•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_چهار / صفحه ۱۰۰
تو رو خدا اسمش رو بنویسین
در ماشین که به طرف دار الرحمه می رفتیم، تمام فکرم پیش حرف های نجمه و خبر خوشی که برای راضیه داشتم، بود. وقتی نجمه گفت: " خانم کشاورز! دختر شما داره حاجی می شه"، احساس عجیبی قلبم را آرام کرد. راضیه همین را می خواست. بالاخره تلاش و توسلش به نتیجه رسیده بود. دوست داشتم ماجرا را در غسال خانه برایش تعریف کنم. دیشب وقتی وارد اتاق شدم، خانمی چادر به سر که قسمت کمی از صورتش پیدا بود، به همراه دختری که شال مشکی به سر داشت، مقابلم بلند شدند. مادر جلو آمد و خم شد تا دستم را ببوسد که مانعش شدم و بغضش بیشتر شد. بعد از سلام و احوال پرسی، گوشه ای از اتاق نشستند. مادر، قسمتی از چادرم را گرفت و به صورت خود کشید و بوسید.
_ دختر شما چه فرشته ای بود!
هق هق کنان می گریست و دخترش هم سر به زیر، آرام اشک می ریخت. با
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz