eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.8هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
94 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ خسته بودم. دلم می‌خواست برسم خونه و بچپم تو حموم. تنم بوی آفتاب می‌داد و حس می‌کردم مغزم سرم از گرمایِ در و دیوار آهنی دژبانی داره ذوب می‌شه. آخ که چقدر دلم می‌خواست زودتر این دو سال تموم شه و برم پی‌ زندگیم. اول باید درسمو تموم می‌کردم و بعد می‌گشتم دنبال یه کار نون و آبدار. خیلی‌برنامه‌ها داشتم که هر روز برای یکیش کلی رویا می‌بافتم و گرما و سرما دوران خدمت‌رو تاب می‌آوردم. کلید انداختنم به در مصادف شد با صدای ناله‌ی مامان. آه از نهادم بلند شد. حتما باز داشت سر احمد غرغر می‌کرد و به تنبلی و بی‌نظمیش ایراد می‌گرفت. احمد چهار سال از من بزرگتر بود‌. درسش تموم شده بود. سربازیشم همین‌طور! ولی هیچ علاقه‌ای به جمع‌‌وجور کردن خودش نداشت. ادامه دارد کپی حرام
۲ وارد حیاط که شدم، اول پوتینمو از پا کندم و بعد جورابم. طبیعی بود که بعد از ۱۲ ساعت نگهبانی، پاهام بو بده و دم کرده باشه. گرفتمشون زیر شلنگ بلند وسط حیاط و همین‌طور که به غرغر مامان گوش می‌دادم، چشمم‌رو بستم و لذت خنکای آب را با تمام وجود چشیدم. چند دقیقه به همان حال موندم تا اینکه همه‌ی وجودم خنک شد. شیر آب‌و بستم‌. شلنگ انداختم گوشه‌ی حیاط و وارد شدم. مامان هنوز داشت غرغر می‌کرد. بلند سلام کردم. لبخند داشتم و با چشم دنبال احمد می‌گشتم که حتما گوشه‌کناری، بالشت پرشو تو بغلش گرفته بود و به غرغرهای مامان پوزخند می‌زد. خیلی بی‌خیال بود، خیلیی! تا چشمم به احمد افتاد، قبل از اینکه دهن باز کنم بگم باز چی کار کردی؟ یهو مامان از اتاق کناری پرید جلوم و گفت: یالا برو یه سلمونی بعدش یه دوش بگیر که خیلی کار داریم. چشمام چهارتا شد. بلاتکلیف و متعجب دستامو از هم باز کردم که یعنی چه خبره؟ ادامه دارد کپی حرام
۳ مامان اتو به دست وارد اتاق بغلی شد و اهمیتی به حرکت من نداد. احمد که بی‌خیال در حال تخمه شکستن بود، تک‌خندی زد و با اشاره‌ی سر گفت: حاج خانم قیام کرده. دیده من تن نمی‌دم می‌خواد تو رو اسیر کنه. هاج و واج مونده بودم بین احمد و مامانی که از اتاق کناری داشت تند و تند به احمد بد و بیراه می‌گفت. نفس پری گرفتم. در نهایت برگشتم و کنار در اتاق، نگاهی به قامت خسته و چهره‌ی عصبی مامان انداختم. پرسیدم: می‌شه بگین چی شده که منم بدونم. یهو نگاه تند مامان بالا اومد و همزمان با اینکه می‌غرید، انگشت تهدیدش‌رو مقابلم گرفت و گفت: هیچی! خاک برسر من شده. خوب گوش کن ببین چی می‌گم علی اگه توام بخوای مثل اون دراز بی‌خاصیت با آبروی من بازی کنی دیگه نه من، نه تو! چادرمو سر می‌کنم و از این خونه می‌رم. ناراحت و نگران پرسیدم: خب اول بگین جریان چیه، بعد تهدید کنید. ادامه دارد کپی حرام
۴ مامان کناره‌ی روسری حریرشو روی میز اتو جلوتر کشید و عصبی گفت: هیچی. یه هفته‌س با مادر دختره حرف زدم و قرار مدار گذاشتم که امشب یه نوک پا، شازده‌رو بردارم ببرم دخترشون ببینه‌، حالا می‌گه نه! نمی‌آم، زن نمی‌خوام. ابروهام بالا رفت. احمد بدون معطلی در جواب مامان گفت: مگه با من هماهنگ کردی که می‌گی؟ اول حرفاتو زدی بعد اومدی منو یقه کردی. بابا اگه من زن نخوام کیو باید ببینم؟ مامان با صدای بلندتری در جوابش گفت: به درک. به جهنم. به اسفل‌السافلین. فکر کردی آبرومو از سر راه آوردم که خیراتش کنم. نمی‌آی نیا. علی می‌برم. ولی می‌دونم بعدش با تو یکی چی کار کنم. دهنم باز مونده بود. یه نگاه به احمد و یه نگاه به مامان انداختم و اشاره زدم " من". مامان حق به جانب گفت: آره تو! جلدی باش الان باباتم می‌آد. گفتم گل و شیرینی بگیره. فقط؟؟ ... منکه اصلا نمی‌دونستم چه اتفاقی داره می‌افته سرمو تکون دادم. گیج و گنگ! ادامه دارد کپی حرام
۵ مامان ادامه داد: رفتی نشستی جلوی دختره یه جوری وانمود کن که خوشت نیومده. گناهم داره، ولی چه کنم. این خیر ندیده دستمو گذاشت تو پوست گردو، وگرنه چه وقت زن گرفتنه توئه الان؟! احمد با صدای بلند خندید. و منی که اصلا نمی‌دونستم باید چی کار کنم. مادرم با مردم قول و قرار خواستگاری گذاشته و پای آبروش وسط بود. حمید زیر بار نمی‌رفت و خانواده‌ی دختر چشم به راه خواستگاری که امشب قرار بود با گل و شیرینی برن در خونه‌شون. آخ که عجب اوضاع قمردرعقربی بود. و از همه بدتر این بود که من باید سرمو می‌انداختم پایین و وانمود می‌کردم که خوشم نیومده‌. من؟ منی که هیچ تجربه‌ای تو این زمینه نداشتم‌. هیچی دیگه. ناگزیر جور احمد کشیدم. فقط به خاطر مادرم و آبروی چندین و چند سالش. رفتم آرایشگاه و بعد حمام! یه دست لباسم از احمد بی‌خیال قرض گرفتم و مثل بچه‌ی حرف‌گوش کن سرمو انداختم پایین و رفتم خواستگاری. اولش همه چیز خوب بود‌. بزرگترا نشستن و حرفاشونو زدن. منم که قول داده بودم فقط محض آبروی خانواده برم جلو، حتی سرمو بلند نکردم یه نگاه به دختر خانم بندازم. تا اینکه یهو جماعت به نتیجه رسیدم که دو کلمه من و دختر با هم حرف بزنیم. اونجا بود که قلبم فرو ریخت. اصلا انگار از آسمون داشت سنگ می‌بارید. منه بی‌تجربه‌ی آش‌خور، باید می‌رفتم ادامه دارد کپی حرام
۶ حرفایی‌رو می‌زدم که هیچ آمادگی‌ای برای گفتنشون نداشتم. خلاصه، با راهنمایی مادر دختر وارد اتاق دیگه‌ای شدیم و دختر خانم، با کمی فاصله مقابل من نشست. یهو یاد حرف مامان افتادم. اینکه یه جوری وانمود کنم که انگار خوشم نیومده. اخم کردم‌‌. استراتژی خوبی بود به نظرم. می‌شد با همین سلاح، از همین‌جا آبی پاکی‌رو بریزم رو دستشو و خلاص! سرمو بردم بالا، سینه‌ای صاف کرد و خواستم پرغرور یه چیزی بگم که یهو چشمم به چهره‌ی محجوب و زیبای دختر افتاد و ناخودآگاه لب‌هایم به هم دوخته شد. اصلا خودمم نفهمیدم چی شد. اخمم باز شد، زبونمم همین‌طور! همه‌ی کلمات گم شده یهو به ذهنم هجوم آورد و در نهایت آنچه که نباید شد. از خونه که بیرون اومدیم حالم خیلی خوب بود. مامان پرسید: خب چی شد؟ دستامو کردم تو جیبم شلوارم و همانطور که مستقیم به کوچه‌ی خلوت و تاریک نگاه می‌کردم، خونسرد و راضی جواب دادم: _ هیچی دیگه، می‌خوامش. مامان ایستاد. بابامم همین‌طور. منم به تبعیت مقابلشون وایستادم، شونه‌هامو بالا دادم و خونسرد گفتم: چیه؟ خب خوشم اومده ازش، گناهه؟ دختر خیلی خوبی بود. مگه عروس نمی‌خواستین؟ اینم عروس. هیچی دیگه! الان چند سال ازاون شب می‌گذره و من و عروس خانم با دوتا بچه خیلی خوشبخت داریم زیر یه سقف با هم زندگی می‌کنیم. و اما آقا حمید! همچنان یکه و تنها بی‌خیال برای خودش سیر می‌کنه. پایان کپی حرام