. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 وسط حرف‌ها بچه‌ها باز پای شهادت را کشیدند وسط. می‌خندیدیم اما می‌دانستیم که این حرف‌ها فقط شوخی نیست. شرایط دشواری بود و بچه‌ها دائم زیر آتش بودند. هر لحظه ممکن بود یکی از بچه‌ها را از دست بدهیم. یادم می‌آمد که حسین وقتی می‌رفت، سربندی که زهرا، دختر کوچکش برای روز مبادا به او داده بود را گذاشت توی جیبش. نقشِ روی سربند یاابالفضل بود. زهرای پنج‌ساله وقتی سربند را به بابا می‌داد گفته بود اگر اوضاع خیلی خطرناک شد، آن را ببند به پیشانی‌ات. این‌ها را می‌دانستم و دلم شور می‌زد. اگر شهادت به ترجیح است، ترجیح می‌دهم آن شهید، من باشم. این را به امیر گفتم که من فقط نامزد دارم و اگر بنا به دل کندن باشد، راحت‌تر می‌توانم دل بکنم... شما دختران کوچکی دارید که منتظرند برگردید... دخترها بابایی‌اند. بابا که نباشد، بی‌قراری می‌کنند و آرام کردنشان، سخت است. سفره را مثل همیشه خودم جمع می‌کنم و هرکس می‌رود پی کار خودش. می‌روم پیش امیر که به کمک بچه‌های مخابرات رفته است. تازه به منطقه آمده‌اند و خیلی با کد و رمز آشنا نیستند. می‌خواهم چند دقیقه‌ای چشم‌هایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم. آرزوها و دعاها محاصره‌ام می‌کنند. آدمیزاد در طول شبانه‌روز به آرزوهایش فکر می‌کند اما آرزوهایی که قبل از خواب به ذهن‌ها هجوم می‌آورند، فرق دارند؛ واقعی‌ترند، خواستنی‌ترند. آدم‌ها جلوه‌ای از آرزوهای قبل خوابشان هستند! آرزو می‌کنم، دعا می‌کنم... هنوز چشم‌هایم گرم نشده، دلتنگی فاطمه می‌پیچد توی دلم... چند لحظه‌ای نگذشت که خبرِ خطرناک شدن اوضاع قراصی را در بیسیم اعلام کردند، سروصدایی در مقر به پا شد. از خواب پریدم. رفتم به اتاق بیسیم. سیدغفار و چند نفر از بچه‌ها داشتند اوضاع را بررسی می‌کردند. تصمیم بر این شد که بروند به روستای قراصی برای کمک به بچه‌ها... ... ۱۴۵ 📔 🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─ 💠 @shahiddaneshgar