#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
خیلی دلم میخواست که از خاطرات جبهه برامون تعریف کنه، هم به خودم گفتم بزار از این حال و هوای افسردگی بیارمش بیرون. رو کردم بهش_ پسر خاله میشه یکم از خاطرات جبهه برای ما بگی! سری تکون داد و گفت _ بهترین خاطرهای من از این مدت که در جبهه هستم، شبیِ که به چادر بسیجیها رفتم انقدر قشنگ مناجات میکردن که به حالشون حسرت خوردم . رو کرد به مامانم_ خاله هرچی از صفا، صمیمیت، اخلاص، شجاعت، شهامت، رشادت این بچههای بگم، کم گفتم، البته ارتشی ها هم خیلی خوبن، فرمانده گروهان ما شب عملیات من متوجه شدم که این چقدر مومن و معتقد به نظام جمهوری اسلامی هست، ولی حال و هوای بسیج یک چیز دیگهای هست، انشاالله که تا سربازی من تموم بشه جنگ هم تموم شده، اما اگر جنگ تموم نشه من هر جوری که شده باشه با بسیج میرم جبهه، خیلی دوستشون دارم یک روحانی توی جمع اون بسیجیها هست که با عمامه میچرخه ازش پرسیدم چراکلاه قود نمیگذاری! گفت برای اینکه اگر کسی سوال شرعی داره بیاد بپرسه،حرفش رو قطع کرد و بعد از مکثی کوتاه رو به مامانم گفت_ خاله به نظرت اگه یه دفعه دیگه بریم خواستگاری فاطمه، قبول میکنن. خندم گرفته بود گفتم من میخواستم حواسش رو پرت کنم ولی این بنده خدا هنوز تو فاز و فکر خواستگاری هست...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️