#خـاطـره...
💕آمرین به معروف...
سعی می کردم اعتقادات را به شکل عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم، بچه ها می دانستند اگر مادر پوشش تیره و مشکی دارد، یعنی عزا و ماتم است. شب شهادت یکی از امامان بود و من مشکی پوشیده بودم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ محمدرضا هفت و خواهرش یازده ساله بود. برایشان از آن امام تعریف کردم. به دقت گوش کردند و موقعیت آن شب را فهمیدند، اما همسایه بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های شاد را با صدای بلند پخش می کرد.
نگران شدم مبادا در تصور کودکانه آنها دوگانگی ایجاد شود، بنابراین از قبح شکنی عمل همسایه در شب شهادت گفتم. مهدیه تصمیم گرفت تا امر به معروف کند سمت خانه همسایه رفت، محمد که نسبت به خواهرش تعصب داشت، رفت و مراقب او بود که اگر اتفاقی برایش افتاد، کمکش کند. تذکر آنها نتیجه داد و صدای آهنگ قطع شد.
بهنقلازمادرشهید
#شهید_محمدرضا_دهقانامیرے 🌷
| @shahiddehghan_amiri |
•🍃•| #خاطره
من یادمه ما هروقت میرفتیم حرمامامرضا (ع)
(محمد صحن اسمائیلطلا رو خیلی دوستداشت)
جاے خاصی رو داشتیم. بهـش میگفتیم مـا همـه
اینجا می شینیم وقتی میدید ما کجا نشستیم بعد
میرفت شروع میکرد طوافکردن به قولخودش،
کیفیت زیارتش تو حرم امامرضا(ع) همیشه به این
حالت بود.آنقدر دور حرم تو حیاط ها می چرخید
یه موقع ده دور،هفت دور.طورے ڪه پاهاش درد
می گرفت شاید ساعت ها طول میڪشید و من
همیشه میگفتم این چه وضع زیارت ڪردنه‼️
بشین یه جا دعا بخون ،نماز بخون بهش میگفتم
که چیکار میکنی؟
می گفت:من آنقدر دور آقا می گردم تا آقا خودش
به من بگه حالا بسه حالا اینجا بشین و با من حرف
بزن و بعد می شینم حرفامو می زنم.
(نقل از مادر بزرگوار شهید)
📿| @shahiddehghan_amiri
🕊🥀#خاطره....
ناراحتی هایش برای دیگران بود
بسیار احساساتی و عاطفی بود.
از آن دسته آدم هایی بود که احساسات خود را عملی نشان می داد.
خیلی دلسوز و مهربان بود و بیشتر ناراحتی هایش برای دیگران بود نه خودش.
#به_نقل_ازخواهرشهید💜
#شهیدمحمدرضادهقان_امیرے🌷
| @shahiddehghan_amiri |
🍃🌹| #خاطره
اوایل شیطنت های دبیرستانش من رو از رفاقت باهاش میترسوند..
من اونموقع نسبت بهش خیلی آروم تر بودم...
و فکر میکردم اینکه بخوام صمیمیتم رو باهاش علنی کنم من رو از چشم مدیر و معاون و مشاور مدرسه میندازه..
واسه همین بیشتر ارتباطمون بیرون مدرسه بود چه دورانی بود!!
وقتایی که بیرون مدرسه با هم گشت و گذار داشتیم شبها تا اخر وقت به هم پیامک میدادیم ولی تو مدرسه انگار نه انگار که رفیقیم..
ولی بعد از مدتی وقتی مرام و معرفت و پاک بودنش رو درک کردم خیلی قضیه فرق کرد..
دیگه اواخر دوران دبیرستان بود و با خودم میگفتم آیا ارتباطمون بعد از فارق التحصیلی هم ادامه داره؟؟
تا اینکه وقتی فهمیدیم با هم دانشگاهی و هم رشته ای هستیم جور دیگه واسه رفاقتمون برنامه ریختیم..
عید غدیر 92 بود که عهد بستیم هرجا هستیم با هم باشیم...
(بماند که یکبار عهد شکنی کرد و رفت و ... دیگه برنگشت..)
روز ثبت نام دانشگاه محمد خیلی ذوق داشت..
یادم نمیره اون روزی رو که 8 صبح قرار داشتیم و من تا 10 خواب بودم.. محمد کارهای ثبت نام اولیه ش رو انجام داده بود و تا ساعت 11نشسته بود سر قرار دم مترو بهارستان منتظر من..
بدون اینکه حتی بهم زنگ بزنه😐
وقتی دیدمش اول فکر کردم تازه اومده نگو به خاطر من فقط منتظر مونده..
من رو برد کافی نت برای ثبت نام اینترنتی..
شناسنامه و مدارکم رو گرفت خودش شروع کرد به تکمیل مراحل ثبت نام...
شاید نشنیده باشید که محمد حافظه خیلی خوبی داشت و بعد از اون جریان واسه همیشه شماره شناسنامه و کد پستی تلفن منزل و حتی کد سریال شناسنامه من رو حفظ بود...
حتی از اون سال تمام انتخاب واحد های من رو محمد اول وقت برام انجام میداد که با هم تو یک کلاس باشیم😄
ترمای بعد از رفتنت خیلی دیر انتخاب واحد کردم...
و خیلی کلاس ها رو غیبت خوردم...
و خیلی روز ها رو بدون تو....
♦️نقل شده از #دوست_شهید
| @shahiddehghan_amiri |
🍃بسم رب شهدا والصدیقین 🍃
#خاطره
در تمام زندگی بیست ساله اش،یک بار برات کربلا
را گرفت. هر چند پایان عمر این دنیایی اش🌏،
مصادف شد با سر گذاشتن بر دامن مادر سادات
(س) و شب زیارتی حضرت سیدالشهداء (ع) و
مهمانی ارباب در کربلا.
ماه مبارک رمضان 🌙
سال نود بود که بین الحرمینی شد برایمان...
حرکت ساعت نُه صبح بود. ما احتمال می دادیم
که به تعویق افتد، لذا سحری خوردیم... از همان
ابتدای سفر در اتوبوس🚌،با اینکه هم سفرها را
نمی شناخت،ملحق شد به جوانهای ته اتوبوس.
دیگر اول اتوبوس پیدایش نشد.
حدود ساعت ⏰یازده صبح بود که از حد ترخص
گذشتیم.همان موقع بود که از ته اتوبوس آمد کنار
مادر و گفت: «خب دیگه! وقت افطاره!»
- محمد! ما سحری خوردیم! لااقل بذار وقت ناهار
بشه!❗️
_ «نه دیگه! حد ترخص گذشت. خدا اجازه داده
بسه دیگه! شما طولانیش نکن!» و شروع کرد به
افطاری خوردن!
یکی از ویژگی های بارزش همین بود؛فقط از یک
نفر خجالت می کشید، از یک نفر به طور کامل
اطاعت می کرد، محدودیت های یک نفر را بی
چون و چرا می پذیرفت و واقعا به آن پایبند بود.
وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت،
محدودیت های سخت گیرانهی سایرین را قبول
نمی کرد. وقتی شرع به او اجازه ی کار درستی
را می داد،برای عرف و نگاه مردم،خواست بقیه
ارزش قائل نبود.
_ «از خدا جلو نزنید!!!»
#نقل_از_خواهربزرگوار_شهید 🍃
#ابـــووصــال ✨
🍃🌸| @shahiddehghan_amiri
🌹بسم رب الشهدا🌹
#خاطره🍃
محمدرضا خیلے راحت اموال شخصے ڪه داشت را به دیگران مےبخشید.
از جمله خصوصیات اخلاقے اش این بود
مثلا یڪ موقع از دانشگاه برمےگشت، زیپ لباسش را طورے تا بالا ڪشیده بود ڪه معلوم نباشد زیر لباسش چے پوشیده... چرا ڪه یڪ لباس ڪهنه تنش بود. وقتے مےشستم مےدیدم یڪ تےشرت ڪهنه ناشناس است ڪه با لباس نوے خودش معاوضه ڪرده بود.
حتے ڪت و شلوارے ڪه براے عروسے خواهرش خریده بود را هم به یڪے از دوستانش ڪه به شهرستان مےرفت بخشید.♥️
#شهیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
#بخشششهدا
| @shahiddehghan_amiri |
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین🍃
#خاطره
محل شهادت
دوره فتوشاپ را میگذراندم و در حد مقدماتی کارهایی انجام میدادم.یکی از کارهایی که از آن لذت میبردم نوشتن اسم خودم روی سنگ مزار شهدا به عنوان شهید بود،وقتی عکس طراحی شدهام را در گروه دوستان خودم در یکی از شبکه های اجتماعی گذاشتم همه خوششان آمد.تعداد زیادی از بچه های عاشق شهادت پیدا شد،اما من دلم سمت او کشیده شد. محمدرضا هم درخواست داد تا برایش طراحی کنم.وقتی آن عکس را فرستادم خیلی خوشحال شد و به جای خالی محل شهادت اشاره کرد.گفتم حالا شهید شو تا محلش مشخص شود،قبول نکرد و گفت که محله شهادت را سوریه بنویس،نوشتم....
آن موقع تخیل بود اما به واقعیت تبدیل شد.آن عکس در شبکه های اجتماعی خیلی معروف شد🖼♥️
نقل از :(دوست شهید بزرگوار )
#کتاب_ابووصــال
🌹| @shahiddehghan_amiri
#خاطره♥️
از روز اولی که محمدرضا رو تو دانشگاه دیدم یه مظلومیت خاصی تو چشماش بود!🥺
با خیلیا فرق داشت...
مغرور و متکبر نبود...
خودش برای رفاقت قدم جلو میذاشت...
اصلا هم چیزی رو به دل نمیگرفت🙂
خیلی معرفت داشت ، غم دیگران رو انگاری غم خودش میدونست و تا اونجایی که در توانش بود برای حل شدن اون مسئله به دیگری کمک میکرد.
اگه کسی ناراحت بود، حتی شده نصفه شب! با موتور میرفت دنبالش و میبردش بیرون، طوری فضا رو براش عوض میکرد که اصلا طرف یادش
میرفت غمی داشته!☺️
امر به معروف و نهی از منکر و نصحیت های دلسوزانش همیشه بجا بود...
عین یه برادر بزرگتر و دلسوز که انگاری کوله باری از تجربه داره پشتمون بود🌱
خنده هاش واقعا آدمو سر حال میکرد..😄
یکی از آخرین شبهای قبل از رفتنش، وقتی رفتیم بیرون خیلی بهش اصرار کردم که نره..🥀
ولی اون آماده رفتن بود، دفاع از حرم رو وظیفه میدونست ... میگفت حالا که در توانش هست اگه نره باید پاسخگو باشه...
گفت ناراحت نباش!
من برمیگردم...🚶🏻♂💔
بهش گفتم تو همه کاراتو کردی که بری، از وابستگی ها و دل بستگی هات دل کندی، حتی موتورتم دادی رفیقت، هیچ چیز دنیایی نذاشتی بمونه و داری همه چیزو واسه آخرت جمع میکنی.. بعد به من میگی برمیگردی؟؟!!😔
از اون خنده های همیشگی به لباش اومد؛ طوری که واقعا نتونستم ادامه بدم و چیزی بهش بگم :)
انگار یه خداحافظی همیشگی بود...😭
یه عکس گرفت و گفت به کسی چیزی نگو و...
رفت...🚶🏻♂✋🏻
دیگه نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم تا روزی که خبر شهادتش رسید..🕊 اون لحظه فقط یادمه که همه رو محمدرضا صدا میکردم...😭💔
به نقل از #دوستشهید
🌹🌿| @shahiddehghan_amiri
#خاطره♥️
من همیشه به برگشت محمدرضا امیدوار بودم و مطمئن بودم به خاطر وعدههایی که میدهد برمیگردد. وقتی پدر آمد و گفت: محمدرضا تیر خورده، خیلی امیدوار شدم و گفتم چیزی نیست.
اما وقتی خبر شهادتش را دادند یادم هست فقط در خانه راه میرفتم و زیر لب «الا بذکرالله تطمئن القلوب» را با خود تکرار میکردم.🥲
زمانی که برای دیدنش به معراج شهدا رفتیم من مطمئن بودم که محمدرضا ایستاده و منتظر ما است. وقتی وارد معراج شهدا شدیم و دوستهایش را یکی یکی میدیدم مطمئن شدم که محمد ایستاده است! وقتی پیکرش را دیدم خیلی مات و مبهوت شدم و مانند یک غریبه به او نگاه میکردم و احساس کردم که او را نمیشناسم.
احساس کردم که دارم کم میآورم سرم را نزدیک صورتش بردم و گفتم: «تو همان محمدرضایی یا نه؟»🥺 کم کم باورم شد و برایم اثبات شد که این محمدرضاست.💔
با همان تیپ خواهر بزرگتری تهدیدش میکردم و گفتم: «حالا که رفتی بالا باید این کار را بکنی و اینجاها بری»
دوست داشتم انگشترش را به او بدهم و خیلی ذوق داشتم خودم این انگشتر را دستش کنم. یادم هست انگشترش را نزدیک صورتش بردم و ازش پرسیدم: انگشترت قشنگ است؟ میپسندی؟
دیدارمان از نظر کلامی دیدار صمیمی بود اما فضای سنگینی داشت.🙂🥀
🍃نقل از #خواهرشهید
@shahiddehghan_amiri
📝| #خاطره
📚| #ابووصال
ڪتاب طلبه دانشجو،
#شهید_محمدرضا_دهقان🕊
ما نمکخوردهعشقیم،به زینبسوگند
پاسبانان دمشقیم، به زینب سوگند
بذر غیرت، سر خاک شهدا میکاریم
پاسخشیعههمیناستکهصاحبداریم
•🖇| @shahiddehghan_amiri
#خاطره
به خاطر قد بلند و بدن آماده💪 که داشت برای مبارزه 🛡️و بسیار مناسب بود در دورههای آموزشی که با هم داشتیم بدنش ورزیده تر شده بود در یک اردوی پینت بال که با دوستان گذشته بودیم خیلی پر قدرت بود طوری که در پنج دور بازی با حضور او چهار دور را بردیم و در یک اقدام تلافی جویانه از کسی که کُرکُری خوانده بود همگی بر سرش ریختیم و تیربارانش کردیم او با اینکه تیر هایش تمام شده بود ول کن نبود و با سلاح خالی اش همین طور شلیک میکرد.
#همرزم_شهید،👮♂️
#شهیدمحمدرضادهقان
🌸🌱| @shahiddehghan_amiri
#خاطره♥️
روحـیـهاش پـر جـنـب و جـوش و هـیـجـانـی داشـت و بـه رزمـایـشهـا و بـرنـامـههـای نـظـامـی بـه شـدت عـلاقـه داشـت، تـا آنجـا کـه مـیتـوانـسـت حـضـور پـیـدا مـیکـرد، خـیـلـی بـرایـش ارزش داشـت و آنقـدر مـهـم بـود کـه تـأکـیـد مـیکـرد مـن هـم بـا او بـروم و تـا حـدی بـود کـه اگـر نـمـیرفـتـم عـصـبـانـی مـیشـد و بـه رویـم مـیآورد کـه چـرا فـلان جـا
رزمـایـش بـوده و مـن نـرفـتـهام.😅
بهنقلاز: دوستشهید
#شهیدمحمدرضادهقان🕊
•{ @shahiddehghan_amiri }•