#انسانیت ۱
#انسانیت
یه خواهر و یه برادر بودیم بابا خیلی روی داداشم حساب میکرد و همیشه همه کار براش میکرد تا دوسال بعد از سربازی همه هزینههای مربوط به اون رو خودش تامین میکرد تا مبادا آب تو دل تنها پسرش تکون بخوره
همیشه شعارش این بود که تا وقتی خودم سرپام وقت استراحت پسرمه اما موقعی که خودم رو بازنشسته کنم تازه کار و فعالیت و مسئولیتهای شایان شروع میشه
بابا نمیدونست با همین کارا داره داداشم رو بی مسئولیت و تنبل بار میاره
بابا چندین باغ گردوی چند هکتاری و یه کارگاه تولید امدیاف داشت
گاهی اوقات داداشم رو با خودش به اونجا میبرد ولی چه فایده فقط وعده وعید برای اینده بهش میداد
یه مدت بود که بابا قلبش مریص شده بود یه روز صبح که داشتم آماده میشدم به مدرسه برم
ادامه دارد