•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_پنج / صفحه ۱۰۱
تعجب نگاهشان کردم. این اولین باری بود که میدیدمشان. بالاخره شروع به صحبت کردند.
_ دختر من از همکلاسیهای راضیه خانم بود، ولی راضیه فرق میکرد با بقیه مکلاسیهاش.
حس کنجکاوی ام برانگیخته شد و سراپا، گوش شدم.
_ خانم کشاورز! دختر شما جزء بندگان خاص خدا بود. دخترتون در حق دختر من کاری کرده که من که مادرشم در حقش نکردم.
سریع گفتم: «چه کاری؟»
_ دخترم تا این سن، نه یک رکعت نماز خونده، نه خیلی مقید به حجاب بود ولی هم خودم هم مادرم جلسات رآنی برگزار میکنیم.
دختر با گوشه شالش مدام اشکهایش را پاک میکرد و هرازگاهی نیم نگاهی به من میانداخت.
_ خیلی از خدا خواستم که یه جوری با آگاهی به دین رو بیاره، اما از هر راهی که می رفتم، نتیجه نمیگرفتم تا اینکه از دو ماه پیش فهمیدم اسمش برای مکه دراومده.
دختر را برانداز کردم و یادم به دو روز قبل از انفجار که راضیه قضیه را برایم تعریف کرد، افتاد. نتیجه استغاثهاش را داشتم میدیدم. مادر ادامه داد:
_ من تعجب کردم. گفتم تو مکه؟ بعد دیگه گفت کی اسمم رو برای مکه نوشته و چه جوری اسمم در اومده.
آن موقع کمی از راضیه تعجب کردم و شک داشتم که کارش نتیجه دهد، اما حالا میدیدم که گل کاشته است. لبخند در صورتم پخش شد.
_ خانم کشاورز! الان دختر من نماز خون شده و دیگه موهاش رو از روسری بیرون نمیذاره.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz