#خاطره
عکس شناسنامه :
یادم می آید یک روز که از دانشگاه آمده بودم، داخل اتاقش نشسته بود، صدایم کرد و یک عکس نشانم داد.گفت : ببین چقدر قشنگه !!! عکس صفحه اول شناسنامه شهید خلیلی بود. بهش گفتم چه چیزی اش قشنگ است؟ شناسنامه است دیگر!
گفت دقت نکردی! ببین چه مهری روی صفحه خورده.
دقت که کردم دیدم با رنگ قرمز خورده :
به فیض شهادت نائل آمد....
لبخند زدم .گفت عاقبت قشنگی است
به قول آقا رسول :همه رفتنی اند ،چه خوب است که آدم زیبا برود !
راوی خواهرشهید
🔶 @shahiddehghan_amiri 🔶
🍃| #خـاطـره
بعضی شب ها که نیمه های شب بیدار مےشدم
مےدیدم، محمدرضا با نور موبایلش قرآن سفید
ڪوچڪش را در دسـت گرفتہ و در حال قرائت
قرآن است.او با قرآن خیلے مأنوس بود و ماهیانه
3بارختم قرآن می ڪرد.📖
با اینکه 20 بهار از عمرش گذشته بود در وصیت
نامه اش سفارش کرده بود که برایش تنها 5 روز
روزه و 20 نماز صبح قضا ڪنم.
پیامک مےفرستاد ڪه حلالم ڪن و دعا ڪن که
شهید شوم.🕊
#بهنقلاز_مادرِبزرگوارِ_شهید 🌸
🌷|• @shahiddehghan_amiri
«بسم رب الشهدا والصدیقین»
#خاطره
نحوه شهادت ها را بدان!
تاکید داشت که حتماً نحوه شهادت شهدای مدافع حرم را بدانم. نحوه شهادت بیشترشان را میدانست، اطلاعات بسیار خوبی داشت و شهدا را کامل می شناخت.🕊
نقل از :(دوست شهیدبزرگوار)
#ابووصــال
🌹{ @shahiddehghan_amiri }
🍃| #خاطره
مادر #شهید_دهقان :
یک مورد اتفاق افتاد که برای خودم نیز
#عجیب بود و برای دیدنش نیز به شیراز
رفتم.آن جوان را در یک یادواره ای که برای
محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با
اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود
وقتی من را دید فقط گریه میکرد او تعریف
میکرد: که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده
سالگی بچهای پاک و طاهر بودم و قرآنخوان
و نماز خوان و اهل مسجد بودم به سبب آشنایی
با دوستان #ناباب از راه به در شدم و 17 سال
خدا و ائمه را #منکر شدم و هیچ چیز را قبول
نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است
اسم من #مصطفی بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم
افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم
و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق
کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند یک
شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا
میزند «حاج مصطفی پاشو وقت نماز است»
من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و
دوباره خوابیدم,دوباره آن پسر به خوابم آمد و
گفت «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده,
پاشو نماز بخوان» این را که گفت بلند شدم
چهرهاش به دلم نشست🕊
10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم
که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم آن
جوان میگفت: محمدرضا آنقدر بر روی من
اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه
کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر
توبهام و مالهای حرامی که کسب کرده بودم,
تمام زندگیام را فروختم تا مالهای حرام از
زندگیام بیرون برودو حقوق ضایع شده را
به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک
رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع
شده را بازگردانم.😇
🆔| @shahiddehghan_amiri
#خاطره🍃
🍃خاطره ای از مادر شهید
اوایل محرم سال94 به سوریه رفت. یک شال عزا داشت که از 12 سالگی همراهش بود اما با خود به سوریه نبرد در آن روزها از من خواست با خودم به هیئت امامزاده علیاکبر ببرم و گفت به یاد من برو هیئت به این شال احتیاج دارم. فکر می کردیم محمدرضا تا اربعین بر می گردد. به من گفت "امسال محرم زیر علم حضرت زینب(س) سینه می زنم ولی به اربعینش نمی رسم". در ذهنم این بود تا اربعین بر می گردد که باهم به پیاده روی اربعین برویم می گفت شما از ایران بروید من از این طرف خودم میآیم و زمانی که این حرف محمدرضا را به همسرم گفتم همسرم گفت ممکن نیست و منظورش چیز دیگری بوده است.
#شهیـدمحمدرضادهقان
🍃📚 | @shahiddehghan_amiri
#خاطره♥️
در دنیای رفاقتش قهر و آشتی با هم بود.
دعوا و آرامش هم بود.😄
دیر عصبانی میشد و اگر از دست کسی ناراحت بود، بیمحلی میکرد و توجهی نداشت.
قهر میکرد، اما کینهای نبود، طاقت قهرهای طولانی را نداشت و عاطفی و دلنازک بود
و زود آشتی میکرد.🙂🌿
اما هربار که آشتی میکرد،
صمیمیتها چند برابر میشد.😍
راوی: دوست شهید
... @shahiddehghan_amiri ...
🌱| #خاطره
رفتم یه سری وسایل لباسای اضافه که براش
آوردم همین جلوی ساکش گذاشتم زمین بهش
گفتم: محمدرضا امیدوارم سوریه بهت خوش
بگذره! :)
اصلاً اینو که بهش گفتم اونقد تعجب کرد اصلاً
یه حالِ عجیبی شد!همون ساعت ۶ صبح بلند
شد توی خونه شروع کرد هروله کردن.هی میزد
تو سر و صورتِ خودش.حسین حسین میکرد.
زینب زینب میگفت.اصلاً حال عجیبی پیدا کرد.
رفت پای کامپیوتر نشست.یه سری مداحیها رو
باصدایبلند شروعکرد روشنکردن.ینی میدویید
دوراتاق وشعفوشادمانیخودشرو ابراز میکرد.
اصلاً باورش نمیشد که این جمله رو بخواد از من
بشنوه.ولی من خودم که رو زمین نشسته بودم
احساس کردم از درون دارم میشکنم.خورد میشم پروازکردنمحمدرضاروهمونلحظهداشتماحساس
میکردم با تمام وجودم...
(نقل از مادر شهید)
#ملازمان_حرم
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے
•|🥀 @shahiddehghan_amiri
📖| #خاطره
🌹یه روز ازم پرسید: "چرا کار نظامی نمیکنی؟"
به شوخی گفتم: "صبر کن سردار هم میشم! 😄
بابا منو راه نمیدن که"جوابش برام خیلی جالب
بود... "به قول سردار ناصری که توی جمع یگان
عملیات ویژه سپاه صحبت میکرد ، ما باید برای
سپاه حضرت حجت آماده بشیم...باید رزم بلد
بود...باید جنگ بلد بود...حضرت حجت جنگجو
میخواد...
شعار ما فقط اینه اللهم عجل لولیک الفرج
اما وقتی حضرت حجت ظهور کنه میتونیم توی
سپاه حضرت خدمت کنیم و بجنگیم؟ چیزی از
هنر جنگیدن بلدیم؟"انقد جوابش دندون شکن
بود که من ساکت موندم... یعنی اصلا جوابی
نداشتم درمقابل حرفش...
چند لحظه بعد گفتم: "313 نفر هستن دیگه!😁...
از ما بهترون تا دلت بخواد هستن!"
گفت: "کی مثلا؟!! کی فکر میکرد عقیل بختیاری
یا رسول و باقی شهدا شهید بشن؟!اما شهید شدن
و جزو 313 شدن به قول خودت..."
محمدرضا! کی فکر میکرد تو شهید بشی و جزء
یاران امام زمان (عج) باشی؟ به حرفات خیلی
خوب عمل کردی...
(به نقل از دوست شهید)
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے
•°|🥀 @shahiddehghan_amiri
🌸| #خاطره
همانقدر که مداحی دوست داشتی نسبت به
موسیقی غربی حساسیت داشتی.از همان بچگی
نسبت به موسیقی حساس بودی،یادت هست آن
قم به تهران را؟ آن موقع سوم راهنمایی بودی.
سوار اتوبوسی شدید که از خوزستان میآمد.تو
و مهدیه کنارهم نشستید.رانندهنوار گذاشت.صدای
ترانه خواندن یک زن از دستگاه پخش میشد.
هردوتایتان جا خوردید. به مهدیه گفته بودی:
«شنیدن اینا برای تو مشکل داره؟»
- نمیدونم برای خانم ها مشکل داره یا نه. ولی
برای شما مشکل داره .
+میدونم برای من مشکل داره.ولی اگه برای تو
هم مشکل داره، میخوام دوتایی بهش بگیم
خاموش کنه.
- فرقی نمیکنه. مهم اینه که کار درستی نکرده.
بلند شده و رفته بودی جلو و به راننده گفته
بودی: «این رو خاموش کن. درست نیست.»
راننده چند دقیقهای سیستم پخش را خاموش
کرد.صدای بقیهی مسافرها درآمد و اعتراضها
شروع شد.راننده دوباره دستگاه پخش را روشن
کرد.چارهای نبود.باید تحمل میکردید.یک هندزفری
داشتید. یک مداحی پیدا کردید و هرکدام یکی از
گوشیها را توی گوشتان گذاشتید. بعد از چند
دقیقه شاگرد راننده آمد و پرسیده بود:«چی داری
گوش میدی؟»
#به_وقت_بودن_هایت
#یک_روز_بعد_از_حیرانی
•|🦋 @shahiddehghan_amiri
#خاطره
علاقه زیادی به آیت الله امامی کاشانی ریاست مدرسه عالی شهید مطهری داشت و اولین هدیه ای که از آیت الله کاشانی گرفت عبا بود.
خیلی آن را می بوسید و با آن نماز می خواند.
سه دایی محمدرضا روحانی هستند او علاقه زیادی به روحانیون داشت و احساس وظیفه نسبت به فرمایشات رهبری داشت.❤️
نقل از #مادر_بزرگوار_شهید
🌹🍃| @shahiddehghan_amiri
🌸| #خاطره
دوره ابتدایی وقتی در مدرسه دنبالش میرفتم،
باحجاب چادر بودم.باشادمانی و حیرت کودکانه
اش می گفت:مامان وقتی میای دنبالم همه من و
تو را یک جور دیگر نگاه میکنند! کمی که بزرگتر
شد تازه متوجه شد که آن نگاههای خاص،شکوه
و ابهتی بود که در حفظ حجاب وجود داشت.از
آن موقع چادر برایش یک نماد مقدس شد.
#ابووصال
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🆔|• @shahiddehghan_amiri
🕊
📜| #خاطره
💎| #بستنی
خطاهای همدیگر را هم پنهان میکردید.
مثلاً همان یواشکی بستنی خوردن ها.
یادت که هست؟ دوست پدرت توی کارخانه
بستنی کار میکرد و شما هم به واسطهٔ او
سمیهٔ بستنی تان به راه بود.چند وقت یک بار
با کارتون برایتان بستنی می آورد و سه طبقه
کشوی فریزر پر از بستنی میشد.
سهمیهٔ تان روزی یکی بود ولی هرکدام سه تا
بستنی میخورید و کاغذش را پنهان میکردید.
مادر هم با خبر بود ولی هر وقت میپرسید :
«کی شیش تا بستنی خورده؟» هردو میگفتید:
«نمیدونیم!»
از تو میپرسید: «تو چندتا خوردی؟» مهدیه
جواب میداد: «یه دونه خورده»
از مهدیه می پرسید: «تو چندتا خوردی؟» تو
جواب میدادی: «آبجی یه دونه خورده.»
خبر نداشتید که مادر دستتان را خوانده و به
خاطر دل مهربانش چیزی نمیگوید.
بعد می گفت راستش رو بگید. اجازه بگیرید و
بخورید. به گمانم باز هم بی اجازه به بستنیها
ناخنک می زدید. و باز هم با هم دعوا می کردید
و باز هم از هم دفاع میکردید و باز هم زور تو
بیشتر از مهدیه بود...
🌟 ﴾@shahiddehghan_amiri﴿