۲ روزها میگذشت و مهرزاد هر روز بدتز ار دیروز میشد ی بار بهش گفتم داداش اینکارارو نکن انقدر بهم فحاشی کرد و منو زد که از گفته خودم پشیمون شدم مهرزادم قهر کرد و رفت مامانم همش گریه میکرد میگفو اگرونیاد تقصیر توعه اما این رفتار مهزراد منو به فکر برد جرات مطرح کردن چیزی که توی سرم بود و نداشتم ولی از ترس مامان بابام نشستم به دعا کردن که مهرزاد برگرده و برگشت وقتی دیدمش گفت از نبودم هلاک شدی؟ خندیدم گفتم سلاح خوبی داری ولی بالاخره ی جوری میشه که همه به نبودت عادت کنن اما با رفتنت چشم منو باز کردی امیدوارم چشم‌ بقیه هم باز بشه و نجاتت بدیم، مهرزاد محلم نذاشت اما از قبل برای مامانم عزیزتر شد هر چی بهش گفتم نکن بذار فکر کنه مهم نیست وگرنه هی میره مامانم محل نداد ❌کپی حرام ⛔️