#قسمت_چهارم
#دوست_ناباب
یک روز که با هم نشسته بودیم رفت یک قرص آورد داد به من، گفت این رو بخور گفتم برای چی هست؟ گفت بخور حالت خیلی خوب میشه
با خنده گفتم، من مریضم میشم دارو نمیخورم چه برسه به این قرص که مثلاً ویتامین هست، اصرار کرد، حالا تو بخور اثرش رو میبینی
خوشبختانه هر چه اصرار کرد نخوردم با هم یه فیلم بدون سانسور دیدیم یه چندتا موسیقی گوش کردیم از خاطراتش برام گفت به اینجا رسید که دیدم وای چه شوهر هرزی داره و چقدر رویا توی زندگیش اذیت میشه به من گفت حالا فهمیدی که چرا من رو آوردم به این چیزها، چون بتونم کارهای شوهرم رو تحمل کنم.
یک لحظه جرقه ای در ذهن خورد، که چرا با یاد خدا آروم نشی که با گناه بخواهی خودت رو اروم کنی، خودم را ملامت کردم گفتم خودت چی؟ تو راه خدا بودی اما سر از کجا در آوردی.
اونروز یک پیشنهاد بی شرمانه ای هم به من داد، خیلی بهم برخورد، با ناراحتی از خونش بلند شدم، گفت کجا، نگفتم که حتما انجام بده، اصلا باهات شوخی کردم.
گفتم من از این حرف شوخی توهم بدم اومد، با قهر از خونش اومدم بیرون از پیشنهادی که بهم داده بود، واقعاً بدنم میلرزید و از خودم بدم اومده بود گفتم اگر از روز اول پیشنهاد دوستیش را قبول نمی کردی امروز تا اینجا کشیده نمیشدی، کو اون حجابت، حواست هست که گاهی نمازت قضا میشه اصلا تو غذاش رو هم به جان نمی آری همش میگی بعداً، بعداٰٰ کجاست اون اعتقاداتت، چند وقته دیگه بعد از نماز صبح زیارت عاشورا نمیخونی، حواست هست به شوهرت دورغ گفتی، خیلی ناراحت بودم...
#ادامه_دارد