#تاوان ۲
خواهر دومم توی شهر خودمون ازدواج کرد من بچه آخرمو همه از من بزرگترن یه جورایی شدیداً وابسته بابام بودم هر کاری که بهم میگفت رو بی چون و چرا انجام میدادم پدرم شدیداً آدم مستبدی بود خواهر بزرگم فاطمه توی تهران بود و گاهی دلش میخواست بیاد پیش ما اما چون شوهرش مخالف اومدنش بود بابامم ازش حمایتی نمیکرد و میگفت حرف حرف شوهرته زینبم که خواهر دومم بود خیلی زندگی خوبی نداشت زینب اگر میاومد خونمون و شروع میکرد به درد دل کردن بابام حسابی سرزنشش میکرد که تو زن زندگی نیستی و باید بشینی سر زندگیت
زندگی زینب هر روز خرابتر از قبل میشد تا اینکه شوهرش یه بار که داشته کتکش میزده با مشت میزنه توی سرش همون مشت باعث شد که زینب مشکل عقلی پیدا کنه و یه جورایی عقلش انگار کم شد بعد از اون خواهرم از خونه میذاشت میرفت یا غیب میشد حال خودشو نمیدونست تو حال خودش نبود خیلی نگرانش بودیم بارها دکتر بردیمش و دکترا گفتن که نمیشه کاریش کرد شوهرشم وقتی که دید عقلش مشکل پیدا کرده به راحتی طلاقش داد
ادامه دارد
کپی حرام