📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 فرمانده فوج پشت بیسیم به بچه‌های پشتیبانی و امیر گفت برای احتیاط یک ماشین مهمات را تا پشت روستا ببرند. از همان سر صبح، ناآرامی‌ها در منطقه شدت گرفته بود. تکفیری‌ها هجوم آورده بودند به قراصی. این روستا دارد به تدریج، به کانون درگیری‌ها در حومه حلب تبدیل می‌شود. توی بیسیم می‌شنوم که نیروها به مهمات نیاز دارند. معطل نمی‌کنم. تا امیر بجنبد، از عمار اجازه‌ی شکسته‌بسته‌ای می‌گیرم و لباس‌های نظامی‌ام را می‌پوشم. با یکی از بچه‌ها سوار ماشین مهمات می‌شویم و می‌تازیم. امیر پشت بیسیم صدایم می‌کند:«کمیل کجایی؟» -دارم با ماشین مهمات میرم! صدایش درآمد که چرا این کار را می‌کنی! گفتم خیالت راحت باشد، پشت خط می‌مانم؛ فرمانده اجازه داده! مهمات را تا جایی در نزدیکی روستا، تا خاکریز سابقیه می‌بریم. این کار یک ساعتی طول می‌کشد. آن‌جا خاکریزمانندی ساخته بودند که اگر اتفاقی افتاد، پشت آن سنگر بگیریم. موشک پشت موشک، به قلب روستا فرود می‌آمد. پشت بیسیم اعلام کردم:«ما مهمات رو آوردیم تا پشت روستا، تکلیف چیه؟» فرمانده فوج، صدایم را که پشت بیسیم شنید، داغش تازه شد:«باز پیدات شد؟ مگه نگفته بودم که توی مقر بمونی؟ حالا هم بمونید توی ماشین تا خبرتون کنم!»... ... ۱۴۶ 📔 🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─ 💠 @shahiddaneshgar