✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۳۱
✍
💠 خاطره سرکار خانم احمدی از شهرستان گرمسار:
سال ۱۴۰۲ بود نزدیک ایام اربعین امام حسین (علیهالسلام) بود. تلویزیون شبانهروز تصاویر پیادهروی زائران سالهای گذشته را به نمایش میگذاشت و دلها را بهسوی آن سفر روحانی پرواز میداد. فضای مجازی نیز از عطر و بوی اربعین آکنده بود.
گویی خونِ مقدس امام حسین (علیهالسلام) از سال ۶۱ هجری تا سال ۱۴۰۲ شمسی در تمام لحظات و مکانها جاری شده بود؛ خونی که مایه حیات دین اسلام و الهامبخش نسلها بود. این جریان، جوانانی را در قرنها پس از واقعه کربلا به حرکت واداشته بود؛ جوانانی که مهمترین داراییشان، یعنی جانشان را پای اعتقاداتشان دادند.
یکی از این جوانان، شهید عباس دانشگر، رفیق شهیدم بود؛ رزمندهای همنسل من که پس از شهادتش، به بهترین الگو و یار معنویام تبدیل شد.
در همان روزها، از طریق صفحه شهید عباس دانشگر در فضای مجازی مطلع شدم که به مناسبت اربعین، برای زائران امام حسین (علیهالسلام) جمعآوری کمکهای نقدی صورت میگیرد تا به نیابت از حضرت رقیه (س)، آب آشامیدنی تهیه و در مسیر پیادهروی توزیع شود.
من که به دلیل بیماری یکی از عزیزانم توفیق شرکت در این پیادهروی را نداشتم، با اشتیاق فراوان، دلم به سمت مسیر پیادهروی زائران پرکشید. به ائمه اطهار (علیهمالسلام) متوسل شدم و شفای بیمارم را از آنها طلب کردم. چندین روز و شب، تمام فکر و ذکرم مریضی عزیزم بود و تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، توسل و دعا بود.
روزی که از همهجا ناامید بودم، به منبع امید یعنی قرآن پناه بردم. پس از تلاوت چند سوره، آرامشی نسبی به قلبم بازگشت و ذهنم به سمت همان نذر آب که پیامش را دیده بودم، معطوف شد. در میان پیامها شروع به جستجوی اطلاعیه کردم.
پیام را پیدا کردم. در دل با عباس صحبت کردم: «تو که رفیقِ کارگشایی، این بار نیز سفارش مرا نزد ائمه اطهار (علیهمالسلام) بکن تا مشکل من نیز حل شود.» به شهید عباس متوسل شدم و مبلغی اندک را واریز کردم. آن مریضی، علاوه بر جان عزیزم، توان روحی و جسمی مرا نیز ذرهذره میگرفت.
شبی، پس از خستگی ناشی از پیگیریهای درمان، به خانه آمدم...
#ادامه_دارد
📗
✍️ به قلمِ آقای عبدالرضا جمشیدی
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۳۲
✍
💠 ادامه خاطره سرکار خانم احمدی از شهرستان گرمسار:
... تا چند ساعتی استراحت کنم. همان شب خواب دیدم که در تاکسی نشستهام و در مسیری در حال حرکت هستیم. در این فکر بودم که این مکان کجاست و به کجا میرویم؟ که ناگهان رانندهتاکسی مبلغی پول به من داد و گفت: «این هدیه از طرف شهید عباس دانشگر است، تقدیم شما.»
از خواب پریدم. چشمانم پر از اشک شده بود؛ اشک شوق و حیرت از اینکه آن مبلغ ناچیز در دستگاه اهلبیت (علیهمالسلام) چقدر خریدار و ارزش دارد! گویی عباس، کار خود را کرده و سفارشم را به امام حسین (علیهالسلام) رسانده بود. درست چند روز پس از آن خواب، حاجتم به شکلی عجیب برآورده شد و بیمارم از بستر کسالت و بیماری برخاست. حالم بهتر شده و آشفتگی ذهنم از بین رفته بود.
وقتی این محبت رفاقت را از عباس دیدم، اطمینان قلبیم به او بیشتر شده بود.
حال حاجتهای بزرگتری را از او طلب میکردم.
پس از آشنایی با شهید دانشگر، همواره دعا میکردم که همسر آیندهام ویژگیهای آن شهید بزرگوار را داشته باشد. به خواستگارانی که میآمدند، جواب رد میدادم، چرا که معیارهای موردنظر را در وجودشان نمییافتم. دلم میخواست همسرم همراهی باشد که مرا بهسوی زندگی خداپسندانه و خوب رهنمون کند؛ یک همراه، یک همسفر، یک همسر ولایی
مدتها گذشت، اما خبری از جوانی که شبیه عباس باشد، نبود. تا اینکه شبی در قنوت نماز، با چشمان اشکبار از شهید خواستم که میان من و خداوند واسطه شود تا در مسیر زندگیام، با کسی همسفر شوم که مرا به خدا نزدیکتر کند. تمام حاجتم را در قنوت از خدا خواستم.
مدتی گذشت و گمشدهام را یافتم. گویا شهید ندای درونم را شنیده و اجابت کرده بود. جوانی به خواستگاریم آمده بود که زندگیاش بوی شهدا و خدا میداد. در کنار سفره عقدمان نیز عباس حضور داشت و رفیقم، مرا در شیرینترین لحظه زندگیم تنها نگذاشته بود. یکی از خواستههایم در ازدواج این بود که اولین سفر بعد از عقدمان را به زیارت مزار شهید عباس دانشگر برویم؛ الحمدلله موفق شدیم و عباس شد رفیق مشترک من و همسرم در مسیر شیرین زندگی.
عباس، همسفر و همراه خوبی برای گذر از راههای سخت و دشوار است. تنها کافی است عباس را واسطه میان خود و خداوند قرار دهید. البته اگر دست عباس را بگیرید، مطمئن باشید که او هرگز دست شما را رها نخواهد کرد. خداوند، همانگونه که در قرآن فرموده، عزت را به هرکه میخواهد میبخشد؛ و چه عزتی به عباس اعطا کرده که چنین دستگیری میکند.
📗
✍️ به قلمِ آقای عبدالرضا جمشیدی
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۳۳
✍
💠 خاطره از خانم علیبیگی استان کرمان:
طریقه آشنایی من با شهید عباس دانشگر به واسطه یکی از دوستام بود. دوستی که عباس رو چند سالی بود بهعنوان رفیق شهیدش انتخاب کرده بود و مدام ذکر لبش رفیقش بود. هرجا که فرصت گیر میآورد از رفاقت هاشون میگفت. منم که بهقولمعروف اصلاً توی این وادیها نبودم و اصلاً عباس رو نمیشناختم یکبار بهش گفتم آنقدر از این رفیقت می گی، چرا یکبار درستوحسابی معرفیش نمیکنی؟
شاید ما هم با هم رفیق شدیم.
نکنه میترسی دوستی ما بهتر از دوستی شما بشه؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که از جاش بلند شد و
و قفسههای کتابخونَش رو زیرورو کرد تا یک کتاب رو پیدا کنه.
از ذوق تو چشماش فهمیدم پیداش کرده.
کتاب رو آورد و گذاشت جلوم گفت بفرما، اینم باب آشنایی. ببینم شهید چطوری از تو یکی، دل می بره.
کتاب رو برداشتم، عکس عباس رو با لبخند زیباش دیدم، کتاب آخرین نماز در حلب بود.
بعد خداحافظی نفهمیدم چطور رسیدم تو اتاقم و چطور کتاب رو توی چند روز تموم کردم.
حالا من عباس رو میشناختم، بعد از مطالعه این کتاب احساس کردم فرد دیگری هستم.
قبل خوندن کتاب خیلی به خوندن نماز اول وقت مقید نبودم و برام مهم فقط خوندنش بود.
اما وقتی دیدم عباس خیلی اول وقت بودن نماز براش مهم بود، درونم تغییر رو حس کردم.
راستش یکطوری به خود داداش عباس سپردم که تو اول وقت خوندن نمازهام کمکم کنه.
- اللهاکبر اللهاکبر
- اللهاکبر اللهاکبر
- اشهد ان لا الله الله
حالا تا صدای دلنشین اذان به گوشم می خوره، چهره داداش عباس میاد تو ذهنم و با خودم میگم برای شهید نماز اول وقت مهم بوده، رسم رفاقت اینه رفیق شبیه رفیقش باشه.
از بعد آشنایی مون من هر لحظه حضورش رو تو زندگیم احساس میکنم و شهید چه خوب رفیقی است برای رفاقتهای آسمانی.
📗
✍️ به قلمِ آقای عبدالرضا جمشیدی
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۳۴
✍
💠 خاطره از ابوالفضل براتی استان اصفهان:
بعد از اعلام نتایج کنکور سراسری، در دانشگاه سمنان قبول شدم. اما وابستگی شدید پدرم به من و دوری مسافت بین کاشان و سمنان باعث شد که او بهشدت با رفتنم مخالفت کند.
هرچه اصرار میکردم که پس از دو ترم انتقالی میگیرم و به دانشگاه شهرمان برمیگردم، او قانع نمیشد. مخالفتش آنقدر سرسختانه بود که حتی گفت:
«لازم نیست دیگر درس بخوانی؛ همین دیپلم هم که گرفتی کافی است.»
اما من، باوجود سختی دوری از خانواده، دوست داشتم تحصیلاتم را ادامه بدهم.
من که شهید عباس دانشگر را بهعنوان «رفیق شهید» انتخاب کرده بودم، به او گفتم: «عباس جان! کاری کن که پدرم راضی شود.»
چند روزی گذشت و من در بلاتکلیفی بودم تا اینکه یکباره، اولِ صبح و در همان روزهای ثبتنام دانشگاه، پدرم گفت: «میخواهم بهت مژده بدهم؛ دیشب عباس به خوابم آمد.»
«خواب دیدم در منزل پدرِ شهید حسن حسینزاده، همسایه قدیمیمان، مشغول رنگآمیزی دیوارها هستم. ناگهان درِ منزل باز شد و جوانی خوشسیما وارد شد. خودش را معرفی کرد: « من عباس دانشگرم، از سمنان..»
او قلمو را برداشت و بیدرنگ شروع به رنگآمیزی کرد. من نگران شدم و به عباس گفتم: « این کار مهارت میخواهد. تو آن مهارت را نداری و ممکن است زحماتم را خراب کنی! »
اما عباس با اطمینان گفت: « به من اعتماد کنید؛ من کار را قشنگ براتون انجام میدهم.»
پدرم گفت: «از خواب پریدم و همان لحظه فهمیدم که عباس اهل سمنان است. همین خواب باعث شد با رفتنت به دانشگاه سمنان موافقت کنم.
میدانی؟ آن مخالفت سرسختانه من، توسط شهید عباس از بین رفت و او بود که نظر مرا برای ادامه تحصیل تو عوض کرد.»
پس از پایان حرفهای پدرم، تازه فهمیدم رفیق شهیدم، سرنوشت زندگیام را قشنگ و درست جهت داده است.
با خودم گفتم: چه درست گفتهاند که شهدا زندهاند، آرامش میدهند، دلها را نرم میکنند و درست همان جا که امیدت کمرنگ میشود، با یک اشارهٔ آسمانی، تقدیرت را قشنگ عوض میکنند.
آن روز یقین کردم که شهدا در زندگی ما قدم میزنند و ناظر اعمال و رفتار ما هستند.
📗
✍️ به قلمِ آقای مصطفی عبدوس
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۳۵
✍
💠 خاطره از سرکار خانم قدیری استان کرمانشاه:
سال آخر دبیرستان بودم، در مدرسهای که رنگوبویی از اسلام و انقلاب نداشت، در شهری که یاد شهید و شهادت به فراموشی سپرده شده بود. از زندگی تکراری خودم در جمعی که میل به ماندن در آن نداشتم، خسته و دلشکسته بودم. خستگی و غم، تمام وجودم را گرفته بود.
تأثیر محیط و دوستانم، مرا از مسیری که دوست داشتم دور کرده بود؛ مثل کبوتری در قفس که از محیط اطرافش بیتاب و ناراضی است، من هم بیقرار بودم.
یکی از شبها در آن ایام، دلشکسته و غمگین، با اشک سر بر بالین گذاشتم. در عالم رؤیا، جوانی خوشسیما با چهرهای نورانی را دیدم که دستانش را به سمت من دراز کرده بود. وقتی دقت کردم، چادر مشکی تا شدهای را روی دستانش دیدم که به من هدیه میداد.
چادر را گرفتم و از خواب پریدم.
همان روز، از طرف حوزه علمیه خواهران شهری دیگر با من تماس گرفته شد! تماس برای ثبتنام در حوزه علمیه بود!
- من؟ حوزه علمیه! چادر؟!
هیچکس باور نمیکرد که روزی چادری شوم، چه برسد به آنکه طلبه شوم؛ حتی خودم!
اما دست تقدیر برایم چیزهای عجیبی رقم زده بود...
مدتی گذشت...
در حوزه، برنامهای برگزار میشد به نام شبهای شهدایی. من دستتنها بودم و چیزی از شهدا و کار فرهنگی آنان بلد نبودم. از پنجره اتاق به آسمان نگاه کردم و از خدا کمک خواستم.
گوشی همراهم را برداشتم و در فضای مجازی جستجو کردم «شهید مدافع حرم»، اولین شهیدی که تصویرش آمد… از هیجان به لرز افتادم، رنگ از چهرهام پرید!
خودش بود!
همان جوان مهربانی که در خواب به من چادر هدیه داده بود، شهید عباس دانشگر .
او شد رفیق شهید من،
عباس جان، برادر عزیزم.
دو سال از آن روز گذشته است و با لطف خدا و کمک شهید عباس، طلبهای بسیجی شدهام و امروز تمام تلاشم این است که در مسیر او گام بردارم و راهش را ادامه دهم...
📗
✍️ به قلمِ آقای سید کمیل هاشمی
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۳۶
✍
💠 خاطره از سرکار خانم نظری شهرستان منوجان:
سال ۱۴۰۰ بود. شبی آرام و روشن. در خواب، چهرهای دیدم که آرامش عجیبی داشت؛ نوری در نگاهش بود که در هیچ چهرهی زمینی ندیده بودم. او را نمیشناختم، اما حس میکردم از جنس خاک نیست. بعدها فهمیدم آن چهرهی نورانی، شهید عباس دانشگر بوده است.
آن خواب در ذهنم ماند. نمیدانستم چرا او را دیدم و چه پیامی در این رؤیا نهفته است. تا اینکه اوایل خرداد همان سال، مشکلی بزرگ در زندگیام پیش آمد؛ گرهی که هیچ راهحلی برایش پیدا نمیکردم. روزی با دلی خسته، عکس شهید دانشگر را در دست گرفتم و با او درد دل کردم. آرام گفتم:
«داداش عباس، گرهای در کارم افتاده، کمکم کن.»
چند روز بیشتر نگذشته بود که مشکل به شکلی غیرمنتظره حل شد. حس کردم شهید صدایم را شنیده و دستم را گرفته است. از همان زمان، نوری تازه در زندگیام تابید.
به نیت شکرگزاری، به مشهد مقدس و شلمچه سفر کردم. در آن سفرها، بیشتر از همیشه حضور خدا را در زندگیام احساس کردم. ازآنپس نگاهم به دنیا تغییر کرد. نمازم رنگ دیگری گرفت؛ دیگر فقط انجام یک وظیفه نبود، بلکه آرامشی شد برای دلم.
کمکم رفتارم هم تغییر کرد؛ با خانواده مهربانتر شدم و در سختیها صبورتر. حالا هر بار که یاد شهید عباس دانشگر میافتم، حس میکنم نوری در دل دارم که خاموش نمیشود.
از خدای مهربان میخواهم که این روشنایی را از ما نگیرد و توفیق دهد تا در مسیر بندگی و خدمت، ثابتقدم بمانیم.
📗
✍️ به قلمِ سرکار خانم رؤیا بهرامیان
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۳۷
✍
💠 خاطره از آقای علی اسماعیلی استان البرز:
پدرم جانبازِ شهید حمیدرضا اسمعیلی که از رزمندگان پاکدل و دلاور دوران دفاع مقدس بود و یادش همیشه چراغ راه من است.
یکی از زیباترین نعمتهایی که خدا نصیبم کرد، پدری مهربان و مسئولیتپذیر و مجاهد داشتم. امیدوارم بتوانم راه پدرم که همان راه اسلام و انقلاب است ادامه دهم. توفیق دیگری که نصیبم شده است آشنایی و رفاقت آسمانی با شهید بزرگوار عباس دانشگر بود. افتخاری که هر بار به یادش میافتم، دلم آرام میگیرد و ایمانم تازه میشود.
توسل و آشنایی من با این شهید والامقام از اوایل سال ۱۴۰۳ شروع شد؛ در فضای مجازی با چهرهی نورانیاش آشنا شدم. هنوز یادم هست، با همان اولین نگاه به تصویرش، بغضی عجیب در دلم نشست و اشکی بیاختیار از چشمم جاری شد. از همان روز تا امروز، هر بار عکسش را میبینم، بیاختیار دلم میلرزد و اشکهایم جاری میشود...
از همان ابتدا احساس کردم که این رفاقت، زمینی نیست. در همان روز اول محبتش در دلم لانه کرد. حرفهایی که شاید با هیچکس نمیتوانستم بگویم. با او دردِ دل میکردم و حس خوبی داشتم. قسم به خون شهدا، هیچکدام از این حسها خیال نبود. من بارها حضور معنوی پدرم را در زندگی دیدهام و لطف او بر سر خانوادهمان را لمس کردهام با همین حس و حال حضور عباس آقا را هم در لحظهلحظه زندگیام حس میکنم.
در سرمای زمستان، روزی که در بهشتزهرای تهران دلتنگش شده بودم، معجزهای کوچک اما بزرگ برایم رقم خورد. آقایی به سمت من آمد، سؤالی پرسید، و پس از پاسخ من، پیکسل شهید دانشگر را به من هدیه داد. باورم نمیشد... چه هدیهای بالاتر از نشانی از رفیق شهیدم؟ همان لحظه فهمیدم که این دوستی، فقط در خیال نیست.
مدتی گذشت تا روزی که به لطف امام رضا (علیهالسلام)، عازم سفر مشهد مقدس شدم. پیش از حرکت، با تمام وجودم، از پدر عزیزم و عباس آقا، خواستم مراقب من و ماشینم باشند تا من بهسلامت مسافرت کنم، باز هم آنها من را تنها نگذاشتند.
سفری بیدغدغه، پر از حس حضور و لطفشان را به همراه داشتم.
بعد، در اربعین ۱۴۰۴، دوباره دعوت شدم... این بار به سفر عشق؛ کربلا، بلوز تیشرتی بر تن داشتم که عکس «داداش عباس» روی آن چاپ شده بود. در طول مسیر، خیلیها، نزدیک میشدند، با احترام و کنجکاوی میپرسیدند: «این جوان کیست؟»
من با شوقی وصفناپذیر، تا جایی که وقت اجازه میداد، از زندگی و ایمانش برایشان میگفتم.
هر بار که نامش را بر زبان میآوردم، دلم روشن میشد؛ احساس میکردم او هم لبخند میزند و از میان آسمان، نگاهم میکند...
رفیق شهیدم، همیشه هوایم را داشت.
و من، هر روز بیشتر از دیروز باور دارم که محبت و حضور شهدا، حقیقتی زنده است، نوری که هیچوقت خاموش نمیشود.
با آشنایی با شهید عباس آقا، آرامآرام عشق و علاقهام به سپاه بیشتر شد بهطوری که تصمیم گرفتم به پذیرش سپاه بروم. از پدر عزیزم و عباس آقا خواستم کمکم کنند تا مراحل گزینش را بدون مشکلی عبور کنم. امروز این افتخار را دارم که در دوره آموزشی هستم و هم لباس عباس آقا شدم. از زمانی که وارد پادگان آموزشی شدم گویا حضور شهدا را میبینم.
به خون شهدا قسم که تمام حرفهایم حقیقت دارد و من هر روز که میگذرد. ایمان و باورم به خدای حکیم و ائمه اطهار (علیهمالسلام) و شهدا بیشتر میشود.
📗
✍️ به قلمِ آقای افشین جمالپور
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۳۸
✍
💠 خاطره از خانم میرزایی استان اصفهان:
آشنایی من با شهید مدافع حرم عباس دانشگر از طریق یکی از دوستانم و در فضای مجازی شکل گرفت؛ او برایم از شخصیت، منش و خاطرات این شهید گفت و همین جرقهی اولیه، کافی بود تا نام عباس وارد ذهن و دل من شود. کمکم آنقدر دربارهاش خواندم و شنیدم که حضورش برای خانواده ما هم آشنا شد؛ انگار نام او بخشی از فضای خانهمان شده بود.
مدتی بعد، همراه مدرسه به اردوی یکروزهی شهر نجفآباد رفتیم؛ برنامه اصلی، زیارت مزار شهید محسن حججی بود. هوای گلزار، سکوت خاص و رفتوآمد آرام زائرها، حس احترام عجیبی ایجاد میکرد. بعد از زیارت، به مغازهای قدم گذاشتیم که دیوارهایش تا سقف از کتابهای دفاع و شهادت پر شده بود. بوی کاغذ، رنگ جلدها و عنوانهایی که از هر گوشه چشم را صدا میزدند، مغازه را شبیه یک نمایشگاه از زندگیهای روایت نشده کرده بود.
در میان آن همه کتاب، نگاه من بیاختیار روی «تأثیر نگاه شهید» توقف کرد. تصویر عباس دانشگر روی جلد، آنقدر برایم صمیمی جلوه میکرد که احساس کردم سالهاست او را میشناسم. انتخاب کتاب نه از روی تردید، بلکه از روی جاذبهای ناگهانی بود.
دو هفته طول نکشید که کتاب را خواندم؛ اما همین مدت کوتاه، ذهن و روحم را تکان داد. شناخت من از شهید دانشگر عمیقتر شد و ارادتی که از قبل داشتم، ریشهدارتر شد. از همان روزها تصمیم گرفتم کارهای نیکم مانند زیارت عاشورا، صلوات، قرآن و هر کار خیری به نیت این شهید بزرگوار باشد.
دو ماه بعد دوباره به شهر نجفآباد رفتیم. این بار شوق پیداکردن کتابی دیگر دربارهی شهید دانشگر، همراه همیشگی ذهنم بود. در همان مغازه، کتاب «آخرین نماز در حلب» را پیدا کردم؛ انگار قطعهی بعدی همان پازلی بود که در ذهنم شکلگرفته بود.
کمکم شهید دانشگر برای من فقط یک چهره در صفحات کتابها نبود؛ به رفیق معنوی زندگیام تبدیل شد. در لحظههای سخت، یاد و نامش مثل تکیهگاهی آرام کنارم بود. همین رابطهی بیصدا و صمیمی باعث شد در سالروز تولدش در مدرسه، کیکی تهیه کنیم و برایش تولدی نمادین بگیریم؛ کاری ساده اما پرمعنا.
مدتهاست آرزو دارم به شهر سمنان بروم و کنار مزارش زیارت عاشورا بخوانم، اما شرایط و فاصله این اجازه را نداده است. بااینحال، محبتهایی که از این شهید در زندگیام دیدهام، آنقدر زیاد است که بیانشان گاهی از توان کلمات خارج میشود.
میخواهم این همراهی همیشه در کنارم بماند؛ از او میخواهم برایم دعا کند تا قدمهایم روشنتر و انتخابهایم الهیتر شود. میدانم فاصلهام با مقام شهدا زیاد است، خودم را کوچکتر از آن میدانم که در شمارشان قرار بگیرم؛ اما آرزوی شهادت در دلم خاموش نمیشود.
در روزهای مانده تا سالروز شهادتش، چلهی تلاوت سورهی محمد (ص) را به نیت او آغاز کردهام؛ چلهای که امید دارم دل و جانم را بامحبت و مسیر روشن این شهید پیوند دهد.
📗
✍️ به قلمِ آقای مصطفی عبدوس
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۳۹
✍
💠 خاطره از آقای کمیل توسلی خراسان رضوی:
در صفحات مجازی مشغول گشتوگذار بودم که با تصویر جوانی خوشسیما مواجه شدم.
عباس بود!
شهید عباس دانشگر، خواندم و خواندم تا او را شناختم.
حالا که در حال نوشتن این خاطره هستم بغض گلویم را میفشارد و یادآوری آن برایم پر است از اشکی از جنس شوق و اشتیاق،
یکی از دغدغههای دوران جوانی من، نداشتن برادر بود و هر وقت دوستانم را در کوچه و خیابان با برادرانشان میدیدم، غصه تمام وجودم را میگرفت.
اوایل سال ۱۳۹۷ درست شب ولادت امام رضا (علیهالسلام)، خیلی از آشنایی من با عباس نمیگذشت؛
او را در عالم رؤیا دیدم که با لبخند مرا در آغوش گرفت و به من گفت من برادر تو هستم، نگران چی هستی؟ کمکت میکنم، نگران نباش.
در دلم امیدی ایجاد شد
از فردای آن روز دیدگاه من به زندگی و مشکلات عوض شده بود و خودم را مثل همیشه تنها نمیدیدم.
مدتی این حالوهوا را حفظ کرده بودم؛ اما باگذشت چند ماه از این خواب، زندگی و وسوسههای رنگی و جلوههای دنیا مرا از خدا دور کرد. کمتر مسجد میرفتم و کمتر باخدا صحبت میکردم.
ایام فاطمیه بود بعد از اینکه از مراسم عزاداری به خانه آمدم، ناگهان دلم شکست و از حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) خواستم تا کمکم کند تا از مسیر اشتباه خود برگردم و بتوانم خودم را اصلاح کنم.
چند روز بعدازاین تصمیم بعد از مدتها دوباره خواب عباس را دیدم. به او گفتم چرا هر قدمی که میخواهم بردارم به بنبست میرسم؟ عباس گفت امیدوار باش راهها برایت باز میشود.
وقتی بیدار شدم تصمیم گرفتم و قول دادم که تا آخر عمر در مسیر شهدا بمانم.
این ماجرا به من آموخت، اگر گرفتاری و مشکلاتی که خودمان با دستمان ایجاد میکنیم و در سرگرمی پوچ دنیا در حال غرقشدن و در حال دستوپازدن هستیم، کافیه یه گوشهای از دلمون رو متوجه شهدا کنیم و این شهدا هستند که دائماً حواسشون به ما هست و اگر حضورشون رو حس نمیکنیم، قطعاً از کملطفی خود ماست.
من هم برای رفیق شهیدم شروع به کار فرهنگی کردم و به این یقین رسیدم شهدا در بنبستها و مشکلات زندگی کمکمان میکنند.
📗
✍️ به قلمِ آقای محمدحسین خروطی
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
❄️ زمستان بهار مومن است
💠امام صادق عليه السلام
🔹الشِّتَاءُ رَبِيعُ اَلْمُؤْمِنِ يَطُولُ فِيهِ لَيْلُهُ فَيَسْتَعِينُ بِهِ عَلَى قِيَامِهِ وَ يَقْصُرُ فِيهِ نَهَارُهُ فَيَسْتَعِينُ بِهِ عَلَى صِيَامِهِ
🔸زمستان، بهار مؤمن است؛ شبهايش طولانى است و براى عبادتِ نيمه شب از آن كمك مى گيرد و روزهايش كوتاه است و براى روزه گرفتن از آن مدد مى جويد
📗بحارالأنوار ج80 ص133
#فصل_زمستان ❄️
#پاسدار_مدافع_حـرم
#جوان_مومن_انقلابی
#شهید_عباس_دانشگر
╭─┅•🍃🌸🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۴۰
✍
💠 خاطره از خانم مجاهد استان فارس:
اسفند ۱۴۰۲ بود. سفر راهیان نور تازه تمام شده بود و دلتنگی دیدارهای معنوی و روحانیاش در دلم مانده بود. تصمیم گرفتم به یکی از دوستانم، زهرا خانم پیام بدهم؛ هم احوالی بپرسم و هم خاطرات سفر را زنده کنیم. برای نخستینبار عکس پروفایلش توجهم را جلب کرد؛ چهرهی جوانی با لبخندی آرام و نافذ. تعجب کردم، با خود گفتم نکند دوستم نامزد داره ومن خبر ندارم. چرا؟ زهرا خانم تابهحال حرفی از نامزدی نزده است. با دوستم تماس گرفتم.
پرسیدم؟ این عکس متعلق به کیست؟ با لبخند گفت. «رفیق شهیدم… شهید عباس دانشگر» همان لحظه حس کردم چیزی در این نگاه نهفته است؛ صداقتی عجیب، مهربانی آشنا.
سالها زندگی شهدا را دنبال کرده بودم؛ اما نام عباس دانشگر برایم تازه بود. شروع کردم به خواندن روایت زندگیاش؛ جوانی متولد اردیبهشت ۱۳۷۲، دانشجوی دانشگاه امام حسین (علیهالسلام)، و شهیدی ۲۳ساله که در سوریه به دست تکفیریها به آسمان رفته بود.
هر چه بیشتر میخواندم، حضورش برایم آشناتر میشد. انگار مهمانی عزیز بود که بیدعوتم وارد زندگیام شده باشد. فهمیدم مزارش در امامزادهای در شهر سمنان است. ما در شهر لارستان جنوب غربی کشور ساکن هستیم
شهر سمنان از ما دور است؛ اما من هر بار عکس مزارش را میدیدم و حسرت زائرانش را میخوردم. کتابهایی دربارهاش چاپ شده بود، اما نمیدانستم چرا هر بار خریدشان را به تعویق میانداختم...
روزی کلیپی در فضای مجازی دیدم که از کرامتی درباره عباس میگفت: «مسافری از مشهد در مسیر بازگشت به زیارت مزارش رفته بود…» همین جمله کافی بود؛ دلم لرزید. ما هر سال با ماشین به مشهد مقدس میرفتیم. شاید امسال این اتفاق سهم من هم باشد.
به همسرم گفتم: «بعد از مشهد برویم جمکران.» حرفی از شهر سمنان نزدم. شبهای نوزدهم و بیست ویکم رمضان را در حرم مطهر حضرت علی بن موسیالرضا (علیهالسلام) گذراندیم. صبح جمعه که برای زیارت ضریح صف ایستادم، یاد عباس افتادم و زیارت آل یاسین را به نیابتش خواندم. درست همان لحظه که سرم را چرخاندم، عکس عباس را در دست دختری جوان در صف روبهرو دیدم. لبخندش مثل پیامی بود: "گفتم ممنونم." شهدا مدیون کسی نمیمانند.
قرار شد شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان به جمکران برویم. هنوز از شهر سمنان چیزی نگفته بودم. رو به عباس گفتم: «برادر عباس… اگر وقتشه، خودت همه چیز و جور کن.»
فقط از همسرم پرسیدم: «از شهر سمنان رد میشویم؟» گفت: «نه، از کمربندی رد میکنیم.» دلم شکست. نمیخواستم اصرار کنم. با خود گفتم شاید همسرم بهخاطر رانندگی خسته باشد، مجبورش نکنم
در همان فکرها بودم که گفت: «برای ناهار در یکی از پارکهای شهر سمنان میایستیم.» اشکم بیصدا فرو ریخت: پس… بریم امامزاده علیاشرف (علیهالسلام) با لبخند گفت: «آخرش هم همونی شد که تو میخواستی.»
نزدیک امامزاده که رسیدیم، ضربان قلبم تندتر میشد. با شوقی وصفناشدنی پیاده شدم و مستقیم به سمت مزار عباس رفتم. اما جوانی زودتر رسیده بود. فاتحهای خواندم و وارد صحن شدم؛ نماز و قرآن را به نیابت از عباس و به احترام امیرالمؤمنین (علیهالسلام) که ایام شهادتش بود، هدیه کردم. اما دلم آرام نمیگرفت.
برگشتم به حیاط. این بار چند نفر کنار مزار بودند. متوجه شدم مزار عباس زائر زیاد دارد. بیتوجه به جمع، آرام کنار مزار عباس نشستم و زیارت عاشورا را شروع کردم. حرفهای زائران ناخواسته به گوشم میرسید: آقایی از آنها میخواست که اگر خاطراتی درباره شهید عباس دارید برام بفرستید. همان لحظه قلبم گفت: این فرد باید پدر شهید است...
#ادامه_دارد
📗
✍️ به قلمِ خانم رؤیا بهرامیان
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅️ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۲۴۱
✍
💠 ادامه خاطره از خانم مجاهد استان فارس:
... بلند شدم و نزدیک رفتم. پرسیدم: «ببخشید، شما پدر شهید دانشگر هستید؟» گفتند: «بله»
اشک امانم را برید. گفتم: «از راه دور آمدهام… لطفاً پیش عباس سفارش مرا هم بکنید. بگویید برایم آرزوی شهادت کند.»
پدر شهید پرسید: «کتابی از عباس داری؟» آن لحظه کتاب آخرین نماز در حلب در دستش بود. همان کتابی که مدتها دنبالش بودم. گفت: «این هم برای شما» و سپس چند کتاب دیگر نیز از ماشین آورد، انگار دنیا را به من هدیه کرده باشد.
وقتی گفتم از مشهد آمدهام و به نیابت از عباس زیارت خواندهام، لبخندی زد و گفت: عباس خیلی دوست دارد که به نیابتش قرآن یا دعا برای ائمه اطهار (علیهمالسلام) خوانده شود. من همان جا فهمیدم که هدیهام بیپاسخ نمانده؛ عباس خودش جبران کرده است.
پدر شهید گفت: از صبح قصد آمدن داشتم؛ اما به شکل عجیبی همین ساعت توانستم به مزار بیایم.
مطمئن شدم که این دیدار، کار خودِ عباس است؛ هدیهای برای رنج راه.
بعد پرسید. خانوادهام کجایند؟ خواست آنان را ببیند. به بیرون امامزاده آمدم به خانوادهام اطلاع دادم بعد از احوالپرسی. به همسرم نان شیرینی محلی داد و با مهری پدرانه، پسرم را در آغوش گرفت و از کودکیهای عباس گفت؛ از عشقش به نماز. برایش دعای عاقبتبهخیری کرد.
وقتی رفت، من ماندم با قلبی سرشار و ذهنی پر از شگفتی. انگار بخشی از روحم را کنار مزار عباس جا گذاشته بودم.
شوق این تجربه را با تشکر دوستم زهرا خانم که واسطه آشناییام با عباس بود. تقسیم کردم. عکس مزار و کتابها را فرستادم. با بغض گفت: «کاش من هم روزی زیارتش نصیبم شود.»
شب، راهی جمکران شدیم. این بار اولین چیزی که برداشتم عکس عباس بود. در مسجد، به نیابتش نماز خواندم و در تمام لحظات دعا یادش بودم. عکسش را روبهروی گنبد فیروزهای گرفتم و برای پدرش ارسال کردم؛ تا بداند جوان عزیزش برایم عزیزتر از همیشه شده است.
📗
✍️ به قلمِ خانم رؤیا بهرامیان
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯