#زندگی_به_سبک_شهدا
از توي كوچه رد مي شد. بچه ها داشتند فوتبال بازي مي كردند. يكدفعه توپ را شوت كردند و
محكم به صورت ابراهيم خورد. آنچنان ضربه شديد بود كه صورتش سرخ شد.
كمي نشست. بچه ها از ترس فرار كردند. ابراهيم دست كرد داخل ساك دستي و مقداري خوراكي بيرون آورد و گفت: كجا رفتيد؟ بياييد! براتون خوراكي آوردم! خوراكي را كنار دروازه گذاشت و رفت.