۳ یکی دو هفته گذشت تقریبا محمد رو فراموش کرده بودم و برام مهم نبود که عاقبتشچی شده ولی بخاطر کنجکاویم به مادرم زنگ زدم و پرسیدم از محمد چه خبر که مادرم با ناراحتی گفت مخمد بیچاره رو گول زدن گوسفندارو بردن پرسیدم چی شده کامل بگو گفت مادر محمد میره دست گوسفندا علف بخورن یهو میبینه ی مرد با اسب و لباس سفید میاد پیشش بهش میگه من امام زمانم اومدم سراغ تو چون هم توکلت به خدا هست هم ادم خوبی هستی بهت نظر کردم و میخوام کلید بهشت رو بدم بهت، محمدم قبول میکنه و امام زمان ی سیب میده بهش و بعدم بهش میگه اگر این سیب و بخوری و بعدش خوابت ببره یعنی بنده مقرب خدا و کلید بهشت رو داری محمد طفلی هم سیب رو میخوره، هم خنده م گرفته بود هم کنجکاو بودم که مادرم ادامه داد محمد وقتی میخوره خوابش میبره مردم دیدن محمد نیومده راه افتادن رفتیم دنبالش چند ساعت گشتیم پیداش کردیم