنار شهید عباس بودیم. میگفتیم، میخندیدیم… آنقدر صمیمیت میانمان بود که یادم رفته بود او شهید شده است.
با هم وارد کتابخانهای شدیم. عباس جلو رفت، دستش را به سمت یکی از قفسهها برد و کتابی بیرون کشید. با لبخندی صمیمی، آن را به هادی هدیه داد.
با کنجکاوی پرسیدم:
- شما همیشه هدیه میدهید؟
لبخند شیرینش نصیبم شد و پاسخ داد:
- بله.
نگاهم روی جلد کتاب ماند. روایت زندگی یک شهید بود. همان جا در دلم گفتم: «پس چرا به من نداد؟»
در همین فکر بودم که از خواب بیدار شدم.
صبح روز بعد، به طور کاملاً اتفاقی، در خیابان، یکی از دوستان قدیمیام را دیدم. برایش تعریف کردم که چطور با عباس آشنا شدم و شب که خوابش را دیدم. او که عباس را میشناخت، قول داد هدیهای برایم بیاورد. چند روز بعد، کتابی از شهید عباس را به دستم رساند…
کتابی که حالا، در قفسه کتابخانهام میدرخشد، درست همان روزی دوستم را دیدم که شب قبلش خواب عباس را دیده بودم. این همزمانی مرا به تفکر واداشت.
از همان لحظه فهمیدم شهید عباس جایگاهی بلند نزد خدا دارد و رفاقت با شهید یعنی برنده بودن در دنیا و آخرت.
مدتی گذشت. هرجا فرصت میشد، از او میگفتم و دیگران را با برادر آسمانیام آشنا میکردم. بااینحال، چند بار با خودم زمزمه کرده بودم: «شاید دیگر ما را فراموش کرده…»
اما چند شب بعد، او دوباره آمد.
این بار در حیاط خانهمان ایستاده بود. دویدم سمتش و محکم در آغوشش گرفتم. قلبم تند میزد.
با شتاب پرسیدم:
- عباس… من هم شهید میشوم؟
هنوز صدایم خاموش نشده بود که حس کردم پاهایم از زمین جدا شد. دستم را گرفت و آرام بهسوی آسمان کشید.
به جایی رسیدیم که واژهها از وصفش ناتوانند؛ گویی بر ابرها نشسته بودیم. نگاه مهربانش را به من دوخت و گفت:
- هر کاری که به نیت ما انجام میدهید… ما را به دیگران معرفی میکنید… به یاد ما هستید، ما هم به یادتان هستیم و برایتان دعا میکنیم.
آن لحظه فهمیدم شهدا رفیق نیمهراه نمیشوند. وقتی کارمان برای رضای خدا و زنده نگهداشتن یادشان باشد، آنها هم دستمان را میگیرند و رها نمیکنند.
از روز آشنایی با داداش عباس، مسیر زندگیام عوض شد.
خواندن کتاب «آخرین نماز در حلب»، مرا به نماز اول وقت پایبندتر کرد و امروز، بزرگترین آرزویم این است که روزی، مثل او، رزق شهادت نصیبم شود.
اما میدانم تا آن روز، به قول خودش: «خیلی کار داریم.»
هر چه از دستمان بر میآید باید برای خدمت به اهلبیت علیهمالسلام انجام بدهیم، تا انشاءالله چشممان به جمال «مهدی فاطمه علیهالسلام» روشن شود.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
نائب الزیاره شهدا
بویژه شهید عباس دانشگر
از رفقای شهید عباس دانشگر میبد
#اربعین_حسینی
#نائب_الزیاره
#شهید_عباس_دانشگر
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
کانون شهید عباس دانشگر استان یزد (شهرستان میبد)
•┈┈••••✾•🏴🖤🏴•✾•••┈┈•
#قدم_قدم_به_نیابت_ازرفیق_شهیدم
#نائب_الزیاره_شهدا
📸 #تصویر_ارسالی
#بیاد_رفیق_شهیدم
#اربعین۱۴۰۴
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۹
💠 خانم توکلی از استان مازندران
✍
هیچوقت فکر نمیکردم یک نگاهِ ساده در فضای مجازی بتواند مسیر زندگیام را عوض کند. اما آن روز، وقتی در یک پیامرسان، بیهدف بالا پایین میرفتم، ناگهان چهره جوانی نورانی به چشمم خورد. لبخندش به عمق جانم نشست. همان لحظه بود که محو نگاهش شدم … نمیدانم چرا احساس کردم جایی او را دیدهام.
وارد صفحهاش شدم و شروع کردم یکییکی پستها را دیدن، خاطرات و ویژگیهایی که دیگران از او نوشته بودند.
توصیفهایی ساده ولی زنده، از مهربانی و ایمانش. یکییکی میخواندم تا چشمم افتاد به جملهای که انگشتم را روی صفحه گوشی متوقف کرد:
«شهید عباس دانشگر در برنامه عبادی روزانهاش ذکر هر روز را میگفت و زیاد صلوات میفرستاد.»
این جمله را چند بار خواندم. اشک در چشمانم جمع شد. چند وقت قبل، در جلسه سخنرانی شنیده بودم که جوانی با همین ویژگی که برنامه عبادی روزانه داشته، در دفاع از حرم اهلبیت علیهمالسلام در سوریه به شهادت رسیده، همان زمان من هم این عادت زیبا را وارد برنامه روزانهام کرده بودم و هر روز صد مرتبه ذکر میگفتم؛ بیآنکه بدانم الگوی من در انجام این عمل نیک، کیست.
حالا تازه فهمیده بودم… او همین جوان نورانی است که تصویر چهره خندانش نصیبم شده؛ عباس دانشگر.
در دل با او نجوا کردم: «پس تو بودی که جرقه این عمل خیر را در مسیر زندگی من زدی... خیلی مردی، خدا خیرت بده.»
از وقتی اسمش را فهمیدم، هر روز نامش را جستوجو میکردم، هشتگ میزدم و داستانهایش را میخواندم. صفحهای بود که مدام از زندگی و خلقوخوی عباس دانشگر پست میگذاشت. خدا اجرشان بده. من هم هر روز منتظر بودم تا ببینم امروز چه مینویسند.
یک روز ادمین همان صفحه اعلام کرد بین کسانی که پستها را لایک میکنند، قرعهکشی میشود و جوایزی هدیه داده خواهد شد و من یکی از برندههای خوششانس بودم. هدایا را که گرفتم، هر کدامشان برایم جذاب بود و از برکتشان استفاده کردم. جاسوئیچی با عکس شهید، یک تسبیح سبزرنگ و از همه مهمتر کارت معرفی شهید.
چند ماه بعد، در ایام اربعین ۱۴۰۱، توفیق زیارت کربلا نصیبم شد. کارت معرفی شهید و تسبیحی که همراه عکسش بود را با قرآن جیبیام در کولهپشتی گذاشتم و به راه افتادم. مسیر نجف تا کربلا به یادش بودم. هر جا که میایستادم و رو به بینالحرمین به امام حسین علیهالسلام، سلام میدادم، نایبالزیاره شهید عباس دانشگر و همان بنده خدایی بودم که هدیهها را برایم فرستاده بود.
قدم، قدم که نزدیکتر میشدم، احساس میکردم عباس دانشگر هم در بین جمعیت همراه من است. در هوای غبارآلود جاده، در صدای پای زائران، در هر «لبیک یا حسین» انگار صدای نجوا گونهاش را میشنیدم. با موج جمعیت که نزدیک ضریح امام حسین علیهالسلام رسیدم، تسبیح و تصویرش در دستم بود، اشک ریختم و به آقا گفتم: من نائب الزیاره شهید عباس دانشگرم.
برایم دعا کنید در مسیر نورانی شهدا ثابتقدم بمانم و در زمینهسازی ظهور امامزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف، مؤثر باشم.
برگشتم ایران و مدتی بعد، دوباره ادمین همان صفحه مجازی، هدیهای برایم فرستاد؛ این بار کتاب «راستی دردهایم کو!» دربارهی زندگی شهید. وقتی خواندم که او چه عشق ساده، خالص ولی پرشوری به همسرش داشت و چگونه عاشق خدایش بود، ارادتم به او بیشتر شد. برایم عباس دیگر فقط یک شهید مدافع حرم نبود؛ او الگویی زنده برای عاشقی، بندگی و زیستن بود…
هر چه آشناییام با برادر آسمانیام عباس بیشتر میشود، مطمئنتر میشوم که یکی از بهترینها رو بهعنوان الگوی خودم تو زندگی انتخاب کردم.
هنوز خیلی مانده تا با همه ابعاد شخصیتی عباس آشنا بشوم. وقتی کتابش را خواندم تازه فهمیدم هیچی بهاندازه کتابهای شهید نمی تواند، شناختم رو نسبت به شهید کامل کند. خدا رو شکر میکنم که چند عنوان کتاب دربارهاش نوشته شده است.
از خداوند متعال میخواهم بهترینها تو زندگی نصیبم شود، مثل برادر آسمانیام عباس.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
#اربعین_حسینی
#نائب_الزیاره
#شهید_عباس_دانشگر
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#قدم_قدم_به_نیابت_ازرفیق_شهیدم
#نائب_الزیاره_شهدا
📸 #تصویر_ارسالی
#بیاد_رفیق_شهیدم
#اربعین۱۴۰۴
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۰
💠 خانم زوالی از استان تهران
✍
عصر یک روز دلگیر ماه محرم، نمنم باران، بوی خاک خیس را در کوچههای باریک شهر پخش کرده بود. من روی نیمکت چوبی حیاط خانه نشسته بودم و مطالب پیام رسان گوشی ام را مرور میکردم. ناگهان چشمم به چند خط افتاد. اما کلمات… کلمات عجیبی بودند. دلنوشته های یک شهید بود.
پیش از آنکه حتی تصویری از او دیده باشم، همان چند خطِ نخست دلنوشته هایش، مرا میخکوب کرد. واژههایی که انگار از دل آسمان فرو میریختند، آنقدر عمیق و زنده و حکیمانه بودند که در همان لحظه با خود گفتم: «نَفَس امام معصوم علیهالسلام در این شهید دمیده شده...»
«خدایا، مرا دردآشنا کن…»
همین یک جمله، مثل نسیمی به جانم نشست و قلبم را نورانی کرد. جملات بعدی آمدند؛ جملههایی که ساده بودند اما بوی معرفت میدادند. انگار مردی از پس سالها حکمت و کوله باری از تجربه با من حرف میزد. فهمیدم این جملات یک شهید جوان ۲۳ ساله است.
اما کدامین نَفَس قدسی، از یک جوان مؤمن انقلابی و شهید مدافع حرم با این سن کم، چنین روح بزرگی ساخته بود؟
در روزهایی که زندگیام آشفتهترین فصل خودش را میگذراند و اتفاقها مثل موج به جانم افتاده بود؛ دل نوشته های شهید عباس دانشگر، درست و به هنگام هدایتگرم شدند. هر جملهاش، مثل چراغی در دل شب تارم روشن میشد. گویی عباس ناخدای کشتی پرتلاطم زندگی من شده بود.
کلماتش در برگبرگ روزهای من جا میگرفت؛
احساسی عجیب در دلم میگفت که آمدنش برنامهای الهی بوده؛ انگار همهی عمر منتظرش مانده بودم...
جمله اش درباره «تغییر روش انتخاب ها»، آنگونه به دلم نشست که معنایش را در انتخابهای زندگی ام حک کردم.
«عشق» و حقیقت عشق را به گونه ای رقم زده بود که شد عمیقترین تعریف من از دوست داشتن.
از شکایتهای صادقانهاش از خودش گفته بود، و همان اعترافها، او را قهرمان زندگی من کردند.
وقتی با خدا با تعبیر « ای زیبای من» به گفتگو نشسته بود، بیاختیار دلم برای زیبایمان، الله، بیتاب شد.
وقتی نجوا کرده بود که: «خدایا، مرا درد آشنا کن»، این درد، آرام و آهسته، راز شهادتش را در گوشم زمزمه کرد.
وقتی از فکرهایش حرف زده بود، از فکرهای خودم خجالت کشیدم.
وقتی گفته بود: «از همین حالا شروع کنید»، هر پایانم، برایم شد یک آغاز تازه.
وقتی نوشته بود: «مسئولیت رفتارت را به عهده بگیر»، معنای توکل و توسل برایم عمیقتر شد.
از روزی که از خودش پرسیده بود: «راستی، دردهایم کو؟» دنبال دردهایی گشتم که مرا هم مثل او، دردآشنا کنند.
خداوند متعال را شاکرم که شهید عباس دانشگر را در مسیر زندگیام قرار داد؛ و الحمدلله که مولایم امام حسین علیه السلام و علمدارش حضرت عباس علیه السلام در ماه محرم، محبتِ عباس شهید را به قلبم بخشیدند.
از خدای مهربان می خواهم همانطور که در این دنیای خاکی شهید دانشگر هدیهام شد، در جهان ابدی در جوار حضرت حق و حضرت محمد صلوات الله و سلامه علیه و اهل بیت علیهم السلام، همنشین شهدا باشم؛ آنطور که خود خدا برایم مقدر کرده است.
و من یقین دارم که شهدا، رجعت خواهند کرد تا در کنار مهدی موعود امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، یار و یاور حضرتش باشند ...
ان شاءالله
«اللهم عجل لولیک الفرج»
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۱
💠 خانم توسلی از شهرستان ورزنه، استان اصفهان
✍
اولش فقط یک عکس بود، ساده و بینام. اما وقتی نگاهم با نگاه او تلاقی کرد، حس کردم کسی بعد از سالها پیدایم کرده… همانجا، بیخبر، وارد زندگیام شد.
بعدها فهمیدم این اتفاق، همزمان با آمدن یک ویروس کوچک بود که سبک زندگی مردم را زیر و رو کرد.
من، دختر خانوادهای مذهبی، کسی که همیشه ارزشها را از دور نگاه میکرد و هیچوقت نخواست رنگش را به دل بگیرد. دروغ، غیبت، نگاهِ به نامحرم… اینها عادتهای بیسروصدای روزمرهام بودند. زندگی همان بود که بود، تا روزی که «کرونا» بیخبر و بیدعوت آمد.
برای خیلیها فقط یک بیماری خطرناک بود؛ برای من، آغاز راهی شد که هرگز تصورش را نمیکردم…
کلاسها مجازی شد. مجبور شدم برای درس خواندن گوشی بخرم. گوشی را که گرفتم، مثل خیلیها، سراغ کانالهای مختلف رفتم. میان کانالها که میگشتم، همان نگاه پیدایم کرد…
شهید عباس دانشگر.
عکسی با نگاهی که مستقیم نشست وسط دلم. انگار برای من فرستاده شده بود.
آنقدر نگاهش آرام بود که فکرش تا چند روز دست از سرم برنداشت. گفتم: «تو میشی رفیقِ شهیدِ من.»
چند شب بعد… خوابش را دیدم.
کلاس مدرسه بود. همهجا سکوت. نور آفتاب از پنجره میریخت روی نیمکتها. در آخرین ردیف، او نشسته بود… همان لبخند آرام، همان احساسِ انگار سالهاست میشناسمش.
پاهایم بدون اختیار جلو رفتند.
فکر کردم که هنوز شهید نشده و این دفعه که برود، شهید می شود.
– میشه این دفعه نرین سوریه؟
لبخندش آرامتر شد: «برای چی؟»
– چون میدونم این دفعه که برین، دیگه برنمیگردین… التماستون میکنم، این دفعه نرین. دفعه بعد برید.
چند لحظه سکوت کرد. چشمهایش عمیق شد، بعد گفت: «اگه ما نریم… پس کی میخواد بره؟»
جوابی نداشتم. فقط با تلخی لبخند زدم. همان لحظه از خواب پریدم.
از آن روز، با خودم عهد کردم که شبیه او باشم؛ نه فقط در ظاهر، که در باطن. حس میکردم مثل یک برادرِ واقعی مراقبم است. هر وقت در کاری گیر میکردم، دستم را میگرفت.
چند روز پیش، دوباره دلم پر از شوق شهادت شده بود. در همین حال، به یکباره، یک صوت از شهید عباس دانشگر شنیدم که تا آن روز نشنیده بودم:
«چیزی که من میخوام بگم فعلا شهادت
نیست. سپاه حضرت ولیعصر(عج) یار
میخواد. حضرت مهدی(عج) در غربته
و در تنهایی سیر میکنه و استکبار چنبره
زده! باید به این نکات دقت داشته باشیم.
خیلی کار داریم.»
با شنیدن این جمله انگار تمام شوق شهادت درونم آرام گرفت، نه اینکه خاموش شود، بلکه شکلش عوض شد.مثل رودخانهای که مسیرش را عوض میکند اما همچنان پرخروش میماند. فهمیدم گاهی «ماندن» از «رفتن» دشوارتر است.
و انگار صدای عباس در گوشم زمزمه شد:
«بمان… برای ساختن. برای اینکه روزی وقتی حضرت آمد، سربازی آماده باشی.»
از آن به بعد، هر صبح که چشم باز میکنم، انگار از دور همان لبخندِ آرامش را میبینم؛ لبخندی که میگوید:
«راهت را پیدا کردی… همین مسیر را ادامه بده.»
و من ماندهام، سر عهدی که در کلاس درس، با رفیق شهیدم بستم؛ عهدی برای خدمت به حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، برای ایستادن تا آخر خط.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۲
💠 آقای قرجه داغی از شهرستان تبریز، استان آذربایجان شرقی
✍
بچهها… تا حالا شده کسی را هنوز ندیده باشید، اما وقتی عکسش را میبینید حس کنید سالهاست او را میشناسید؟
کلاس پر از نگاههای خستهی بعد از زنگ ریاضی بود. لبخند زدم و ادامه دادم:
ـ بگذارید خودم جواب بدهم… برای من بارها پیش آمده. مثلاً عکس یک شهید را جایی دیدهام و یکدفعه احساس کردهام مدتهاست او را می شناختم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ شهید، سن نمیشناسد. از کودک نهساله تا پیرمرد نودساله… همه یک وجه مشترک داشتند: رفتند تا ما بمانیم.
آن روز فکر میکردم مثل همیشه، فقط چند دقیقهای برایشان از شهدا بگویم و بعد برگردیم سر درس.
اما نمیدانستم، چند دقیقه بعد، یک جمله کوتاه و یک بسته کوچک، زندگی ام را زیباتر میکند…
همیشه در کلاسهایم وقتی فرصت پیدا میکردم، بچهها را مینشاندم و از شهدا برایشان میگفتم. نه از روی وظیفه، بلکه از ته قلبم. باور داشتم تا وقتی در این خاک نفس میکشیم، مدیون خون پاک آنها هستیم.
در سر داشتم با کمک بنیاد شهید، عکس همه شهدای شهر را جمع کنم. خیال کرده بودم در هر جلسه با یکی از آن عکسها وارد کلاس شوم، تا هم من یادم نرود، هم بچهها بدانند این آرامش، از کجا آمده. اما… برای امسال عملی نشد.
آن روز، بعد از تمام شدن کلاس، یکی از شاگردانم آرام نزدیک آمد. بستهای به دستم داد و گفت:
ـ آقا، شما از طرف مؤسسه شهید عباس دانشگر، سفیر شهید در مدرسهاید.
برای لحظهای خشکم زد. نگاهش کردم، دستم را دراز کردم و بسته را گرفتم، اما آنقدر غافلگیر شده بودم که حتی نتوانستم تشکر کنم.
همین که رسیدم اتاق دبیران، طاقت نیاوردم و بسته را باز کردم. یک کتاب ارزشمند از زندگی و وصیتنامه شهید، چند یادگار دیگر… و یک حس عجیبی که در دلم نشست. با خودم گفتم: همیشه بین انتخاب کردن و انتخاب شدن، انتخاب شدن را بیشتر دوست داشتم… و حالا حس میکنم عباس دانشگر خودش مرا انتخاب کرده.
قبلاً نامش را شنیده بودم، وصیتنامهاش را هم خوانده بودم. اما این لحظه، شروع یک دوستی بود. هرچه کتاب را بیشتر میخواندم، شباهتها بیشتر به چشمم میآمد؛ همسن و سال، همروحیه… او در لباس سپاه، من در لباس معلمی. هر دو برای پیشرفت کشور و رشد انسانیت تلاش میکردیم. هرچند در دل میگفتم: کار عباس کجا و کار من کجا.
فردای آن روز، با کتاب و عکسش رفتم سر کلاس. همان لحظه که سلام کردم، انگار فضای کلاس پر شد از بوی خاصی… یک آرامش عجیب. شروع کردم از مقاومت گفتن، از معنای ایستادگی. نگاه بچهها پر از سؤال بود، سؤالهایی که معلوم بود مدتها دنبال پاسخش بودند.
زنگ خورد. صدای همهمه کلاس در راهرو گم شد، اما چند نفرشان دورم ایستاده بودند؛ یکی کتاب را میخواست، دیگری با چشمان درخشانش پرسید:
ـ آقا… شهید دانشگر چطور این تصمیم بزرگ رو گرفت؟
به نگاهشان لبخند زدم؛ لبخندی که بیشتر از پاسخ، قولی در خودش داشت. همان لحظه فهمیدم این تازه اول راه سفیر بودن من است.
وقتی کلاس خالی شد، کنار پنجره ایستادم. باد ملایمی کتاب را ورق زد، درست روی صفحه وصیتنامه که نوشته بود:
«آخر من کجا و شهدا کجا
خجالت می کشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم
من ریزه خوار سفره آنان هم نیستم...»
چشمانم را بستم و زیر لب زمزمه کردم:
« خدایا… ما را در دنیا و آخرت از شهدا جدا نکن.»
در همان سکوت، حس کردم دستی گرم بر شانهام نشست. گویی عباس، از آن سوی زمان، آرام گفت:
«راه ادامه دارد…»
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۳
💠 خانم حاجی پور از شهرستان لارستان، استان فارس
✍
گاهی کلمات هم کم میآورند… درست وقتی میخواهی از شهید بگویی، قلم در دستت میلرزد. نه اینکه نخواهد بنویسد، نه… فقط میداند واژهها برای رساندن عظمت یک نام، کوتاه و کمجاناند.
انگار هر بار که میخواهند مرتب کنار هم بایستند، از هیبت این نام عقب میکشند.
چطور میشود عظمت یک «شهید» را در چند سطر جا داد؟
شهید… یعنی قصهای که هر سطرش با عشق نوشته شده. یعنی مردی که عاشقی را تحریف نکرد، غیرت را معامله نکرد و برای قرآن کریم و اهلبیت علیهم السلام، جان خود را کف دست گذاشت.
از نوجوانی، همیشه دلم میخواست شهدای همنسل خودم را بشناسم؛ بفهمم آنها چگونه زندگی کردند که توانستند از همه دل بِبُرند، و ما چرا اینطور در روزمرگی غرق شدهایم.
تا آن روز که وسط جستوجوهای بیپایان در دنیای مجازی، میان هزاران تصویر و اسم، با شهیدی آشنا شدم که به دلم نشست. شهیدی که قرار بود برای همیشه در قلبم خانه کند: شهید عباس دانشگر.
دهههفتادی بود، اما نه از آن مدلهایی که بیقرارِ هیاهوی دنیا باشند… عباس، آرام و قرآنی قد کشیده بود.
خانهشان بوی خدا میداد. کوچهشان هر غروب قدمهای عباس را میشناخت که به سمت مسجد میرفت.
شهیدی که عارفانه زندگی کرد و عاشقانه فدا شد.
به دوره جوانی رسید. با استعداد و باهوش بود؛ وقتی در دو دانشگاه قبول شد، پدر با لبخند پرسید: «خب عباس، کدام را انتخاب میکنی؟»
مکث کرد و گفت: «آنجا که به خدا نزدیکترم کند…»
و به یاری خداوند متعال، در مهمترین دو راهی زندگی اش مسیر درست را انتخاب کرد، راهی که مقصدش سربازی اسلام بود؛ لباس سبز پاسداری را با افتخار پوشید.
سال ۱۳۹۰ بود که پایش به دانشگاه امام حسین علیه السلام باز شد؛ جایی که مسیر عاشقی کوتاهتر میشد.
مطالعه، بخشی جدا نشدنی از زندگیاش بود؛ کتابهای استاد مطهری را خط به خط می خواند و دانستههایش را مثل نهالی هر روز آبیاری میکرد.
دهه هفتادیای بود با معرفت. هر کس با او برخورد میکرد، از ادب و وقارش میگفت.
سنت پیامبر صلوات الله و سلامه علیه را پاس داشت و شریک زندگیاش را پیدا کرد؛ روزهای شیرین زندگی مشترکشان بوی خدا میداد.
در سفرهای زیارتی به خصوص اربعین، گاه پیاده، میان زائران، با اربابش عاشقی می کرد. چشمانش وقتی به حرم میافتاد، از شوق خیس از اشک می شد.
اما روزی رسید که خبری سینهاش را آتش زد: حریم عمهجان امام زمان(عج)، حضرت زینب سلام الله علیها در خطر بود. عباس از تازهترین خوشیهای زندگیاش، دل کند. آرام اما محکم گفت:
— «امتحان سختی است… ولی مگر میشود “هل من ناصر ینصرنی” شنید و نرفت؟»
راهی شد… برای دفاع از حرم، برای دفاع از عشق.
خرداد ۱۳۹۵ بود. اوج جوانی. اوج شوق. لبیک گفت و سرانجام در راه دفاع از حرم بانوی دمشق، حضرت زینب کبری آرام گرفت…
حالا هر وقت صفحات زندگیاش را ورق میزنم، میفهمم «با خدا بودن» یعنی دل را به خدا سپردن و دانستن اینکه سختی و خوشی، هر دو گذرا هستند.
عباس رفت، اما درسش ماند:
لبیک گفتن به خواسته خدا، یعنی رسیدن به آرامشی عمیق.
و ما ماندهایم و راهی که شهدا، با سبک زندگیشان، پیش پایمان گذاشتند.
پروردگارا… در این مسیر نورانی، دست ما را بگیر و دلمان را از هر غباری پاک کن.
«اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا»
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۴
💠 خانم خسروی از استان سمنان
✍
اواخر شهریور بود. نفسهای آخر تابستان و بوی مهر، توی کوچههای شهر میپیچید. هنوز زنگ شروع سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۱ نخورده بود که خبر رسید:
«قراره بریم دیدار مادر یک شهید… یک جوان مؤمن و انقلابی.»
اسمش را شنیده بودم، اما انگار هنوز او را نمیشناختم.
خانهشان ساده بود، اما هر گوشهاش پر از حضور صاحبخانهی اصلی بود؛ پسری با لبخندی آرام و نگاهی که از قاب عکسش هم عبور میکرد و مستقیم با دل آدم حرف میزد. حتی عقربههای ساعت دیواری خانه هم روی تصویری از او میچرخیدند.
مادرش با آن محبتی که فقط یک مادر شهید دارد، برایمان چای آورد و نشست. شروع کرد به گفتن قصه پسرش؛ از نمازی که همیشه اول وقت بود، تا اینکه گفت اگر کسی دروغ میگفت، طرف را گوشه ای کنار می کشید و با همان لبخند آرامش به او میگفت:
«بهتر بود واقعیت رو می گفتی»
مادر بزرگوار شهید از ویژگی هایی برایمان گفت که برایمان جالب و شنیدنی بود.
همان لحظه احساس کردم این دیدار عادی نیست.
از آن روز، سخنان مادر شهید در جانم ماند.
پدر بزرگوار شهید کتاب «آخرین نماز در حلب» را به پایگاه بسیج محله مان هدیه داده بود. ورق زدم و فهمیدم شهید عباس دانشگر، رفقای شهید داشته… و همان رفقای شهیدش، در کنار نماز اول وقت، بالهای پروازش شدند. من هم از اون به بعد او را برادر شهید خودم انتخاب کردم؛ عکس و وصیتنامهاش را به کمدم چسباندم. هر روز با نگاه او راهی مدرسه میشدم، و یک صلواتشمار در جیبم بود؛ اگر مشکلی پیش میآمد، با صلوات بر محمد و آل محمد به نیت او و توسل، آرام میشدم… و جواب میگرفتم.
روزها گذشت تا رسیدیم به بهمن ماه. مدرسه اعلام کرد قرار است کاروان راهیان نور دانشآموزی برود مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس. سهمیه کم بود و اسم من در فهرست نبود. دلم شکست. نشستم پشت نیمکت، صلواتشمار را در دست گرفتم و باز به عباس، برادر شهیدم توسل کردم.
فردایش، وقتی وارد مدرسه شدم، دوستم گفت: «معاون مدرسه دنبالت میگرده.» با استرس رفتم. با لبخند گفت: «کنسلی داشتیم… اسم تو رو برای راهیان نور نوشتیم.»
تپش قلبم تند شد. باورم نمیشد. با ذوق برگشتم کلاس و با بچهها که از قبل ثبت نامشان قطعی شده بود، برای سفر برنامه ریختیم.
روز حرکت رسید. از استان سمنان، ۱۱ اتوبوس راه افتادیم. هر اتوبوس به نام یک شهید مزین شده بود. اتوبوس شمارهی ۹… به نام شهید عباس دانشگر. انگار خودش ما را به منطقه می رساند.
در طول سفر، هر جا میرفتم ناگهان تصویرش پیدا میشد؛ روی دیوار یادمانها، در اردوگاهها… و هر بار با همان نگاه معصوم و لبخند برادرانه، خستگی را از تنم میگرفت و قدمهایم را محکمتر میکرد.
همیشه دوست داشتم بروم امامزاده علیاشرف علیه السلام، سر مزارش. ولی خانهمان از مزارش دور بود و این خواسته در دلم مانده بود.
سفر راهیان نور که تمام شد، گفتند باید از خاطرههایمان بنویسیم تا در مسابقه شرکت کنیم. بیشتر بچههای اتوبوس عباس دانشگر، در طول مسیر، کتاب «آخرین نماز در حلب» را خوانده بودند. پیشنهاد مسابقه هم از سوی یکی از دوستان شهید مطرح شد که همراه ما در سفر بود. گفتند برگزیدگان، در امامزاده علیاشرف علیه السلام تقدیر میشوند.
اردیبهشت ۱۴۰۲… مراسم سالگرد تولد شهید. اسمم را به عنوان برگزیده اعلام کردند. و من… به آرزویم رسیدم. کنار پدر و مادر شهید، در جمع مردم، کنار مزار او ایستادم.
هدیههایم ارزشمند بودند، اما یکیشان قلبم را لرزاند: قطعهفرشی متبرک از حرم مطهر امام رضا علیه السلام. همان که مدتها بود میخواستم تهیه کنم، و در امامزاده در کنار مزار مطهر برادر شهیدم به دستم رسید. آن شب، برایم مثل معجزهای بود که باور کردنش سخت بود.
از آن روز، سعی میکنم لبخند را فراموش نکنم، با مهربانی با دوستانم رفتار کنم، از مظلومان ـ بهخصوص مردم غزه ـ حمایت کنم، در راهپیماییها حضور داشته باشم و با توکل بر خدا و کمک شهدا، قدم در مسیر الهی بگذارم و دست دوستانم را هم در این راه بگیرم تا مثل من در مسیر نورانی شهدا گام بردارند.
آموختهام… گاهی برای به دست آوردن باارزشترین چیزها، باید از چیزهای باارزش دیگری گذشت.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۵
💠 خانم نیکویی از استان سمنان
✍
مردادِ داغِ ۹۷ بود.
آفتاب، کوچهها را مثل آهن گداخته میسوزاند.
هوا بوی آسفالت داغ میداد…
اما دلِ من… زودتر از اینها سوخته بود.
بحرانی سنگین وسط زندگیام افتاده بود؛
تعادلم از دست رفته بود… شب و روزم یکی شده بود.
گاهی بیقرار میشدم؛ آنقدر که بیهدف از خانه میزدم بیرون.
میرفتم، فقط میرفتم…
راه میرفتم، بی آنکه مقصدی داشته باشم.
کار هر روزم، اشک و سردرگمی.
آن روز هم… همینطور بود.
پاهایم مرا کشاندند به یک پاساژ… بیهدف چرخیدم… تا اینکه…، نمیدانم چرا…
جلوی یک مغازهی کوچک الکتریکی ایستادم.
در مغازه، پیرمردی پشت پیشخوان بود؛
سرش پایین، با مشتری حرف میزد.
عکسی در دست داشت.
پیرمرد به مشتری گفت: «سالگردش تازه گذشته… نامزد داشت… پسر پاکی بود…»
بقیه حرفهایش را خوب یادم نمیآید.
فقط چشمم محو آن لبخند شد.
روی پیشخوان، دستهای از همان عکسها بود.
یکی برداشتم و بیرون آمدم.
در خیابان، همانطور که آفتاب چشمهایم را میزد، به عکسش نگاه کردم.
لبخندش… یکجور خاصی بود.
مثل نسیمی خنک میان ظهر مرداد.
چهرهاش نورانی و خدایی، نگاهش آرام… انگار از قاب تصویرش به من میگفت:
«با یاد خدا آرامش می یابی»
بغضی سنگین گلویم را گرفت.
اشک، بیخبر سرازیر شد.
زیر لب گفتم:
ـ من تو رو نمیشناسم… ولی مطمئنم خیلی بزرگی. چون خدا خریدارت شد… اون هم با این سن کم.
حالم خوب نیست… بیپولی، آینده ای مبهم، با بچهای که غصه اش داره منو میکشه… کمکم کن برادر.
نمیدانم چه شد…
لبخندش پر از حرف بود
همان لحظه، برای اولین بار بعد از مدتها، آرام شدم.
چند روز بعد…
خدا خواست و پایم به شهر شهید دانشگر باز شد.
شدم همسایهاش.
هر بار که عکسش را در گوشه و کنار شهر میدیدم…
قوت قلب میگرفتم.
یک مادر تنها، با کودکی در آغوش، از صفر زندگی را شروع کردم.
با نام خداوند متعال، کمک اهلبیت علیهم السلام … و برادرم عباس دانشگر.
سالها گذشت. اما آن نگاه… همیشه کنارم بود. آبان ماه ۱۴۰۲. حادثهای تلخ، سنگین، دوباره دلم را لرزاند.
بین بد و بدتر مانده بودم.
رو به عکس عباس دانشگر و آقا ابراهیم هادی گفتم:
ـ شما رو خدا… اگر هنوز همراهید، راهنمایی ام کنید، بگید چه کار کنم.
جمعه بود. عصر.
خانه ساکت. نور بی رمق غروب از پنجره میریخت روی فرش. گوشیام لرزید.
پیام آمد: «عضو کانال شهید دانشگر شوید.»
عضو شدم.
اولین پست… هنوز کامل باز نشده بود که خشکم زد.
سخنی از شهید ابراهیم هادی…
بیکم و کاست… پاسخ همان دو راهی زندگی من.
اشک در چشمانم حلقه زد.
نگاهم به آسمان رفت، که رنگ غروب گرفته بود.
زیر لب گفتم:
«خدایا شکرت… که برادرهایم هنوز هوایم را دارند.
که هر وقت کم میآورم، باز هم با نگاهشان، چراغِ راه را نشانم میدهند.»
… و فهمیدم:
«برخی نگاهها، هر چقدر سالها بگذرد، اگر خدا بخواهد هنوز بلدند یاری ات کنند…
درست همان لحظه که خیال میکنی دیگر نمیشود بلند شد.»
اینها فقط عکس نیستند! اینها چراغ اند…
نورشان در روزهای پرغبار، راه را پیدا میکند
و دستت را میگیرد.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
#بازنشر
🟢 در کار خیر سهیم باشید
سلام به همراهان عزیز موسسه شهید دانشگر✋🌹
✅✅ با توجه به استقبال گسترده اقشار مختلف به ویژه نوجوانان و جوانان از کتاب های شهید عباس دانشگر، به استحضار همه علاقمندان به ترویج مشی و مرام عباس عزیز می رساند:
💠💠 💠💠 عزیزانی که تمایل به پرداخت مبالغی جهت نذر کتاب (خرید کتاب و چاپ تراکت وصیت نامه و کارت معرفی شهید و ارسال به افراد در سطح کشور) دارند می توانند جهت شرکت در این امر خداپسندانه، در راستای ترویج فرهنگ جهاد و شهادت، به حساب زیر واریز وجه انجام دهند.
طرح نذر کتاب با نظارت خانواده شهید انجام می شود.
در صورت تمایل می توانید به نیتی که خود صلاح می دانید در جهاد تبیین معرفی سبک زندگی شهدا به خصوص شهید عباس دانشگر با واریز وجه جهت ارسال کتب با درج مهر هدیه در گردش، سهیم باشید.
شماره سپرده بانک قرض الحسنه مهر ایران:
(حساب بانکی به نام آقایان عباس فریدپور،حامد مقبل،مصطفی مطهری نژاد)
4409.704.5030345.1
شماره شبا:
IR670600440970405030345001
شماره کارت:
6063737005212335
#نذر_کتاب
#کتاب_شهید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهید_دانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯