♥️ من همیشه به برگشت محمدرضا امیدوار بودم و مطمئن بودم به خاطر وعده‌هایی که می‌دهد برمی‌گردد. وقتی پدر آمد و گفت: محمدرضا تیر خورده، خیلی امیدوار شدم و گفتم چیزی نیست. اما وقتی خبر شهادتش را دادند یادم هست فقط در خانه راه می‌رفتم و زیر لب «الا بذکرالله تطمئن القلوب» را با خود تکرار می‌کردم.🥲 زمانی که برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم من مطمئن بودم که محمدرضا ایستاده و منتظر ما است. وقتی وارد معراج شهدا شدیم و دوست‌هایش را یکی یکی می‌دیدم مطمئن شدم که محمد ایستاده است! وقتی پیکرش را دیدم خیلی مات و مبهوت شدم و مانند یک غریبه به او نگاه می‌کردم و احساس کردم که او را نمی‌شناسم. احساس کردم که دارم کم می‌آورم سرم را نزدیک صورتش بردم و گفتم: «تو همان محمدرضایی یا نه؟»🥺 کم کم باورم شد و برایم اثبات شد که این محمدرضاست.💔 با همان تیپ خواهر بزرگتری تهدیدش می‌کردم و گفتم: «حالا که رفتی بالا باید این کار را بکنی و اینجاها بری‌» دوست داشتم انگشترش را به او بدهم و خیلی ذوق داشتم خودم این انگشتر را دستش کنم. یادم هست انگشترش را نزدیک صورتش بردم و ازش پرسیدم: انگشترت قشنگ است؟ می‌پسندی؟ دیدارمان از نظر کلامی دیدار صمیمی بود اما فضای سنگینی داشت.🙂🥀 🍃نقل از @shahiddehghan_amiri