۵ مامان ادامه داد: رفتی نشستی جلوی دختره یه جوری وانمود کن که خوشت نیومده. گناهم داره، ولی چه کنم. این خیر ندیده دستمو گذاشت تو پوست گردو، وگرنه چه وقت زن گرفتنه توئه الان؟! احمد با صدای بلند خندید. و منی که اصلا نمی‌دونستم باید چی کار کنم. مادرم با مردم قول و قرار خواستگاری گذاشته و پای آبروش وسط بود. حمید زیر بار نمی‌رفت و خانواده‌ی دختر چشم به راه خواستگاری که امشب قرار بود با گل و شیرینی برن در خونه‌شون. آخ که عجب اوضاع قمردرعقربی بود. و از همه بدتر این بود که من باید سرمو می‌انداختم پایین و وانمود می‌کردم که خوشم نیومده‌. من؟ منی که هیچ تجربه‌ای تو این زمینه نداشتم‌. هیچی دیگه. ناگزیر جور احمد کشیدم. فقط به خاطر مادرم و آبروی چندین و چند سالش. رفتم آرایشگاه و بعد حمام! یه دست لباسم از احمد بی‌خیال قرض گرفتم و مثل بچه‌ی حرف‌گوش کن سرمو انداختم پایین و رفتم خواستگاری. اولش همه چیز خوب بود‌. بزرگترا نشستن و حرفاشونو زدن. منم که قول داده بودم فقط محض آبروی خانواده برم جلو، حتی سرمو بلند نکردم یه نگاه به دختر خانم بندازم. تا اینکه یهو جماعت به نتیجه رسیدم که دو کلمه من و دختر با هم حرف بزنیم. اونجا بود که قلبم فرو ریخت. اصلا انگار از آسمون داشت سنگ می‌بارید. منه بی‌تجربه‌ی آش‌خور، باید می‌رفتم ادامه دارد کپی حرام