eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
6.4هزار ویدیو
106 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ خدا بعد از سه تا دختر تو پیری به مادرم ی پسر داد میذاشتیمش روی چشممون و خیلی دوسش داشتیم چون همه مون بزرگ بودیم و اون کوچیک بود کار همه مون این بود که خوشحالش کنیم و با خوشحالی اون ما هم خوشحال میشدیم ارزومون این بود بزرگ بشه زن بگیره هر دفعه که قربون صدقه ش میرفتیم میگفتیم الهی دامادیت رو ببینیم هر روز جلوی چشممون قد میکشید و بزرگ تر میشد بابام‌ میگفت انقد لوسش نکنید اینجوری مرد بار نمیاد بذارید ی جوری بزرگ شه که وقتی مرد شد بتونه روی مای خودش وایسه اما ما فکر میکردیم که اینجوری مهرزاد عذاب میکشه و ما کارمون درسته مهرزادم حسابی از این شرایط استفاده میکرد و بدجوری لوس شده بود ی اخلاق بدی هم داشت از دست یکی ناراحت میشد قهر میکرد میرفت ❌کپی حرام ⛔️
۲ روزها میگذشت و مهرزاد هر روز بدتز ار دیروز میشد ی بار بهش گفتم داداش اینکارارو نکن انقدر بهم فحاشی کرد و منو زد که از گفته خودم پشیمون شدم مهرزادم قهر کرد و رفت مامانم همش گریه میکرد میگفو اگرونیاد تقصیر توعه اما این رفتار مهزراد منو به فکر برد جرات مطرح کردن چیزی که توی سرم بود و نداشتم ولی از ترس مامان بابام نشستم به دعا کردن که مهرزاد برگرده و برگشت وقتی دیدمش گفت از نبودم هلاک شدی؟ خندیدم گفتم سلاح خوبی داری ولی بالاخره ی جوری میشه که همه به نبودت عادت کنن اما با رفتنت چشم منو باز کردی امیدوارم چشم‌ بقیه هم باز بشه و نجاتت بدیم، مهرزاد محلم نذاشت اما از قبل برای مامانم عزیزتر شد هر چی بهش گفتم نکن بذار فکر کنه مهم نیست وگرنه هی میره مامانم محل نداد ❌کپی حرام ⛔️
۳ مهرزاد همچنان سو استفاده میکرد و با نقطه ضعفی که گرفته بود به هر خواسته ای که داشت میرسید هر روز خواسته هاش بزرگتر و بیشتر از روز قبل میشد ی روز اومد گفت موتور میخوام بابام گفت خطرناکه و نمیشه برات بخریم مهرزاد مثل همیشه قهر کرد و رفت تا بعد از یک هفته که برگشت بابام براش خرید دوماهی زیر پاش بود و باهاش که حسابی پز داد به بقیه اومد گفت ماشین میخوام بابامم گفت باشه موتورو بفروشیم و ماشین بخریم برات تازه اعتراف کرد که موتورو فروخته بابام شروع کرد باهاش دعوا کردن و مامانمم همش میگفت هیچی بهش نگو دوباره میره چیزی که بهش شک کردم این بود که مهرزاد وقتی میره کجا میره و چیکار میکنه بابام به مهرزاد گفت پول موتور کجاست مهرزادم گفت خرج کردم عصبانیت بابام بیشتر شد میگفت وقتی نه وسیله ای خریدی نه لباس پس‌کجاست پول؟ مکه ادم چقدر میخوره که تو میگی خرج شده ❌کپی حرام⛔️
۲ بعد از ازدواج هر دو کار‌ میکردیم چون خونه به نام شوهرم بود و گفت که از نوجوونی کار کرده و پول جمع کرده باباشم یکم گذاشته روش و اینجارو خریده خیلی خوشحال بودم که حداقل صاحبخونه ایم اینجوری از هم دوره ای های خودمون خیلی جلوتر بودیم هر دو شاغل بودیم یکی خرج خونه میکرد و هر چی اضافه میموند پس انداز میکرد حقوق یکیمون هم تمام و کمال پس انداز میشد پس اندازا به ی حدی که میرسید میبردیم و طلا میخریدیم در عرض چندماه کلی طلا داشتیم که یهو گفتن طلا گرون شده فوری بردیم و فروختیم پولمون چند برابر شد تونستیم پیش قسط ی خونه رو بدیم کلی خوشحال بودیم و حس پیروزی داشتیم درسته زندگی سخت بود ولی اینجوری به ی جایی رسیدیم به پیشنهاد شوهرم علاوه بر پس انداز روی سند خونه ی وام گرفتیم گفت که ارزش پول هر روز کمتر میشه و وقتی وام‌ بگیریم و باهاش طلا بخریم‌ سود میکنیم ارزش پول کشور کم میشه و قسطش به مرور تبدیل میشه به ی پول ناچیز ولی با وام کلی طلا میخریم ارزشش میره بالا و گرون میشه اینطوری ما همش پولدار تر میشیم
۴ سعید با خوشرویی به مهمونهاش خوش امد گفت که مادر و خواهرش شروع به ناسزا گفتن به من کردند و جریان کاپشنی که توی کمددیواری قایمش کرده بودم رو با اب و تاب تعریف کردند و گفتند همسایه ها چندبار دیدند که من مرد غریبه میارم توی خونه و اتفاقا با اماری که داده بودند همین کاپشن تن یکی از اون غریبه ها بوده،،،،، سعید با ناباوری به من و اونها نگاه میکرد و هرلحظه نگاهش رنگ خشم میگرفت بعدش به حالت حمله به خواهرش پرید و یکی توی دهنش زد و گفت تو غلط میکنی به زن من تهمت میزنی از سه ماه پیش که مدام به زنم تهمت میزدید یمدت مجبور شدم مدام مرخصی بگیرم و بیام دم خونه تا هانیه رو تحت نظر قرار بدم بعدم برای خونه دوربین مداربسته نصب کردم و...
۵ هرشبم که هانیه میخوابید کل اتفاقات روز رو چک میکردم یبار هم کسی توی خونم نیومده چطور دلت میاد به زن از گل پاکتر من تهمت بزنی؟ این کاپشنم خودم دیدم که چند هفته پیش وقتی مامان و باباش اومدند خونمون دادن به هانیه و بعد هم خود هانیه برد توی اتاق،بعدا که خودم گشتم فهمیدم توی کمد دیواری گذاشته از اونجایی که نو بود و هنوز مارک روش کنده نشده بوذ فهمیدم برای خوذم خریده. دست از سرمون بردارید بذارید زندگیمون رو بکنیم،مادرشوهرم من رو نفرین میکرد که بچم رو چیز خورش کردی دست رو خواهرش بلند کنه،همینطور فحش میداد و نفرین میکرد که سعید من رو به اتاق برد و گفت تا نگفتم بیرون نیا بعد از نیمساعت اومد سراغم و‌گفت مامانشو خواهرش رفتند
۲ خجالت نمیکشی پیش بچه ها اون طفل معصومو مسخره میکنی ؟ من میترسم یه روز قهر خدا یا آه این همه ادمی که هرروز یجور مسخره شون میکنی دامن بچه های من رو بگیره، بعدش با چشم غره به اتاق رفت. بابا راست میگفت مامان واقعا شورش رو دراورده بود، از اون روز ببعد مامان دیگه پیش بابا اون رفتارو تکرار نکرد اما وقتی با خونواده خودش بود حتی تهدیدهای اون روز بابا رو به حالت تمسخر برای مادربزرگم و خاله هام تعریف میکرد و همگی با قهقهه میخندیدند. بابا هم که فکر میکرد مامانم متنبه شده و دیگه اون رفتار رو تکرار نمیکنه ،
۳ ولی من دوسه مرتبه به بابا راپورت مامانم رو دادم که بابا باز هم بهش هشدار داد. گذشت تا یه روز مامان با ناراحتی به بابا گفت روی پوست بدن و گردنم لکه های سفید افتاده باید برم دکتر ولی هر متخصص پوستی که میرفت و هرنوع دارو و پمادی مصرف میکرد موثر واقع نمیشد تا اینکه لکه ها به مرور نیمی از پوست صورتش رو هم درگیر کرد. مادرم خیلی ناراحت بود و دیگه نه در مهمونی ها شرکت میکرد و نه بیرون ازخونه میرفت مدام جلوی اینه درحال تاسف خوردن برای پوست نازنینش بود
۲ خصوصا که منزل ما و مادرشوهرم دیواربه دیوار هم بود و رفت و امدها تنگاتنگ میشد. یک روز که منزل مادرشوهرم بودم سیما لگن و افتابه اورد تا نوزاد سه ماهش رو توی خونه حموم کنه بهش پیشنهاد دادم حموم خونه ما گرمه ببریمش اونجا اما گفت اینطوری راحتتره، میدونستم اهمیتی به پاکی نمیده ولی ناچار بودم بمونم و کمکش کنم. موقع شستشوی بچه وقتی پوشکش رو باز کرد بدون اینکه کاملا پوشک رو ببنده روی زمین گذاشت خوب که دقت کردم متوجه شدم گوشه ی خیس و نجس اون با فرش تماس داره.وقتی هم که با افتابه اب میریختم روی پاهای بچه اصلا دقت نمیکرد اروم دست بکشه ته اب به بیرون از لگن تراوش نکنه
۳ هرچقدر هم سفارش میکردم فایده نداشت.از دستم ناراحت شد و به حالت قهر کفت اگه خوشت نمیاد لازم نبود کمکم کنی. بعد از اتمام کار به مادرشوهرم گفتم فرش نجس شده بنده ی خدا حریف دخترش نمیشد و در تمام اون چند ماه من همه ی حواسم بود تا متوجه بشم سیما چکار میکنه و با سهل انگاری و بی اهمیتی و بی مبالاتی به احکام نجاسات، کجای خونه رو نجس میکنه... چند بار سر این موضوع باهاش بحث کردم اما بیفایده بود. خداروشکر بالاخره همسرش از ماموریت برگشت و سیما رو با خود به شهرشون برد .
۴ اما از اون زمان به بعد متوجه شدم نسبت به موضوع پاکی و نجاسات وسواس پیدا کردم دقت نظرم در همه موارد بالا رفته بود خودم دو دختر بچه ی شیطون داشتم و خواهرم تازه صاحب دوقلو شده بود هروقت به خونمون میومد بعد از رفتنشون یادم میومد که فلان اتفاق افتاده و فرش یا یه جایی از خونه نجس شده. خودم سه ماهه باردار بودم وقتی بچه بدنیا اومد وسواسم خیلی تشدید پیدا کرد هرروز متوجه موضوع جدیدی میشدم صبح و شب درحال شستشو و پاک کردن مواضع نجاست بودم. تا اینکه یک روز همسرم پیشنهاد داد با مشاور صحبت کنم یک مشاور مذهبی خوب پیدا کردم و باهم درتماس بودیم..
۵ متوجه شدم همه ی بلاهایی که سرم میاد و وسواسی که دارم بخاطر دقت ها و تجسسهایی بوده که در کارهای خواهرشوهرم داشتم هست. بر واجب نبود که دقت کنم و ببینم چکار میکنه.حتی اگر جایی رو نجس میکرد چون من ندیده بودم حقی به گردنم نبود اما من اشتباها او رو لحظه به لحظه زیر نظر میگرفتم تا در صورت نجس شدن جایی بدونم کجا رو باید بشورم و پاک کنم فکر میکردم حالا که سینا اهمیت نمیده این حق به گردن من هست. پس از گذشت دوسال و با کمک همسرم و مشاور تونستم وسواسم رو درمان کنم... دین زندگی رو برما خیلی راحت و اسوده گرفته ،