eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
6.4هزار ویدیو
106 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۴ منم هیچی نگفتم با خودم گفتم اینجا خونه اونم هست و دوست داره داشته باشه اما تازه شروع شد از سر شب مینشست پای ماهوراه و اخبارشون یا اخبار میدید یا تحلیل های مختلف کم پیش میومد که شبکه رو از بی بی سی و ایران اینترنشنال عوض کنه هر وقتم میگفتم اینا دروغ میگن میگفت تو نمیدونی و من میدونم از سرشب تا اخر شب من مجبور بودم اخبار دروغی که به ادم استرس میداد رو ببینم و اعتراضی هم نمیکردم چون هم زود عصبی میشد و خودشو میزد هم اینکه از دعوا فراری بودم تا بخوابه اوضاع من همین بود کم کم شروع کرد فحاشی به امام خمینی و امام خامنه ای هر چی‌میگفتم نگو اون فوت شده و امام خامنه ای هست که کسی جرات نداره به ما‌ چپ نگاه کنه اما گوشش بدهکار نبود و بدتر میگفت ❌❌❌
۱ سرکارگر همونجا اعلام کرده بوده بابا شیرین عقله و این مزخرفات عموم هم تایید کرده بود میخواستن شهادت بابام رو از بین ببرن که بعدا وکیل اون کارگر مصدوم تونست نامه ی صحت سلامت روانی بابا رو از پزشکی قانونی بگیره و این مهر تاییدی شد بر ادعای اون مرد و مجرم شناخته شدن سرکارگر و مهمتر از همه مهر تاییدی بر سلامت روان بابا و مهربونی و محبت و معرفت و شرافتش عمو و شوهر عمه که شهادت دروغ داده بودن تو کارخونه حسابی اعتبارشون زیر سوال رفت و بابای منم ترفیع گرفت بخاطر صداقتش که حاضر نشد دروغ بگه. و ازون بعد به داشتن چنین بابایی بیشتر از قبل افتخار میکردم. حیف که ادمای این دنیا اونقدر تو بدیها غرق شده بودند بجای اینکه خوبی ها و محسنات بابامو ببینند فقط سادگیش رو میدیدند. ❌❌❌
۳ موقع برگشت به خونه با فرناز حرف زدم که هرطور شده به دختر خواهرشوهرش برای بهتر شدن درسش کمک کنه اما فرناز کاملا خودش رو کنار میکشید و در کمال ارامش میگفت مشکل دیگرون به من ربطی نداره من زندگی خودمو دارم با دلخوری گفتم تو خیلی کارها از دستت برمیاد برای کمک به خونواده ی شوهرت اونا خیلی هواتو داشتن الان وقت جبرانه، میتونستی تو درمان و ورزش های مادرشوهرت کمک کنی یا کارهای دیگه بکنی که اون خواهرشوهر بدبختت یکم استراحت کنه و به زندگیش برسه بازم نرفتی الان که برای درس های مریم به کمکت نیاز دارن بازم نمیری؟ ناسلامتی این همه درس خوندی که برای جامعه ت و اطرافیانت مفید باشی اونوقت تو انقدر تو کمک به بقیه بخیل شدی. گفت ولم کن اصلا حوصله ی این و اونو ندارم مگه من خودم زندگی ندارم؟ خودم بچه ندارم؟ ❌❌
۵ و نمیکرد ی روز بهش گفتم زکات علم نشرانست انقدر بهم بد و بیراه گفت منم هیچی نگفتم ی روز که پیش فرناز بودم خواهرشوهرش تماس گرفت و گفت یک ماه به عروسی دخترش مونده و هنوز نتونسته جهیزیه ش رو کامل کنه از فرناز خواست بیاد پیش مادرش بمونه تا یکی دو روز که بتونه با خیال راحت بره کم و کسری جهیزیه رو بخره یا خودش بره و جهیزیه رو بخره، اما دوباره فرناز قبول نکرد و اخر هم با بهونه های بیخودی کاملا فهموند که اصلا روی کمک من حساب نکن. وقتی تلفن رو قطع کرد با ناراحتی بهش گفتم احمدرضا دیگه بزرگ شده اصلا نیازی به کمک های تو نداره که همیشه اونو بهونه میکنی من بهت اشاره کردم احمدرضا رو میبرم پیش خودم و حواسم بهش هست ولی تو اصلا توجه نمیکنی جرا به بقیه کمک نمیکنی؟ ❌❌❌
۲ شوهرش ولی کار نمیکرد و بیکار میچرخید بعضیا میگفتن شوهرش دزده ولی من هیچ وقت ندیدم از دیوار کسی بالا بره، و تهمت هم نمیزنم اما چیزی که باعث شد بخوام داستانشون رو بگم این بود خانم اشرفی گاهی برای زن ها از مجردی و اذیت های شوهرش میگفت، میگفت که دست بزن داشته و الان چون سنشون بالا رفته دیگه اذیتش نمیکنه دلم براش میسوخت میگفت شوهرم جوونیاش خیلی بدجنس بود ی شب به شوهرم گفتم که تایید کرد و گفت حق با زنشه، ی روز با بچه ها از بیرون میومدیم که دیدم شوهرش دراز کشیده وسط کوچه و داره میلرزه سریع رفتم در خونشون و شروع کردم به داد و بیداد و میکوبیدم به در پسراش هراسون اومدن دم در و با دیدن باباشون فوری بغلش کردن بردنش دکتر ❌❌
۴ حس کنجکاویم رو نمیتونستم مهار کنم چند روز گذشت که ی روز دیدم صدای در بلند شد وقتی درو باز کردم خانم اشرفی پشت در بود وارد خونه شد مشغول پذیرایی ازش بودم که گفت من نمیخواستم‌ اینارو هیچ وقت برای کسی تعریف کنم که بدونه میخواستم‌ ابروی شوهرم رو نگه دارم ولی هم خسته شدم از بس نگفتم هم اینکه بنظرم لازمه بگم تا درس عبرت بشه برای خانواده م نمیتونم‌بگم توام چون زن خوبی هستی و دیدم سرت به کار خودت هست برات میگم وقتی زن بهرام شدم خیلی بچه سال بودم بهرام از من بزرگتر بود راه و چاه زندگی رو خوب میدونست و بلد بود چیکار کنه مادر بهرام با ما زمدگی میکرد خیلی هوای مارو داشت ولی بهرام بی نهایت عصبی و پرخاشگر و طلبکار بود این زن هر کاری میکرد بازم بهرام راضی نمیشد و میگفت تو در حق من کم کاری میکنی یادمه اون اوایل بهرام دست بزن داشت و وقتی عصبی میشد فقط منو میزد تازه فهمیده بودم که شوهرم دزد هست ❌❌❌
۵ میچسبیدم بهش، یاد وقتایی که تو اوج نداریش از بابام قرض گرفتم و بهش دادم که بتونه زندگیمون رو درست کنه وقتی پولا رو خرج کرد و تموم شد تازه شروع کرد به قهر و اذیت من که پولی نبوده و همش در حد ی بستنی بوده میگفت تو با نگاهت منو تحقیر مبکنی خرفی نبود کا در نیاره ولی من عاشق شوهرمم حتی الان که ازش دلخورم، خیلی دوسش دارم ولی دیگه دست کشیدم از همش خوب بودن عاشقشم ولی ازش دلخورم و دل شکسته نمیذارم ناراحتیم رو بفهمه ولی خیلی دیر یاد من افتاد دقیقا من کاکتوس زندگیش بودم که انقدر بی اهمیتی کرد تا رفتم سمت نابودی و الان میخواد نجاتم بده از همه خواننده های کانال میخوام که مراقب کاکتوس های زندگیتون باشید تا با دست خودتون نابودشون نکنید من کاکتوس زندگی شوهرم بودم که به این روز انداختم
۵ هرشبم که هانیه میخوابید کل اتفاقات روز رو چک میکردم یبار هم کسی توی خونم نیومده چطور دلت میاد به زن از گل پاکتر من تهمت بزنی؟ این کاپشنم خودم دیدم که چند هفته پیش وقتی مامان و باباش اومدند خونمون دادن به هانیه و بعد هم خود هانیه برد توی اتاق،بعدا که خودم گشتم فهمیدم توی کمد دیواری گذاشته از اونجایی که نو بود و هنوز مارک روش کنده نشده بوذ فهمیدم برای خوذم خریده. دست از سرمون بردارید بذارید زندگیمون رو بکنیم،مادرشوهرم من رو نفرین میکرد که بچم رو چیز خورش کردی دست رو خواهرش بلند کنه،همینطور فحش میداد و نفرین میکرد که سعید من رو به اتاق برد و گفت تا نگفتم بیرون نیا بعد از نیمساعت اومد سراغم و‌گفت مامانشو خواهرش رفتند
۲ خصوصا که منزل ما و مادرشوهرم دیواربه دیوار هم بود و رفت و امدها تنگاتنگ میشد. یک روز که منزل مادرشوهرم بودم سیما لگن و افتابه اورد تا نوزاد سه ماهش رو توی خونه حموم کنه بهش پیشنهاد دادم حموم خونه ما گرمه ببریمش اونجا اما گفت اینطوری راحتتره، میدونستم اهمیتی به پاکی نمیده ولی ناچار بودم بمونم و کمکش کنم. موقع شستشوی بچه وقتی پوشکش رو باز کرد بدون اینکه کاملا پوشک رو ببنده روی زمین گذاشت خوب که دقت کردم متوجه شدم گوشه ی خیس و نجس اون با فرش تماس داره.وقتی هم که با افتابه اب میریختم روی پاهای بچه اصلا دقت نمیکرد اروم دست بکشه ته اب به بیرون از لگن تراوش نکنه
۳ هرچقدر هم سفارش میکردم فایده نداشت.از دستم ناراحت شد و به حالت قهر کفت اگه خوشت نمیاد لازم نبود کمکم کنی. بعد از اتمام کار به مادرشوهرم گفتم فرش نجس شده بنده ی خدا حریف دخترش نمیشد و در تمام اون چند ماه من همه ی حواسم بود تا متوجه بشم سیما چکار میکنه و با سهل انگاری و بی اهمیتی و بی مبالاتی به احکام نجاسات، کجای خونه رو نجس میکنه... چند بار سر این موضوع باهاش بحث کردم اما بیفایده بود. خداروشکر بالاخره همسرش از ماموریت برگشت و سیما رو با خود به شهرشون برد .
۴ اما از اون زمان به بعد متوجه شدم نسبت به موضوع پاکی و نجاسات وسواس پیدا کردم دقت نظرم در همه موارد بالا رفته بود خودم دو دختر بچه ی شیطون داشتم و خواهرم تازه صاحب دوقلو شده بود هروقت به خونمون میومد بعد از رفتنشون یادم میومد که فلان اتفاق افتاده و فرش یا یه جایی از خونه نجس شده. خودم سه ماهه باردار بودم وقتی بچه بدنیا اومد وسواسم خیلی تشدید پیدا کرد هرروز متوجه موضوع جدیدی میشدم صبح و شب درحال شستشو و پاک کردن مواضع نجاست بودم. تا اینکه یک روز همسرم پیشنهاد داد با مشاور صحبت کنم یک مشاور مذهبی خوب پیدا کردم و باهم درتماس بودیم..
۵ متوجه شدم همه ی بلاهایی که سرم میاد و وسواسی که دارم بخاطر دقت ها و تجسسهایی بوده که در کارهای خواهرشوهرم داشتم هست. بر واجب نبود که دقت کنم و ببینم چکار میکنه.حتی اگر جایی رو نجس میکرد چون من ندیده بودم حقی به گردنم نبود اما من اشتباها او رو لحظه به لحظه زیر نظر میگرفتم تا در صورت نجس شدن جایی بدونم کجا رو باید بشورم و پاک کنم فکر میکردم حالا که سینا اهمیت نمیده این حق به گردن من هست. پس از گذشت دوسال و با کمک همسرم و مشاور تونستم وسواسم رو درمان کنم... دین زندگی رو برما خیلی راحت و اسوده گرفته ،