•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_نود_و_شش / صفحه ۱۰۲
دختر، سرش را بالا آورد و بالاخره در چشمانم زل زد.
_ من به نیابت از راضیه دارم میرم مکه. در واقع دختر شما داره حاجی میشه خانم کشاورز.
راضیه سال دوم دبیرستانش را خیلی دوست داشت. چون مدرسهها از دوم دبیرستان برای سفر مکه اسم نویسی میکردند. خیلی دوست داشت اسمش در قرعه کشی در بیاید. اما قضیه طور دیگری رقم خورد. راضیه تمام ماجرا را اینطور برایم تعریف کرد:
«وارد دفتر پرورشی شدم و مقابل میز ایستادم.
_ ببخشید خانم دوکوهکی، میشه اسم نجمه زارع رو برای مکه بنویسین؟ همینطور که سرش پایین بود، گفت: «دیگه وقتش تمام شده دخترم. امروز روز قرعه کشیه.
_ خانم کوهکی خب چه اشکالی داره؟ روز قرعه کشی اسمش رو بنویسین.
با تعجب بهم خیره شد.
_ راضیه جان میدونم که خیلی مشتاقی و اسم خودت هم نوشتی، دیگه چیکار به خانم زارع داری؟ اصلاً اون توی این حال و هواها نیست!
از جلو میز به سمتش رفتم و کنارش ایستادم و دستم را روی شانهاش گذاشتم. _ خانم دوکوهکی، خواهش میکنم! تو رو خدا اسمش رو بنویسین. زارع دل پاکی داره. فقط توی انتخاب دوستاش اشتباه کرده. حس میکنم اگر بره مکه، تغییر میکنه. به دلم افتاده اسمش رو بنویسم. سرش را تکان داد و گفت: حالا یه کاریش میکنم.
دستانش را گرفتم و به خواهشم ادامه دادم.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz