•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود / صفحه ۹۶
مثل "حجاب" شهید مطهری و "حماسه یاسین" آقای انجوی نژاد. روزهای آخر، مثل "خالهای نرم کوشک" را می خواند. با دیدن قفسه، به روزی رفتم که تحقیق ادبیات را برایش برده بودم.
همین پارسال بود. آسمان داشت رو به تاریکی می رفت که به خانه رسید.
به من و تیمور که در سالن رو به تلویزیون نشسته بودیم، سلامی کرد و سر به زیر به اتاقش رفت. تیمور که با تعحب رفتن راضیه را دنبال می کرد، گفت: راضیه چش بود؟ مثل همیشه سر حال نبود؟
شانه هایم را بالا انداختم. برخواستم و وارد اتاق شدم و روی تخت، کنار راضیه که گل های قالی را می شمرد، نشستم. با دست، راه نگاهش را بسته بود.
_ مامان، شرمنده ام!
بغلش کردم و پیشانیش را بوسیدم. فهمیدم چرا ناراحت است.
_ راضیه! تو باید منو ببخشی که توی مدرسه از خستگی دعوات کردم.
آن روز با چهره ای درهم، پایم را به مدرسه گذاشته بودم. به سمت سالن مدرسه رفتم که راضیه با دو، از سالن خارج شد و نفس زنان به هم رسیدیم.
_ سلام مامان، ببخشید. معذرت می خوام. چون درگیر مسابقات کاراته بودم، یادم رفت این تحقیق رو انجام بدم. امروز هم آخرین روز مهلتش بود. اگه تحویل نمی دادم، نمره ام کم می شد.
برگه ها را از کیفم در آوردم و به طرفش گرفتم.
_ علیک السلام! چرا نمی نویسی بزنی به دیوار که یادت نره؟ این آخرین بارت باشه! دو ساعته کارم شده از این کافی نت به اون کافی نت رفتن! مگه گیر می اومد!
از پشت، صدای پا به گوشش رسید. برگشت و تا زهرا در دیدش ظاهر شد،
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_یک / صفحه ۹۷
آهسته گفت: "مامان ببخشید ولی تو رو خدا یواشتر. این تحقیق رو قرار بوده با زهرا بدیم اگه حرفاتونو بشنوه معذب میشه".
راضیه میخواست تمام دعواهای من را به تنهایی به دوش بکشد همین طور که روی تخت نشسته بودیم شانه اش در آغوشم به لرزه افتاد.
_ مامان من امروز ناراحتت کردم. دیگه اون لحظه برنمیگرده که خوشحالت کنم. مامان تو رو خدا به خاطر اون لحظه منو ببخش.
با یادآوری حرفهای آن روز، سنگینی شرم روی شانههایم را حس میکردم. با خودم گفتم کاش ازش حلالیت طلبیده بودم. دستم را جلو بردم تا دفتر و کتابهایش را لمس کنم. یکی از دفترهایش را بیرون کشیدم و بازش کردم. نگاهم در صفحه پخش شد. بالای صفحه با خط درشت "السلام علیک یا فاطمه الزهرا" و گوشه دفتر هم به صورت مورب، "توجه! توجه!" نوشته بود. از خط اول شروع به خواندن کردم:
" به نام خدایی که مهرش را در دل ما گذاشت
تو ریاضی، عددها بینهایت دارن
توی آسمون، فاصله ستارهها بینهایت دارن
توی زمین، نامردیها بینهایت دارن
ولی...
توی دل کوچیک تو، مهربونی بی نهایت داره
به همون اندازه ی بینهایت که به من مهر ورزیدی و خودم هم نمیتونم بگم، مامان دوست دارم.
خدا رو به آبروی حضرت زهرا قسم دادم کمکم کنه اون جوری که تو میخوای باشم و حق فرزندی رو به جا بیارم.
روم نمیشه بنویسما ولی...
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_دو / صفحه ۹۸
منو ببخشید.
دیگه قول میدم.
دختر بد".
موجود راضیه را حس میکردم. انگار این نوشته را داشتم از زبان خودش میشنیدم. باز در عوض شرمندگی من، او عذر خواست. دستانم را به تک تک کلمات کشیدم و دوباره خطوط را از بَر کردم. بغضم راه شکستنش را پیدا کرده بود. حس میکردم راضیه حرفهای زیادی از خودش به یادگار گذاشته است. برگههایی بین وسایلش دیده و در دفترش هم یادداشتهایی خوانده بودم. اما انگار باز باید میگشتم.
حسی به طرف تکه برگههایی که لفظ جلاله رویش نوشته شده بود کشاندم. برخاستم و در کمد را باز کردم. در قسمت بالا، پلاستیک را برداشتم و روی زمین نشستم. هر بار میخواستم وقتی به مرودشت میرویم، پلاستیک را در رودخانه بیندازم اما از یادم رفته بود. گرهاش را باز و ته پلاستیک را گرفتم. همه برگهها را خالی کردم. با دست، زیر و رویشان کردم. تمامش تکههای کوچک پاره شده بود. ناگهان برگهای که از همهاش کوچکتر بود و آنقدر تا خورده بود که به اندازه یک بند انگشت شده بود، نگاهم را روی خود ثابت نگه داشت. یکی یکی به آرامی تاهایش را باز کردم تا به شکل یک صفحه دفتر درآمد. دست خط خودش بود بالاخره یافتمش. دست به چشمانم کشیدم تا تمام اشکها فرو بریزند و مزاحم نگاهم نشوند. برای خواندنش، دست از پا نمیشناختم. با مداد نوشته شده بود.
" یه چیز محرمانه است، فقط خدا کنه هیچ کس اینو نخونه. دوست دارم ۴۰ روز تمام، کارامو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات من بگذره
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_سه / صفحه ۹۹
و گناهامو ببخشه. دوست دارم توی این ۴۰ روز مقدس که از مورخ ۱۳۸۵/۳/۵ شروع می شه، هر روز صبح به یاد آقام امام زمان، زیارت آقا امام رضا و پابوس ایشون و دیدار چهره دلگشای آقا و ناز قدمای ایشون وقتی صبحها پا میشم اول از همه، روز خودمو با دعا و مناجات و سلام به ائمه شروع کنم. بعدش هم که اول، نمازمو بخونم بعد هم یه زیارت خالصانه و نصروح امین الله آقا امام رضا که قربون صفاش برم، بخونم؛ اونم چه زیارتی. تا بعد هم خالصانه با آقا امام زمان صحبت کنم و اذن دخول به حرم ائمه معصومین و همچنین آقا امام رضا، حضرت علی و امام حسین و امام حسن و اولاد ایشون و همچنین دیدار روی آقا امام زمان، در در راه توفیق به این سفرها، باقی اگه خدا توفیق بده که مشرف بشیم و آقا خلاصه میخوام هر روز صبح تا ۴۰ روز انشاالله تا مادام العمر دعای عهد و زیارت امین الله بخونم و گریه کنم. آقا تو رو خدا توفیق اشک ریختن، تو این دعاها رو به من بده. هر شب هم به یاد خانوم فاطمه زهرا سلام الله علیها شبی ۵ صفحه قرآن بخونم انشاالله.
تکرار آیت الکرسی هم توی بیشتر اوقات نصیبم بشه و همچنین شکر خدا و نعمتهای خدا و توفیق آلوده نشدن به گناه و نابود کردن نفس اماره و تقویت نفس لوامه داشته باشم و تسبیحات خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها را همراه با الگوبرداری از حجاب و عفاف و ادب و اخلاق، سرلوحه زندگی خود قرار دهم. ( خدایا امیدوارم هرچی گفتم نصیب بندههای صالح و نیکوکارتون بشه. بعد هم توفیق برای گمراهان و برگشت آنها به راه راست و معنویت انجام بشه) بعد خودم.
۱۳۸۵/۳/۵ شنبه بعد از مجلس آقای انجوی
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_چهار / صفحه ۱۰۰
تو رو خدا اسمش رو بنویسین
در ماشین که به طرف دار الرحمه می رفتیم، تمام فکرم پیش حرف های نجمه و خبر خوشی که برای راضیه داشتم، بود. وقتی نجمه گفت: " خانم کشاورز! دختر شما داره حاجی می شه"، احساس عجیبی قلبم را آرام کرد. راضیه همین را می خواست. بالاخره تلاش و توسلش به نتیجه رسیده بود. دوست داشتم ماجرا را در غسال خانه برایش تعریف کنم. دیشب وقتی وارد اتاق شدم، خانمی چادر به سر که قسمت کمی از صورتش پیدا بود، به همراه دختری که شال مشکی به سر داشت، مقابلم بلند شدند. مادر جلو آمد و خم شد تا دستم را ببوسد که مانعش شدم و بغضش بیشتر شد. بعد از سلام و احوال پرسی، گوشه ای از اتاق نشستند. مادر، قسمتی از چادرم را گرفت و به صورت خود کشید و بوسید.
_ دختر شما چه فرشته ای بود!
هق هق کنان می گریست و دخترش هم سر به زیر، آرام اشک می ریخت. با
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_پنج / صفحه ۱۰۱
تعجب نگاهشان کردم. این اولین باری بود که میدیدمشان. بالاخره شروع به صحبت کردند.
_ دختر من از همکلاسیهای راضیه خانم بود، ولی راضیه فرق میکرد با بقیه مکلاسیهاش.
حس کنجکاوی ام برانگیخته شد و سراپا، گوش شدم.
_ خانم کشاورز! دختر شما جزء بندگان خاص خدا بود. دخترتون در حق دختر من کاری کرده که من که مادرشم در حقش نکردم.
سریع گفتم: «چه کاری؟»
_ دخترم تا این سن، نه یک رکعت نماز خونده، نه خیلی مقید به حجاب بود ولی هم خودم هم مادرم جلسات رآنی برگزار میکنیم.
دختر با گوشه شالش مدام اشکهایش را پاک میکرد و هرازگاهی نیم نگاهی به من میانداخت.
_ خیلی از خدا خواستم که یه جوری با آگاهی به دین رو بیاره، اما از هر راهی که می رفتم، نتیجه نمیگرفتم تا اینکه از دو ماه پیش فهمیدم اسمش برای مکه دراومده.
دختر را برانداز کردم و یادم به دو روز قبل از انفجار که راضیه قضیه را برایم تعریف کرد، افتاد. نتیجه استغاثهاش را داشتم میدیدم. مادر ادامه داد:
_ من تعجب کردم. گفتم تو مکه؟ بعد دیگه گفت کی اسمم رو برای مکه نوشته و چه جوری اسمم در اومده.
آن موقع کمی از راضیه تعجب کردم و شک داشتم که کارش نتیجه دهد، اما حالا میدیدم که گل کاشته است. لبخند در صورتم پخش شد.
_ خانم کشاورز! الان دختر من نماز خون شده و دیگه موهاش رو از روسری بیرون نمیذاره.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_شش / صفحه ۱۰۲
دختر، سرش را بالا آورد و بالاخره در چشمانم زل زد.
_ من به نیابت از راضیه دارم میرم مکه. در واقع دختر شما داره حاجی میشه خانم کشاورز.
راضیه سال دوم دبیرستانش را خیلی دوست داشت. چون مدرسهها از دوم دبیرستان برای سفر مکه اسم نویسی میکردند. خیلی دوست داشت اسمش در قرعه کشی در بیاید. اما قضیه طور دیگری رقم خورد. راضیه تمام ماجرا را اینطور برایم تعریف کرد:
«وارد دفتر پرورشی شدم و مقابل میز ایستادم.
_ ببخشید خانم دوکوهکی، میشه اسم نجمه زارع رو برای مکه بنویسین؟ همینطور که سرش پایین بود، گفت: «دیگه وقتش تمام شده دخترم. امروز روز قرعه کشیه.
_ خانم کوهکی خب چه اشکالی داره؟ روز قرعه کشی اسمش رو بنویسین.
با تعجب بهم خیره شد.
_ راضیه جان میدونم که خیلی مشتاقی و اسم خودت هم نوشتی، دیگه چیکار به خانم زارع داری؟ اصلاً اون توی این حال و هواها نیست!
از جلو میز به سمتش رفتم و کنارش ایستادم و دستم را روی شانهاش گذاشتم. _ خانم دوکوهکی، خواهش میکنم! تو رو خدا اسمش رو بنویسین. زارع دل پاکی داره. فقط توی انتخاب دوستاش اشتباه کرده. حس میکنم اگر بره مکه، تغییر میکنه. به دلم افتاده اسمش رو بنویسم. سرش را تکان داد و گفت: حالا یه کاریش میکنم.
دستانش را گرفتم و به خواهشم ادامه دادم.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_هفت / صفحه ۱۰۳
_ خانم دوکوهکی، همین الان اسمش رو بنویسین تا خیالم راحت بشه. لبخندی زد و گفت: باشه، راضیه مینویسم.
_ وای دستتون درد نکنه! ممنون. داشتم با خوشحالی از اتاق خارج میشدم که گفت: ساعت یازده و ربع بیاین توی نمازخونه تا قرعه کشی کنیم.
زمان به سرعت گذشت و وقت پر اضطراب قرعهکشی رسید. در نمازخانه جمع شدیم. به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم.
"خدایا! من امروز به نیت اینکه اسمم برای مکه در بیاد روزه گرفتم، اما خدایا الان التماست میکنم که اسم نجمه در بیاد. خدایا! به حس درونی بهم میگه اگه نجمه بره مکه، مسیر زندگیش عوض میشه. با اینکه چند سال منتظر چنین روزی بودم و چقدر آرزوی رفتن به مکه رو داشتم و دارم، اما اگر سهم من به مکه رفتنه، تو خودت این سهم رو به اون بده".
خانم دوکوهکی با کاسه شیشهای بزرگی که اسمها را داخلش ریخته بود، جلویمان ایستاد. صلواتی فرستادیم. بسم اللهی گفت و دستش را داخل ظرف برد. یک برگه را بیرون آورد و اسم رويش را به گوش منتظرمان رساند.
خانم شهین لطفی.
شهین که ردیف اول نشسته بود، از خوشحالی به آغوش دوستش رفت و انتظار و توسل این مدتش را به روی گونههایش ریخت. لحظههای سختی بود. باز به التماس افتادم. مدام ورد زبانم صلوات و اشک مهمان ناخوانده صورت صورتم بود. دوباره اسمها و سرنوشت دیگری را زیر و رو کرد.
خانم مریم کوهستانی.
ضربان قلبم را هر لحظه بیشتر حس میکردم. خانم دو کوهکی با خوشحالی نگاهی به برگه در دستش و نگاهی به من انداخت.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_هشت / صفحه ۱۰۴
راضیه! اسم نجمه زارع که نوشته بودی دراومد. انگار قسمتش بوده. بچهها هرچه به اطرافشان نگاه کردند، نجمه را ندیدند. قرعهکشی که تمام شد، بلند شدم یه نماز شکری به جا آوردم. از این ماجرا چند روز گذشت، یک روز در مدرسه وقتی زنگ تفریح زده شد، همراه زهرا روی صندلی،
گوشهای از حیاط نشسته بودیم که کسی صدایم زد. تا نجمه را دیدم، سریع بلند شدم و کنارش ایستادم.
_ کارم داشتی؟
کمی این پا و آن پا کرد و سرش را پایین انداخت.
_ راستش راضیه، من اصلاً توی این فازا نبودم. نه دوست داشتم برم مکه، نه میخواستم. اون روز قرعه کشی هم قضیه رو جدی نگرفتم و برام مهم نبود، ولی الان یه جوری شدم یه حسی توی قلبمه که دوست دارم اسمم تو قرعه کشی نهایی هم در بیاد.
دستانش را فشردم و با لبخند رضایتی سرم را کج کردم.
_ راضیه! حالا که تو زحمت کشیدی اسمم رو نوشتی، امروز هم برام دعا کن که اسمم در بیاد. جلوی دوستام خجالت میکشیدم بگم دوست دارم برم مکه. چون مسخرهام میکنن.
در دل، خدا را شکر، و ذوق نجمه را کردم. چشمان برق افتادهاش در چشمانم ثابت ماند.
_ اگه اسمم در بیاد، تو و دوستات رو به یه شیرینی درست و حسابی دعوت میکنم.
خندیدم و گفتم: من از ته دل برات دعا میکنم و آرزو دارم که بهش برسی.
ظهر که شد، خانم دوکوهکی از آموزش و پرورش برگشت و اسامی کسانی را که در قرعه کشی اسمشان درآمده بود، به تابلو اعلانات زد. نجمه به نمازخانه آمد و من
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_نه / صفحه ۱۰۵
را بین صفهای نماز پیدا کرد. خودش را در آغوشم انداخت و گفت: راضیه ... راضیه! اسمم برای مکه در اومده.»
اسم راضیه هم در قرعهکشی دیگری و برای سفری جاودانه انتخاب شده بود، و حالا من داشتم به بدرقهاش میرفتم.
با رسیدن به دارالرحمه، افکار و خیالات رخت بربستند. از ماشین پیاده و وارد غسال خانه شدم. چیزی نگذشت که در غسال خانه غلغله شد و صداها در هم پیچید. تا جا بود، همه داخل شده بودند. راضیه را در کاور سبز رنگی روی ریل، از پنجره به داخل دادند. روی کاور، اسمش را شهیده رقیه کشاورز نوشته بودند. مادرم سریع قرآنش را روی سر راضیه گرفت و میخواست زیپ کاور را باز کند که دستش را گرفتم.
_ ننه! یکم صبر کن.
میدانستم راضیه دوست ندارد کسی ببیندش. دست مسئول غسل و کفن را گرفتم، به کناری کشیدم و آهسته در گوشش گفتم: «لطفاً اعلام کنین که اگه داخل غسال خونه شلوغ باشه، به هیچ عنوان غسل نمیکنم. همه رو بیرون کنین!».
مسئول که سیده بود، به جز من و مرضیه همه را بیرون کرد. وقتی که تنها شدیم، گفتم: «فقط به مادربزرگاش و عمههاش و خالههاش بگین بیان تو.»
زیپ کاور را کشیدند و روی سنگ غسال خانه گذاشتند. لبخند راضیه، تبدیل به خندهای بیصدا شده و دندانهایش را ظاهر کرده بود. بازو و پهلوی کبودش، ذکر «یا زهرا»یمان را اوج داد. ناگهان قلبم بین حرف راضیه که به یاد آورده بودم، به آتش کشیده شد.
«مامان! فکر نکن همیشه شما باید منو ببخشی. شاید یه روز بیاد، شما بخوای من ببخشمت!».
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_صد / صفحه ۱۰۶
عید همین امسال بود که مرضیه به خاطر کنکور در خانه ماند. راضیه هم تنهایش نگذاشت تا راحت بتواند درس بخواند. فاطمه، دختر خواهرم هم که کنکور داشت، به خانه مان آمده بود. ما بعد از دو روز عید گردی، از مرودشت برگشتیم. وارد اتاقشان شدم و کمی کنارشان نشستم. راضیه سرش را پایین انداخته بود و مشغول گوشیاش بود. چهره هر سه نفرشان را از نظر گذراندم و گفتم: «خب بگین توی این چند روز که ما نبودیم، خوب درس خوندین؟»
فاطمه، دستی به کمر راضیه کشید و گفت: «آره! با مدیریت راضیه، همه چی خوب پیش رفت.»
راضیه روی دو زانو جلو آمد. کنارم نشست و گوشی را مقابلم گرفت. با ذوق سرش را به سرم چسباند و به صفحه گوشی خیره شد.
_ مامان! عکسامون قشنگ شده؟
فاطمه و مرضیه هم با خنده، نگاهی به هم و بعد به من کردند. راضیه گوشی را در دستم گذاشت. کمی فاصله گرفت و با آب و تاب و خنده، دستانش را تکان داد و گفت: «مامان! دیروز اومدیم لباس مجلسیامون رو بپوشیم و آرایش کردیم و با انواع ژستها عکس گرفتیم.»
بدون هیچ لبخندی، سرم را از گوشی برداشتم. ابروهایم را در هم فرو بردم و به راضیه چشم دوختم.
_ راضیه! من به تو اطمینان داشتم. خودت گفتی برای اینکه مرضیه و فاطمه بتونن درس بهتر درس بخونن و وقتشون صرف غذا درست کردن و ظرف شستن نشه، من هم پیششون میمونم.
بچهها با تعجب به من زل زده بودند که صدای زنگ موبایل فاطمه به دادش رسید. برخاست و به سمت گوشیاش که روی میز بود، رفت. موبایل را در دست راضیه گذاشتم.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_صد_و_یک / صفحه ۱۰۷
_ حالا وایسادین عکس گرفتین؟ این جوری اینا توی کنکور قبول میشن؟ عکسها را از صفحه گوشی برد و زمینش گذاشت. چشمانش را به قالی دوخت و گفت: "مامان! شما اشتباه میکنین. چرا زود عصبانی می شین؟ خب ما درسمون رو خوندیم و زمان استراحتمون هم عکس گرفتیم. به هر حال ببخشید!"
این بار صدای علی، مرضیه را از زیر نگاه عصبانیام رها کرد.
_ مرضیه! یه لحظه بیا!
نگاه راضیه را وارسی کردم.
_ از تو یکی توقع نداشتم!
بلند شدم تا اتاق را ترک کنم که راضیه، صدایش را کمی آهسته کرد:
_ مامان! فکر نکنین همیشه شما باید منو ببخشین. شاید یه روز هم شما بخواین من ببخشمتون!
در غسال خانه، بالای سرش یستاده و از حرفهایم پشیمان بودم. اما آن لحظه جز "حلالم کن" که ذکر دلم شده بود، کاری از دستم بر نمیآمد.
سیده پانسمان سینهاش را که برداشت، خون از سوراخی که در سینهاش ایجاد شده بود، جاری شد. هرچه آب میریختیم، باز خون گرم، غسل را به هم میریخت. سیده رو به مرضیه کرد.
_ انگشت رو بذار روی سینه خواهرت!
مرضیه نگاهی به انگشتش و نگاهی به سوراخ سینه انداخت. "یا زهرا"یی گفت و انگشتش را فرو برد. با بند آمدن خون، غسل را شروع کردیم. مدام صدای آیه الکرسی و صلوات بلند بود. میخواستیم به پشت برش گردانیم. تا مرضیه انگشتش را بیرون آورد، باز خون جاری شد. آن قدر بدنش نرم و گرم بود که خودش برگشت. بعد از تمام شدن غسل، راضیه را در کفن نباتی رنگ گذاشتیم.
قسمتی
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_صد_و_دو / صفحه ۱۰۸
از کفن را که حالت ریش ریش داشت، دور سرش بستیم. گردن بند و دست بند و انگشتری را که از تربت امام حسین علیه السلام روی کفن بود، بهش پوشاندیم. سیده برخاست انگار داشت منظره شگفت آوری را میدید، راضیه را نظاره کرد.
_ من تا حالا کفنی به این زیبایی ندیدم.
من هم بلند شدم و صورت راضیه را برای آخرین بار، از بَر کردم.
_ شده مثل عروسی که تور پوشیده و جواهرات انداخته دورش. خوش به سعادتش که جواهراتش، تربت امام حسینه!
بیاختیار خم شدم و در گوشش نجوا کردم: "من فقط ازت میخوام برامون دعا کنی."
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_صد_و_سه / صفحه ۱۰۹
و آخر...
در تاریخ ۲۵ اردیبهشت همان سال (۱۳۸۷)، یکی از عوامل بمب گذاری کانون فرهنگی رهپویان وصال، که در هتل جهان تهران در حال ساخت بمب دست ساز بود، با اشتباهی که انجام میدهد منجر به انفجار بمب و دستگیریش میشود. عامل اصلی حادثه، قصد انفجار آن بمب را در مراکز حساس شهر تهران داشت. بعد از آن، مدت چندانی نگذشت که عناصر این گروهک تروریستی که از اعضای انجمن پادشاهی و از عوامل آمریکا و انگلیس بودند، با عملیات ضربتی سربازان گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه در چند نقطه کشور دستگیر شدند.
این عناصر تروریستی که در مواجهه با اسناد و مدارک غیر قابل انکار، تمامی راههای فرار را بر روی خود بسته میدیدند، لب به اعتراف گشوده و اقرار کردند که هدفشان از این عملیات تروریستی و سایر عملیاتهایی که برنامهریزی کرده بودند، براندازی حکومت اسلامی از طریق ایجاد اختلاف فرقهای، تضعیف
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_صد_و_چهار / صفحه ۱۱۰
حضور مردم در صحنههای مذهبی، متزلزل کردن جایگاه ایران در عرصه بین المللی و ایجاد هرج و مرج در داخل کشور بوده است.
دادگاه انقلاب تهران در تاریخ ۹ آذر ۱۳۸۷، حکم محسن اسلامیان، علی اصغر پشت رو و وزبه یحییزاده، سه متهم اصلی انفجار کانون رهپویان وصال را اعدام در ملأ عام صادر کرد. و نهایتاً در تاریخ ۲۱ فروردین ۱۳۸۸ در محل زندان عادل آباد شیراز اعدام شدند.
پایان.
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
🥀
در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی
من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بیایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
🌹ابراهیم مهزیار می گوید
🌴 #امام_زمان به من فرمودند:
🌾 شیعیان آخرالزمان ندیده به من عشق میورزند، اگرآنها بدانند چقدر دوستشان دارم از شوق میمیرند 🍃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
#منتظران_ظهور
#امام_زمان ❤️
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz