#تاوان ۳
سر اینکه اون روز کسی نیومد کمکم دلخور بودم و دیگه با خانوادهش گرم نمیگرفتم تا اونجایی که میتونستم باهاشون سرسنگین بودم، پدر شوهرمم لج کرد گفت باید از اینجا بلند شید. و برید دیگه بسه هر چی موندید، شوهرم اومد بالا با من دعوا کرد که مقصر تویی و اگر کم محلی نمیکردی اینجوری نمیشد حالا بیپول پیش چی کار کنیم. طلاهایی که از خونهی پدرم آورده بودم رو دادم بهش گفتم بیا بفروش از اینجا بریم اینم پول پیش دیگه غصه چیو میخوری، فکر کردم خوشحال میشه ولی بیشتر عصبی شد که تو با برنامه اینکار رو کردی نقشه داشتی که من رو از پدر و مادرم دور کنی از اینکه من اونارو دوست دارم ناراحتی و نمیخوای باهاشون باشم شوهرم دوست نداشت بره ولی پدرشوهرم تقریبا بیرونمون کرد یه خونهاجاره کردیم و اونجا زندگی کردیم درآمد شوهرم کم بود.منم که کمی ارایشگری بلد بود به همسایه ها گفتم هر کی کار اصلاح و ابرو داشت میاومد خونهی من، کارش رو انجام میدادم
#تاوان ۴
کارم خکب بود و همه راضی بودن بیشترشون برام مشتری هم میفرستادن از لحاظ مالی راحت بودم روز به روز مشتری هام زیاد شدن و درآمد من از شوهرم بیشتر شد. گوشهی اتاقم یه صندلی آرایشگاه تهیه کردم کار کردم. حتی بارداری پسر اولم هم مانع از کارم نشد تا میتونستم کار میکردم که دغدغه مالی نداشته باشیم.زندگیمون قشنگ تر شد و خدا بهمون ی دختر هم داد، شوهرم عاشق بچه هامون بود با بچه هام و شوهرم در ارامش بودیم. اما یهو همه چیز خراب شد. دقیقا روزی که بیمهی ماشین شوهرم تموم شد با یه نفر تصادف کرد. اون چیزی که پلیس هاگفتن تصادف خیلی بدی بوده، اون مرد رفت تو کما و شوهر من به خاطر نداشتن بیمه به زندان رفت. همون روز ها متوجه شدم دوباره باردارم. دعای شب و روزم این بود که خدایا ما که پول نداریم دیه بدیم خودت ی کاری کن . بعد از دو هفته پدرشوهرم خبر فوت اون مرد رو برام آورد و من فقط جیغ میکشدم و توی صورتم میکوبیدم
#تاوان
من علاقه زیادی به دوستی با جنس مخالف داشتم و این برای من یه میل سیری ناپذیر بود با اینکه نوجوان بودم ولی با پسرای زیادی دوست میشدم یه جورایی با همشون صمیمی بودم همشون ازم خواستگاری می کردنو منم قول ازدواج میدادم اما سرکارشون میذاشتم علاقه ای به ازدواج کردن نداشتم وقتی می تونستم بدون شوهر انقدر راحت باشم شوهر میکردم که چی بشه؟ اقا بالاسر میخواستم؟ کم کم سن بزرگتر شدم و حدود بیست و خورده ای سالم بود که دیدم دوستی با پسر مجرد خوب نیست همش پاپیچم میشدن برای ازدواج یا کجا میری کی میای کی میری غیرتی میشدن و مثلا میخواستن با این کارا بگن دوسم دارن، دیگه خیلی خسته کننده شده بود مدام کنترلم می کردن که مثلاً نشون بدن منو دوست دارن من که دیگه کلافه شده بودم همشون رو ول کردم رفتم سراغ مردای متاهل
ادامه دارد
کپی حرام
#تاوان
اونا فاز ازدواج برنمیدارن و از طرفی هم از ترس اینکه زنشون متوجه نشه همیشه دور و بر آدم نیستن خیلی مراقب رفتارشونن که ادم ترکشون نکنه و قلق دخترا رو خوب بلدن بعدم از ترس زنشون هر کاری برای آدم میکنن کلا ادم تکلیفش معلومه ولی انصافا خوب پول خرجم می کردن دوستی با مرد متاهل خیلی خوب بود حمایتهای مالی زیادی ازم میکرد روزگار خوشی داشتم گاهی زناشون میفهمیدن یا ولم میکردن یا میگفتن اهمیت نمیدیم و دوستیمون رو ادامه میدادن با اینکه حقوقم سرکار خیلی کم بود اما همیشه جیبم پر پول بود کم کم سنم بالاتر میرفت یه روز به خودم اومدم دیدم خواستگار زیاد دارم ولی از سر نادونی دارم ردشون میکنم مردای متاهلی که دورم بودن رو تهدید کردم به اینکه به زناشون میگم اگر بهم پیام بدن اوناهم دیگه به من پیام نمیدادن بعد از اونم یه مدت درست زندگی کردم
ادامه دارد
کپی حرام
#تاوان
که ی خواستگار خوب برام پیدا بشه تا اینکه ی پسر خیلی خوب و آقا که به چشم پاکی معروف بود منم بهش جواب مثبت دادم پیش خودم میگفتم من زرنگم هم هر کاری دلم میخواستو کردم الان که تصمیم گرفتم ازدواج کنم یه مرد پاک و مقدس گیرم اومده دوران عقدمون انقدر قشنگ بود و خوبی شوهرم همه جا پخش شد که تمام فامیل بهم حسودی می کردن وضع مالی شوهرم خیلی خوب بود اون موقع که تازه ماشین های مدل بالا مردم سوار می شدند این ماشینش خارجی بود یا مردم تازه داشتن میرفتن سمت خرید مبل و میز ناهارخوری مغازه شوهرم فروش مبلمان و این چیزا بود وقتی عروسی کردیم رفتیم سر زندگیمون یکی دو ماه اول زندگی برام خیلی قشنگ بود وسایل های نو و مهمونی خیلی جذاب بود زندگی تو چند ماه اول خیلی برامون قشنگ گذشت تا اینکه به زندگی عادیمون برگشتیم کم کم متوجه شدم که شوهرم ازم یه چیزی رو پنهان میکنه همه اینا از وقتی شروع شد که توی ماشینش ی دونه گوشی پیدا کردم گوشی رمز داشت و نتونستم داخلش رو بگردم
ادامه دارد
کپی حرام
#تاوان
وقتی به شوهرم گفتم چرا ی گوشی مخفی داری گفت به تو ربطی نداره تو پول آرایشگاه و خرید تو میخوای منم بهت میدم وارد جزئیات روزانه من نشو، دلم شکست هر کاری میکردم خودمو بیخیال نشون بدم نمیتونستم، ناخواسته حساس شده بودم تا اینکه فهمیدم با یه دختر کم سن تر از من رابطه داره رفتم سراغ دختره اونم قبول کرد شوهرمو ول کنا بعد از اون دوباره متوجه رابطه شوهرم به ی زن شدم و اونم مجبور کردم که ترکش کنه تازه حال زنایی که با شوهراشون دوست بودم رو میفهمیدم که چه عذابی میکشیدن خواب و خوراک نداشتم از ناراحتی همش حس میکردم شوهرم داره بهم خیانت میکنه و ارامش نداشتم، ی جورایی کارم شده بود این که زن ها رو از شوهرم دور کنم تا اینکه یه روز به یکیشون گفتم دست از سر شوهرمو زندگی من بردار فکر میکردم مثل بقیه بره اما این خیلی هار تر بود به شوهرم گفت و اونم افتاد به جونم که حق دخالت ندارم رفتم سراغ خانواده م اما اونا بهم گفتن که حق طلاق ندارم و باید تحت هر شرایطی به زندگیم با شوهرم ادامه بدم
ادامه دارد
کپی حرام
#تاوان
دیگه دوستش نداشتم اما مجبور بودم که وقتی اومد دنبالم برگردم و برگشتم سر زندگیم اما به محض برگشتن بهم گفت چون رفتی باید تنها بمونی و تنبیهی و منو ول کرد رفت اما برام خرجی میفرستاد دیگه حسی بهش نداشتم اما بعد از ی مدت که با اون زن زندگی کرد و وقتی برگشت پیش من که دیگه اون زن ی بخشی از اموالش رو بالا کشیده بود و فرار کرده بود شوهرم دست از پا درازتر برگشت خونه و شروع به زندگی کردیم بلافاصله من باردار شدم و فهمیدم که میخواد پا بند این زندگی بشم الان دوتا بچه داریم شوهرم دیگه پاشو کج نذاشته و داره درست زندگی میکنه ولی من اگر باهاشم چون خانواده م حمایتم نمیکنن و بخاطر بودن با بچه هام مجبورم برای حال دلم دعا کنید
پایان
کپی حرام
#تاوان ۱
بابای من خیلی به آبرو اهمیت میداد و چیزی که ازش متنفر بود طلاق بود حاضر بود ما بمیریم ولی طلاق نگیریم خواهر بزرگم که شوهر کرد خونش رفت تهران شوهرش ارتشی بود و خواهرم تعریف میکرد که خیلی بهش سخت میگیره و زندگی قشنگی با شوهرش نداره شوهر خواهرم بچهدار نمیشد خواهرمم عاشق بچه بود و شدیداً دلش میخواست که مامان بشه یکی دو بار که با شوهرش مطرح کرده بود برای درمان اقدام کنن شوهرش گفته بود خدا اگر بخواد خودش میده و درمان ما اهمیتی برای خواست خدا نداره، برادر بزرگمم بعد از اون ازدواج کرده و خونش رو برد تهران مامانم دلتنگ هر دوشون بود ولی میگفت حداقل خیالم راحته که دوتاشون اونجا پیش همن و هوای همدیگرو دارند
ادامه دارد
کپی حرام
#تاوان ۲
خواهر دومم توی شهر خودمون ازدواج کرد من بچه آخرمو همه از من بزرگترن یه جورایی شدیداً وابسته بابام بودم هر کاری که بهم میگفت رو بی چون و چرا انجام میدادم پدرم شدیداً آدم مستبدی بود خواهر بزرگم فاطمه توی تهران بود و گاهی دلش میخواست بیاد پیش ما اما چون شوهرش مخالف اومدنش بود بابامم ازش حمایتی نمیکرد و میگفت حرف حرف شوهرته زینبم که خواهر دومم بود خیلی زندگی خوبی نداشت زینب اگر میاومد خونمون و شروع میکرد به درد دل کردن بابام حسابی سرزنشش میکرد که تو زن زندگی نیستی و باید بشینی سر زندگیت
زندگی زینب هر روز خرابتر از قبل میشد تا اینکه شوهرش یه بار که داشته کتکش میزده با مشت میزنه توی سرش همون مشت باعث شد که زینب مشکل عقلی پیدا کنه و یه جورایی عقلش انگار کم شد بعد از اون خواهرم از خونه میذاشت میرفت یا غیب میشد حال خودشو نمیدونست تو حال خودش نبود خیلی نگرانش بودیم بارها دکتر بردیمش و دکترا گفتن که نمیشه کاریش کرد شوهرشم وقتی که دید عقلش مشکل پیدا کرده به راحتی طلاقش داد
ادامه دارد
کپی حرام
#تاوان ۳
خواهر بزرگترم که تهران بود یه روز زنگ زد و گفت من میخوام طلاقم رو بگیرم من دیگه نمیتونم با این آدم زندگی کنم بابامم بهش گفت که حق نداری حرف طلاق رو بزنی داداش بزرگم تماس گرفت و گفت تو هیچ وقت برای ما پدر خوبی نبودی خودم ازش حمایت میکنم و طلاقش رو میگیرم بابام یه چهره پشیمون به خودش گرفت و گفت که از خواهرم حمایت میکنه و میره خواهرمو بیاره و رفت اما قبل از رفتن بهم گفت میکشمش و نمیذارم ابروم رو ببره ولی تو به هیچ کس نگو منم قبول کردم بعدشم رلت تهران وقتی که رفت چند روز بعدش زنگ زد و گقت امروز صبح رفتم خونه خواهرتون و بعد، خبر مرگ خواهرم رو بهمون داد مامانم خیلی بیقراری میکرد دکترا گفته بودن که خودکشی کرده بابام وقتی برگشت شهرمون بهم گفت به هیچکس نگو من خواهرت رو کشتم اگر طلاق میگرفت آبروم میرفت و نمیتونستم سرمو تو مردم بالا بگیرم برای همین مجبورش کردم سم بخوره از بابام ترسیدم یعنی انقدر دوسش داشتم و بهش وابسته بودم که حقیقت رو به هیچکس نگفتم
ادامه دارد
کپی حرام
#تاوان ۴
دو سال گذشت همچنان زینب شب ها از خونه میرفت بیرون بابام که نگران آبروش بود بهم گفت میخوام زینبو بکشم ولی تو نباید به کسی بگی یه روز زینب رو سوار ماشینش کرد و برد هرچی مامان بهش گفت کجا میبریش بابام هیچی نگفت و رفتن، چند ساعت بعد اومد همه نگران پرسیدیم زینب کجاست بابا خونسرد گفت کشتمش در صندوق عقب رو باز کرد و لباسهای زینب که خونی بودن نشونمون داد بهمون گفت هرکی صداش در بیاد اونم مثل زینب میکشم برادر بزرگم رفت و همه چیزو برای پلیس گفت اونام اومدن بردنش، هیچکس نمیدونست جنازه زینب کجاست تا اینکه چند تا معتاد گفته بودن بابام رو دیدن که زینب رو کشته و بدنشو بعد از مرگش زخمی کرده و لخت مادرزاد انداخته بود توی کوه که گرگا جسدش رو بخورن و هیچی ازش نمونه پلیس رفته بود و جسد زینب رو پیدا کرده بود ی مدتی بابام زندان بود تا ازاد شد هیچ وقت یادم نمیره مامانم بهم گفت تو میدونستی و به من نگفتی جلوی باباتو بگیرم خدا تقاص بدی ازت پس میگیره، سالها گذشت و من ازدواج کردم شوهرم مردی بود که عاشقانه منو میپرستید و خیلی دوسم داشت خدا بهمون سه تا بچه داد
ادامه دارد
کپی حرام
#تاوان ۵
درست زمانی که فکر میکردم خیلی خوشبختم شوهرم بیخود و بیجهت کشته شد یک هفته کشید تا متوجه بشم که شوهرمو کشتن و جسدش رو توی پزشکی قانونی دیدم بدن شوهرم پر بود از جای گاز یه حیوون وحشی، پزشکی قانونی گفت هنوز نمیتونم کامل براتون بگم یا جای گاز سگه یا جای گاز گرگه تازه یاد بدن زینب افتادم و به حرف مادرم رسیدم اما دیر به خودم اومده بودم بعد از مرگ شوهرم باید تنهایی تمام مخارج خونه رو میدادم که خیلی سخت بود اما بازم کم نیاوردم چیزی که از همه دردناکتر بود این بود که بچههام دونه به دونه به خاطر دلایل مختلف میمردن و من هیچ کاری ازم بر نمیاومد من هم از مرگ خواهر بزرگم خبر داشتم که بابام ثصد کشتنش رو داشت هم از مرگ زینب ولی به هیچکس نگفتم یه جورایی من شریک جرم بابام بودم و حالا تقاسم رو پس دادم امیدوارم خدا از تقصیرم بگذره
پایان
کپی حرام