•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_هفت / صفحه ۱۰۳
_ خانم دوکوهکی، همین الان اسمش رو بنویسین تا خیالم راحت بشه. لبخندی زد و گفت: باشه، راضیه مینویسم.
_ وای دستتون درد نکنه! ممنون. داشتم با خوشحالی از اتاق خارج میشدم که گفت: ساعت یازده و ربع بیاین توی نمازخونه تا قرعه کشی کنیم.
زمان به سرعت گذشت و وقت پر اضطراب قرعهکشی رسید. در نمازخانه جمع شدیم. به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم.
"خدایا! من امروز به نیت اینکه اسمم برای مکه در بیاد روزه گرفتم، اما خدایا الان التماست میکنم که اسم نجمه در بیاد. خدایا! به حس درونی بهم میگه اگه نجمه بره مکه، مسیر زندگیش عوض میشه. با اینکه چند سال منتظر چنین روزی بودم و چقدر آرزوی رفتن به مکه رو داشتم و دارم، اما اگر سهم من به مکه رفتنه، تو خودت این سهم رو به اون بده".
خانم دوکوهکی با کاسه شیشهای بزرگی که اسمها را داخلش ریخته بود، جلویمان ایستاد. صلواتی فرستادیم. بسم اللهی گفت و دستش را داخل ظرف برد. یک برگه را بیرون آورد و اسم رويش را به گوش منتظرمان رساند.
خانم شهین لطفی.
شهین که ردیف اول نشسته بود، از خوشحالی به آغوش دوستش رفت و انتظار و توسل این مدتش را به روی گونههایش ریخت. لحظههای سختی بود. باز به التماس افتادم. مدام ورد زبانم صلوات و اشک مهمان ناخوانده صورت صورتم بود. دوباره اسمها و سرنوشت دیگری را زیر و رو کرد.
خانم مریم کوهستانی.
ضربان قلبم را هر لحظه بیشتر حس میکردم. خانم دو کوهکی با خوشحالی نگاهی به برگه در دستش و نگاهی به من انداخت.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz