•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هجدهم / صفحه ۲۵
و علی مبارزه کردیم تا برای مسابقه آماده شویم در آن هیاهوی سر و صدا و ،تشویش ذهنم خاطرات راضیه را به تندی ورق میزد. روز مسابقه را مرور میکرد آن دم صبحی که هنوز آسمان تیرگی خود را کامل پس نزده بود راضیه قبل از این که از خانه خارج شویم نماز حاجت و دعای توسلی خواند و به مادر گفت «دوست دارم سالم باشم و تنم قوی باشه تا وقتی امام زمان اول ظهور میکنن توانایی سربازیشون رو داشته باشم.
به سالن که رسیدیم راضیه داشت گوشه ی زمین بدنش را گرم میکرد که نسرین با شتاب به سمتش آمد.
- راضیه من و تو افتادیم با حریفایی که خیلی خطا میکنن حالا چیکار
کنیم؟ من خیلی استرس دارم.
لبخندی بهش زد و گفت: هیچ اتفاقی نمی افته. نگران نباش
ناامید از همدردی ،راضیه برگشت و پیش بقیه رفت مسابقه شروع شد و نوبت به راضیه رسید با جدیت تمام وارد زمین شد و نگاهش را به چشمان سوت مسابقه زده ،شد آن به آن امتیازهای راضیه اوج حریف دوخت تا میگرفت و رنگ کارت تغییر می.کرد بالاخره هم حریف، تنها با سه امتیاز و شکست از زمین خارج شد نوبت دوم مبارزه هم داشت شروع میشد راضیه کنار زمین منتظر ایستاده بود چند دفعه اسم حریف خوانده شد اما کسی برای مبارزه به زمین نیامد راضیه به اطراف نگاه انداخت تا شاید حریف خودی نشان دهد اما خبری نشد تا اینکه از بلندگو اعلام کردند حریف از مبارزه
انصراف داد.
پاهای من هم
داشتند از دویدن انصراف می دادند اما باز آنها را وادار به عجله کردم هر چه پیش میرفتیم انگار سیاهی شب بیشتر و بیمارستان دورتر می شد. آقای مرادی و علی جلوتر از ما مردم را کنار میکشیدند و پیش میرفتند.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱|
@shahideRaziehkeshavarz