eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.8هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
94 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ پسر عموی من تو روستا چوپانه، و بسیار فرد ساده و زود باور یعنی هر چی ادم بگه باور میکنه اوایل که اومدم تهران و کارم گرفت میخواستم بیارمش پیش خودم تا کار یاد بگیره و اینجا ساکن بشه ولی وقتی دیدم خیلی ساده هست ترجیح دادم‌بمونه روستا، اونجا مردم میشناختنش و کسی گولش نمیزد یا اذیتش نمیکرد گوسفنداشون رو مردم میدادن بهش و از اول صبح میبردشون تا اخر شب کارشم خیلی دقیق انجام میداد چون هم رضایت مردم رو میخواست هم شدید به حلال و حروم مالش اهمیت میداد، حاضر بود یکمم از حقش بگذره ولی مال حروم نیاد تو زندگیش همین اخلاقش باعث شده بود که بشه معتمد روستا و همه قبولش داشتن، چندباری رفتم روستا سر بزنم که میدیدم همه محمد رو قبول دارن ی روز بهش گفتم محمد چیکار کردی مردم قبولت دارن؟ گفت سعی میکنم ادم خوبی باشم بهش گفتم‌نمیترسی اول صبح میری کوه و دشت؟ ی بلایی سرت بیاد؟ اون موقع که کسی نیسا به دادت برسه خندید گفت خدا هست اون مراقبمه نمیذاره چیزی بشه
۲ برای منی که انقدر درگیر زندگی شهری بودم و موفقیت خودم دیگه این حرفها اهمیتی نداشت و فکر میکردم همش خرافات الکی هست، اما محمد اعتقاد و باور قلبی داشت وقتی برگشتم خونه با خودم گفتم احمقه و هنوز نشده ی بار چند تفر گیرش بندازن تا بفهمه زندگی واقعی چیه و اینا همش حرفه، محال بود زنگ بزنم مادرم و از محمد تعریف نکنه همش میگفت با خدا هست و توکلش به خداست دیگه واقعا دلم میخواست ی اتفاقی براش بیافته تا به همه ثابت بشه این توکل به خدا و این چیزا همش الکیه تا اینکه ی روز مادرم زنگ زد و گفت محمد برنگشته خندیدم گفتم مادر من تو ساده ای خدا خدا کرد ساده بازی در اورد گول خوردید گوسفندارو برداشت برد شما هم دستتون موند تو پوست گردو مادرم دعوام کرد و گفت نباید تهمت بزنم گفت تو که نمیدونی چی شده چرا اینجوری میگی نباید اینجوری حرف بزنی و به محمد حسودی کنی هم ناراحت شدم طرف اونو گرفت و بخاطرش منو دعوام کرد هم اینکه حسادت من به محمد رو به روم اورد
۳ یکی دو هفته گذشت تقریبا محمد رو فراموش کرده بودم و برام مهم نبود که عاقبتشچی شده ولی بخاطر کنجکاویم به مادرم زنگ زدم و پرسیدم از محمد چه خبر که مادرم با ناراحتی گفت مخمد بیچاره رو گول زدن گوسفندارو بردن پرسیدم چی شده کامل بگو گفت مادر محمد میره دست گوسفندا علف بخورن یهو میبینه ی مرد با اسب و لباس سفید میاد پیشش بهش میگه من امام زمانم اومدم سراغ تو چون هم توکلت به خدا هست هم ادم خوبی هستی بهت نظر کردم و میخوام کلید بهشت رو بدم بهت، محمدم قبول میکنه و امام زمان ی سیب میده بهش و بعدم بهش میگه اگر این سیب و بخوری و بعدش خوابت ببره یعنی بنده مقرب خدا و کلید بهشت رو داری محمد طفلی هم سیب رو میخوره، هم خنده م گرفته بود هم کنجکاو بودم که مادرم ادامه داد محمد وقتی میخوره خوابش میبره مردم دیدن محمد نیومده راه افتادن رفتیم دنبالش چند ساعت گشتیم پیداش کردیم
۴ وقتی پیداش کردیم بیهوش بود کلی بهش اب پاشیدیم بهوش اومد پرسیدیم چی شده؟ گوسفندا کجان اما گفت امام زمان اومده بهم سیب داده و گفته اینو بخور و بخواب کلید بهشتو میگیری من مراقب گوسفندا هستم همون موقع یکی از اهالی روستا گفت که دیده ی خاور داشته میرفته سمت جاده اصلی محمد و بردیم خونه و به پلیسم خبر دادیم طفلک پسره داشت از ترس سکته میکرد بلند بلند خندیدم و گفتم دیدی مامان دیدی توکل و خدا مراقبمه وجود نداشت؟ دیدی همش حرفه؟ حالا وایسا به وقتش معلوم میشه که همش نقشه بوده، سکوت مادرم باعث شد استرس بگیرم از مشت گوشی صداش زدم مامان مامان یکدفعه شروع کرد به حرف زدن گفت تو و محمد تقریبا هم سنید نمیدونم چرا تو اینجوری هستی و محمد انقدر پاک و اقا چرا بهش حسادت میکنی همه چیزت بهتر از اونه مادر موقعیت خودتو ببین چی باعث شده به ی چوپان ساده دل حسودی کنی
۵ یعنی چی‌ مامان؟ چی میگی؟ همون شب پلیس ها اون خاور و با دزدا گرفتن اونام اعتراف کردن که قصدشون سواستفاده از دل پاک محمد بوده ولی انقدر این بچه دلش پاک بوده که خدا نذاشت ابروش بره اما تو چرا اینجوری هستی؟ که چشم انتظاری این بچه ابروش بره شاد شی چیکارت کرده؟ ی لعنت بر شیطون بگو پسرم خودتو راحت کن محمد همیشه میگفت خدا مراقبمه و همونم شد اما تو همش نشستی اون ی چیزیش بشه بخندی حرفهای مادرم عین حقیقت بود خیلی خجالت کشیدم وقتی تماس رو قطع کرد نشستم و به رفتارم فکر کردم حق با مادرم بود محمد بدی به من نکرده بود ولی من به محبوبیتش و اعتمادی که مردم بهش داشتن حسادت کردم، مدتی تلاش کردم تا حسم رو تغییر بدم و موفقم شدم خداروشکر که هم من عوض شدم هم ابروی محمد نرفت