•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۶۱ من میخواستم شما رو خوشحال کنم ۶۱ اگه اجازه ،بدین برای اینکه تنها ،نباشم دایی فرزاد هم همراهم بیاد با وجودی که راضیه گذرنامه هم نداشت، فقط توانستم بگویم: «ان شاء الله مامان ان شاء الله خدا توفیقت بده. و حالا چند روزی تا اردیبهشت مانده بود و نمیدانستم باید منتظر چه حادثه ای .باشم باز شنبه شب فرا رسیده بود و راضیه نبود تا با شور و شوق ، آماده رفتن به حسینیه .شود میخواستم به نیابت از او جایش را پر کنم با مرضیه تصمیم گرفتیم به مراسم کانون برویم تیمور ما را تا خیابان شهید آقایی رساند و به بیمارستان برگشت. در حسینیه را پلمپ کرده بودند پارکینگ پشت حسینیه، غلغله بود. مردم یک وجب جای خالی را هم غنیمت میدانستند تا زنهایی را دیدم که با بچه های دو سه ساله و کوچک تر آمده بودند یادم به حرف عده ای افتاد که میگفتند دیگه نذارین بچه هاتون برن کانون خودتون هم نرین. انگار به اندازه تمام شنبه ها همه آمده بودند. روضه را که شروع کردند، با خودم نجوا کردم یا امام حسین من دارم اینا رو از زبون راضیه میگم... سرم را بلند کردم و نگاهم را به آسمان دادم ناگهان انگار راضیه را در سینه آسمان دیدم که با دلم بازی میکرد حس کردم کنارم نشسته و من را در آغوش گرفته است نزدیک تر از همیشه به خودم حسش میکردم وقتی تشییع جنازه شهدای کانون را دیدم دلم نمیآمد راضیه به سعادتی که آنها رسیدند، نرسد. پس حرف دلم را دعا کردم یا امام حسین : راضیه رو هم به فیض شهادت برسون دیگر احساس سبکی میکردم و هیچ بیمی نداشتم. بعد از مراسم در بلندگو اعلام کردند حال سه تا از مجروحان خیلی وخیمه، براشون دعا کنین. آقای غلام رضا هاشمی خانم راضیه کشاورز و آقای محمدعلی شاهچراغی.» ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz