۲۰۰ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠خانم غلامی‌پور، استان سمنان ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۹ بود. یک روز بعدازظهر احساس کردم سرم درد گرفت. اولش درد خفیف بود. می‌توانستم تحمل کنم؛ اما ساعتی که گذشت، آن‌قدر درد شدید شد که بیهوش شدم. آن روز نفهمیدم چه شد. مادرم و برادرم به دامادمان زنگ زدند و ایشان آمد و من را از شهرستان سرخه به بیمارستان امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) شهر سمنان بردند. آن روز آن‌قدر حالم بد بود که نفهمیدم چطور سوار ماشین شدم و چطور به شهر سمنان رسیدم. در همان عالم بیهوشی بودم که شهید عباس را دیدم که بالای بلندی ا یستاده است. وقتی عباس دید سرم را با دست‌هایم گرفته‌ام و ناراحت هستم، گفت: «این سربند رو بگیر و به سرت ببند. خوب می‌شی.» دیدن آن تصویر خیلی برایم لذت‌بخش بود. وقتی که سربند را داداش عباس به من می‌داد، سربند تکان می‌خورد. روی آن سربند نوشته شده بود: «یا اباالفضل العباس(ع)». در همان حال دستم را دراز کردم تا آن سربند را از داداش عباس بگیرم. همه‌اش صدایش می‌‌کردم: داداش‌عباس! داداش‌عباس!. در همان حال که از خوشحالی داداش‌عباس می‌گفتم. چشمم را باز کردم. در بیمارستان امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) سمنان بودم. فقط صدایی می‌شنیدم که پرستاران می‌گفتند آمبولانس بگیرید سریع مریض را منتقل کنید به بیمارستان کوثر. آن روز از بس حالم بد بود، می‌خواستند من را راهی بیمارستان کوثر کنند. مادرم وقتی من را دید، تعجب کرد و گفت: «ان‌قدر توی ماشین حالت بد بود که از تو ناامید شده بودم.» ولی همان روز حالم خیلی خوب شد. به‌طوری حالم خوب شد که گویا هیچ مریضی‌ای نداشتم. برادرم آمد کنار تختم و گفت: «بهتری؟» گفتم: «آره، داداش! من مریض نبودم. الان خیلی سبکم و حالم خوبه.» برادرم گفت: «خدا رو شکر. تو عالم بیهوشی هی صدا می‌زدی داداش‌عباس! داداش‌عباس! قضیه چی بود؟» برایش تعریف کردم شهید عباس دانشگر دوستی و محبت خودش را به من نشان داد. دو-سه سالی است که به‌نیت او قرآن و دعا می‌خوانم. یقیناً شهدا زنده‌اند و کمک می‌کنند. مادرم که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: «به‌نیت شهید نذری کرده‌ام که یک دیگ آش نذری بدهم.» آن روز مادرم و من از دامادمان خواستیم تا ما را از بیمارستان به امامزاده علی‌اشرف(ع) کنار مزار شهید ببرد. مزار داداش عباس را زیارت کردیم. بغضی در گلویم بود. نمی‌دانستم چه بگویم. تصمیم گرفتم تنهایی یک روز بیایم و سر مزار داداش عباس بنشینم و درددل کنم و ازش بخواهم همان‌طور که من را از مرگ نجات داده، کمکم کند تا یک مشکلی که در زندگی‌ام دارم، برطرف شود. آن روز من از شهرستان سرخه مرده رفته بودم و زنده برگشتم و این را از عنایت و لطف ائمۀ اطهار(علیهم‌السلام) و داداش‌عباس به خودم می‌دانم. به شهید گفتم: «خودت می‌دونی که چقدر دوستت دارم و تو رو برادر واقعی خود می‌دونم و مطمئنم خواهرت رو کمک می‌کنی.» 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯