۲۳۹ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠ادامه ی خاطره ی خانم مهاجریان، خراسان رضوی .... همسرم وقتی دلواپسی من را دید، به اتاق شهدا رفت. لحظاتی بعد قرآن‌به‌دست برگشت و گفت: «استخاره کردم. بیا نگاه کن! ببین چه آیه‌ای آمده!» وقتی چشمم به صفحه قرآن افتاد دوباره دلم لرزید! و چه آیه‌ای! ((مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا))؛ .احزاب، ۲۳. در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند. بعضی پیمان خود را به آخر بردند و بعضی دیگر در انتظارند و هر گز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند. همسرم گفت قبل از استخاره طبق عادتم به شهید عباس دانشگر گفتم: «این‌دفعه از شما می‌خوام کمکم کنید. اگر خیر و صلاح در رفتن همسرمه، کاری کنید که همسرم با خیال آسوده به سفر کربلا بره.» دو-سه روزی گذشت. هرچند استخاره خوب آمده بود، هنوز ته دلم راضی نبود. چون قرار بود تنهایی به سفر خارج از کشور بروم. تردید عجیبی تمام وجودم را فراگرفته بود! به دنبال نشانه‌ای بودم برای اطمینان خاطر و راضی شدن دلم. تا اینکه تلفن همراهم به صدا درآمد. خواهر شهید جواد جهانی بود: «‌سلام خانم مهاجریان. یکی از مادرهای شهدا مدافع حرم برای زیارت حرم مطهر حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا(علیه‌السلام) به مشهد آمده‌اند. مهمان خانۀ ما هستند. با خودم گفتم بقیه هم از این فیض محروم نباشند. هرچی فکر کردم به که بگویم، فقط شما اومدین تو ذهنم. امروز بعدازظهر تشریف بیارین خونه‌مون.» پرسیدم: «مادر کدوم شهید هستن؟» گفتند: «مادر شهید عباس دانشگر!» حس‌وحال عجیبی داشتم. نفسم در سینه حبس شد. بغضی عجیب گلویم را فشار می‌داد. با شوقی وصف‌ناشدنی مهیای دیدار با مادر عزیز شهید دانشگر شدم. بعد از سپری شدن لحظه‌های انتظار خود را در برابر مادر گران‌قدر شهید دیدم. ماجرا را که برایشان تعریف کردم، پاسخی دادند که شک و تردید را از دلم بیرون ساخت! در راه برگشت پاسخشان را در ذهنم مرور می‌کردم: پس این کربلا هدیۀ شهیده. دعوت‌شدۀ خود شهید هستی! السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین! 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯