۲۶۰
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
3⃣بخش سوم
🔸️محبت شهید به خواهران
💠ادامه ی خاطره خانم کوهپیما، استان کرمان
...
شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا و قرآن هنوز چهل روز کامل زیارت عاشورا را نخونده بودم و هنوز به جزء ۱۰ از قرآن نرسیده بودم که شهید بزرگوار حاجتم را داد...
از خوشحالی اشک شوق میریختم. کلی گریه کردم و از شهید بابت این هدیۀ بزرگ که بهم داده بود، تشکر کردم...
تصمیم گرفتم عکس شهید را چاپ کنم و بزنم توی خونهمان و کتابهای دیگرش را بخوانم. به همسرم گفتم که همان عکس شهید را که دارد میخندد، برایم چاپ کن و کتابش را هم برایم بخر. چند روز بود که همهاش تو فکر عکس و کتابش بودم که آقای سالاری، دوست شهید زنگ زدن گفتن که بیا مزار شهدای گمنام یه چند تا بستۀ فرهنگی دارم بین خانومها پخش کن. من رفتم آقای سالاری بستهها را بهم دادند و گفتند بین خانمها پخش کنم و بستۀ دیگر هم دستش بود. گفت: «این بسته مال خودتونه...» بستهها را گرفتم و پخش کردم. بعد از اینکه بستهها را پخش کردم، رفتم نشستم و بستۀ خودم را باز کردم. باورم نمیشد! قاب عکس شهید دقیقاً همان عکسی که میخواستم، همان عکسی که داشت میخندید و کتاب راستی دردهایم کو و کلی چیزهای دیگر. آنجا هم از خوشحالی اشک شوق میریختم و اصلاً باورم نمیشد که شهیدعباس فهمیده من چه میخوام و برایم فرستاده و بهم قاب عکس و کتابش را هدیه داده.
از آنجا بود که مطمئن شدم واقعاً شهدا زندهاند و کافی است یک قدم بهسمتشان برداری، آنها ۱۰ قدم بهسمتت میآیند و حواسشان هم بهت هست...
امیدوارم بتوانم طبق همان برنامۀ هفتگی که شهید برای خودش نوشته بود، پیش بروم و خیلی خوشحالم که با شهید آشنا شدهام.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯