•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود / صفحه ۹۶
مثل "حجاب" شهید مطهری و "حماسه یاسین" آقای انجوی نژاد. روزهای آخر، مثل "خالهای نرم کوشک" را می خواند. با دیدن قفسه، به روزی رفتم که تحقیق ادبیات را برایش برده بودم.
همین پارسال بود. آسمان داشت رو به تاریکی می رفت که به خانه رسید.
به من و تیمور که در سالن رو به تلویزیون نشسته بودیم، سلامی کرد و سر به زیر به اتاقش رفت. تیمور که با تعحب رفتن راضیه را دنبال می کرد، گفت: راضیه چش بود؟ مثل همیشه سر حال نبود؟
شانه هایم را بالا انداختم. برخواستم و وارد اتاق شدم و روی تخت، کنار راضیه که گل های قالی را می شمرد، نشستم. با دست، راه نگاهش را بسته بود.
_ مامان، شرمنده ام!
بغلش کردم و پیشانیش را بوسیدم. فهمیدم چرا ناراحت است.
_ راضیه! تو باید منو ببخشی که توی مدرسه از خستگی دعوات کردم.
آن روز با چهره ای درهم، پایم را به مدرسه گذاشته بودم. به سمت سالن مدرسه رفتم که راضیه با دو، از سالن خارج شد و نفس زنان به هم رسیدیم.
_ سلام مامان، ببخشید. معذرت می خوام. چون درگیر مسابقات کاراته بودم، یادم رفت این تحقیق رو انجام بدم. امروز هم آخرین روز مهلتش بود. اگه تحویل نمی دادم، نمره ام کم می شد.
برگه ها را از کیفم در آوردم و به طرفش گرفتم.
_ علیک السلام! چرا نمی نویسی بزنی به دیوار که یادت نره؟ این آخرین بارت باشه! دو ساعته کارم شده از این کافی نت به اون کافی نت رفتن! مگه گیر می اومد!
از پشت، صدای پا به گوشش رسید. برگشت و تا زهرا در دیدش ظاهر شد،
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz