🕊
📜|
#خاطره
💎|
#بستنی
خطاهای همدیگر را هم پنهان میکردید.
مثلاً همان یواشکی بستنی خوردن ها.
یادت که هست؟ دوست پدرت توی کارخانه
بستنی کار میکرد و شما هم به واسطهٔ او
سمیهٔ بستنی تان به راه بود.چند وقت یک بار
با کارتون برایتان بستنی می آورد و سه طبقه
کشوی فریزر پر از بستنی میشد.
سهمیهٔ تان روزی یکی بود ولی هرکدام سه تا
بستنی میخورید و کاغذش را پنهان میکردید.
مادر هم با خبر بود ولی هر وقت میپرسید :
«کی شیش تا بستنی خورده؟» هردو میگفتید:
«نمیدونیم!»
از تو میپرسید: «تو چندتا خوردی؟» مهدیه
جواب میداد: «یه دونه خورده»
از مهدیه می پرسید: «تو چندتا خوردی؟» تو
جواب میدادی: «آبجی یه دونه خورده.»
خبر نداشتید که مادر دستتان را خوانده و به
خاطر دل مهربانش چیزی نمیگوید.
بعد می گفت راستش رو بگید. اجازه بگیرید و
بخورید. به گمانم باز هم بی اجازه به بستنیها
ناخنک می زدید. و باز هم با هم دعوا می کردید
و باز هم از هم دفاع میکردید و باز هم زور تو
بیشتر از مهدیه بود...
🌟 ﴾@shahiddehghan_amiri﴿