#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
بهش گفتم حتما میام شکیات نماز رو یادم بده. سنگر بسیجی ها در کنار سنگر های ما بود. خدا شاهده با نگاه اول میتونستی صفا و اخلاصشون رو بفهمی، فردا اونروز یه هلیکوپتر عراقی اومد سمت ما، همه منتظر بودیم که توپ خونه بزنش، بعضی بچه ها هم تیر هوایی شلیک میکردن، یه مرتبه دیدیم هلی کوپتر سقوط کرد. فرمانده ما اومد بیرون و مرتب میگفت: کی این هلیکوپتر رو زد؟ بعضی از سر بازها، یکی به شوخی و یکی به جدی میگفتن ما زدیم، فرمانده برگه مرخصی رو بنویس. همهمه بالا رفت و همینطور شوخی و جدی میگفتن ما بودیم. فرمانده ما عصبانی شد صداش رو برد بالا که درست حرف بزنید ببینم کار کدومتون بوده. یه دفعه یه بسبجی از سنگر اومد بیرون و خیلی آروم گفت، نزاع نکنید من زدمش، بعدهم بدون چشم داشتی وارد سنگرش شد. همه از این تواضع رزمنده بسبجی انگشت به دهن مونده بودن، همونجا به خودم گفتم: ان شاالله که جنگ زود تموم بشه ولی اگر ادامه دار باشه من به هر قیمتی هم که باشه به عنوان بسیج میام جبهه و خدمت میکنم
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
اونروز جبهه خیلی آروم بود ولی فرداش انگار که عراقی ها زده بود به سرشون مثل دیونه ها به سمت ما گلوله و خمپاره میزدن. من متعجب مونده بودم که چرا ما اونها رو نمی زنیم. تازه ما رو فرستادن توی سنگر، از یکی از سربازان قدیمی پرسیدم_احمد چرا فقط دارن اونها میزنن، پس چرا ما نمی زنیم_ جواب داد_ اون ناکس ها از همه دنیا بهشون اسلحه میفروشند دارن، ولی ما رو تحریم کردن، به ما اسلحه نمیفروش، ما هر چی در انبارهای خودمون داریم باید استفاده کنیم، به خاطر همین، ما وقتی آتیش میریزیم روی سر اونها که واقعا واجب باشه،از شدت عصبانیت داشت قلبم از توی سینهم میزد بیرون و گفتم_ آخه اینطوری که نمیشه باید کاری کرد، با آرامش گفت_نگران نباش داداش فرمانده صیاد شیرازی از ارتش و فرمانده سید یحیی رحیم صفری و حسن باقری از سپاه هستن چهار چشمی مراقب خط مقدم و این عراقی های ترسو هستن. گفتم_ ترسو هستن و اینطوری روی سر ما آتیش میریزن_لبخندی زد و گفت_آره داداش خیلی بزدلند، آدم های ترسو و بزدل از دور سنگ میندازن دیگه، پریشب شما نبودید. یکی از این بچه های بسیجی رفته بود از توی سنگر عراقیرها یکی رو دستگیر کرده آورده بود و آوردش، بهش گفتن چرا این کار رو کردی؟ گفته بود این بی شرف تک تیر انداز خوبیه روزها کمین میکنه بچه ها رو با تیر میزنه، من با دوربین ردش رو زدم ببینم تو کدوم سنگر هست، پیداش کردم و آوردمش، باورت میشه عراقیِ خودش رو خیس کرده بود، گفتم بابا دم این بچه بسیجی گرم، خندیدو گفت مصطفی بگو دم هر چی بچه بسیجی هست گرم، نمیدونی اینها چه جیگر شیری دارن واقعا نترس هستن
ادامه دارد...
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
دل تو دلم نبود من منتظر یه همچین زمانی بودم که عملیات بشه و بیفتم توی این عراقی ها و غل و قمشون کنم. از هرکی میپرسیدم که عملیات کی هست همه میگفتن ما نمیدونیم، اخر رفتم پیش فرمانده مون گفتم_ مگه امام خمینی فرمان حصر آبان رو نداده؟_ بله داده_ پس کو! چرا حمله نمیکنید؟_ فرمان حمله با فرماندهان ارتش و سپاه هست، هر وقت که شرایط ردیف بشه حمله میکنن_ حالا نمیشه به ماها هم بگن_ نه هیچ کسی تا شب حمله خبر دار نمیشه، یه دفعه دستور حمله رو میدن. گفتم آخه چرا؟ به صندلیش تکیه داد و گفت_ اولا یه قانونِ، دوما کسی از روی دوستی و یا نفاق و دشمنی به عراقی ها اطلاع نده، حرف هاش برام غریب بود. پرسیدم، یعنی چی از روی دوستی برن زمان حمله رو به عراقی ها بگن_ مثلا رزمندها تو نامه برای خونوادهاشون مینویسن بعد. دهن به دهن میچرخه یه وقت یه نامردی میشوه و عملیات لو میره_ ابرو دادم بالا_ آهان راست میگی. خبر اومد که آماده باش هست برای عملیات ولی اینکه حمله کی باشه معلوم نیست، شام خوردم و دراز کشیدم. همسنگریهام مشغول بگو بخند و خاطره گویی بودن. یه دفعه به دلم افتاد برم یه سری به سنگر بسیجی ها بزنم، بلند شدم و اومدم نزیک سنگرشون دیدم هیچ صدایی از سنگر هاشون نمیاد. اول فکر کردم خوابن، آروم نزدیک یه سنگر گفتم، بیدارید. یه صدایی اومد. بفرمایید داخل. وارد سنگر شدم یه صحنه ای رو دیدم که از حیرت نا خواسته زانو زدم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
بچه های بسیج یه جفیه رو صورتشون انداخته بودن و چنان گریه میکرد که شونههاشون بالا و پایین میشد، حواسم رو دادم به یکیشون. آهسته زیر لب یه چیزهایی میگفت. گوشهام رو تیز کردم ببینم چی میگه. ذکر الهی العفو العفو رو مرتب تکرار میکرد. به خودم گفتم مگه این بنده خدا چیکار کرده که داره اینطوری زار میزنه. یکی دیگهشون سر به سجده گذاشته بود و زمزمه میکرد. یاد روضههایی که در محرم گوش میکردم افتادم که شب عاشورا همه با خدا راز و نیاز میکردند و آرزوی شهادت داشتن، اینها هم حتما دارن آرزوی شهادت میکنند. خیلی به حالشان حسرت خوردم. روکردم به آقایی که نشسته بود و داشت اسلحهش رو تمیز میکرد گفتم_ خوش به حالشون ببین چه جوری دارن مناجات میکنن. از جاش بلند شد و گفت اگه میخواهی صحبت کنی بیا بریم بیرون مزاحم مناجات اینها نشیم بلند شدم و گفتم: بریم اومدیم نشستیم پشت سنگر. آهی کشیدم و گفتم_ خوش به حالشون چه حالی داشتم فکر کنم داشتن آرزوی شهادت میکردن! ولی حال من مثل اینا نیست که آرزوی شهادت کنم، فقط از خدا میخوام. اگر فردا دستور عملیات دادن. یه دونه از تیرهای من به خطا نره و همشون دقیق بشینه یا تو مغز و یا تو قلب این نامردهای بی همه چیز و بترکن، دلم میخواد، یه دونشون سالم برنگردن. نگاه آرومی انداخت به پیرهنم و اسمم رو خوند. مصطفی، چه اسم قشنگی داری. هم اسم پیغمبر هستی، داداش ما پیرو دینی هستیم که پیامبرمون رحمت للعالمین بود، یادت باشه ما قاتل نیستیما، ما نیومدیم اینجا آدم بکشیم. تیز سر چرخوندم سمتش_ ببخشید پس اومدیم اینجا چیکار کنیم؟...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
نازشون کنیم، بهشون خوش اومد بگیم، یا بگیم تشریف بیارید بقیه کشور مارو بگیرید. آروم سر تکون داد_ نه، اتفاقا با تمام قوا از خاک کشورمون بیرونشون میکنیم، اگر هم لازم باشه میکشیمشون، ولی یادت باشه اگه لازم بشه، هینی کردم و گفتم_ اگه لازم بشه؟ تو از کجا میتونی بفهمی که لازم هست یا نیست. دستش رو گذاشت روی بازو_ مصطفی جان، اگر خواستن من رو بکشن یا همسنگرم رو بکشن، امونشون نمیدیم، اما به قصد کشتنشونم نمیریم اگه بشه اسیرشون میکنیم، یا اگر خودشون رو تسلیم کردن. اسرشون میکنیم. اونهایکه عراق رو تحریک کردن به کشور ما حمله کنه براشون فرق نمیکته، من یا تو کشته شیم، یا اونها کشته بشن، اونها میخوان که شیعه کشته شه، مصطفی متاسفانه اینا که روبروی ما هستند اکثریتشون شیعه هستن، تو جنگ نهروان حضرت علی از جنگ دست کشید و شروع کرد با سپاه مقابل صحبت کردن، یه نفر به امام گفت چرا دست از جنگ کشیدی، آقا جواب داد...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
مگه دخترم باید کسی رو دوست داشته باشه. دختر باید بشینه براش خواستگار بره. دوباره میگفتم خب اونم دل داره دیگه، شاید حالا تو دلش یکی دیگه رو بخواد. همینجوری با خودم کلنجار میرفتم، با خونواد شام خوردیم و رخت خوابها رو انداختیم و برقها رو خاموش کردیم، همه خوابیدن ولی من از دلشوره ای که جواب خواستگاری چی میشه خوابم نمیره. تا اذان بیدار بودم و فکر های جور واجور میکردم، اذان صبح رو که گفتن نماز خوندم و خوابیدم، بعد از صبحانه مادرم حاضر شد بره خونه خاله معصومه( اسم خواهر بزرگ و خاله بزرگ این شهید عزیز هردو معصومه هست) برای خواستگاری، سوئچ ماشین پدرم رو برداشتم و خودم مادرم رو آوردم قاسم آباد، مادرم رفت پیش خالهام منم اومدم پیش رفقام، ظهر برگشتیم خونه، مادرم بهم گفت خالت گفت امروز عصر میره به مادر فاطمه میگه و فردا بهمون خبر میده، تا فردا که خالهم اومد خونه ما جواب خواستگاری رو بیاره، من همینطور دلشوره داشتم، خالهم که از خونمون رفت دیدم مادرم خیلی پکر شده، پرسیدم چی شد ننه خاله چی گفت: ننه ام گفت...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
تو چشمهای من نگاه کرد و بعد یه مکث کوتاهی گفت _میگن قصد شوهر دادن دخترمون رو نداریم. با تعجب گفتم_ عه چرا ؟ سرش را کج کرد_ چه میدونم مادر_ این خونواده که مومنن ،انقلابین، چرا گفتن نه_ ملتمسانه لب زدم_ ننه میشه بری بپرسی چرا؟_ نه ننه جون دیگه گفتن نمیدیم، نمیدمیدن دیگه، ولش کن این همه دختر یکی دیگه برات میگیریم. تو دلم گفتم آخه من اینو دوست داشتم. مادرم ادامه داد_ ننه حتماً قسمت نیست، حکمتی توشه، اگر خواست خدا بود انجام میشد بهش فکر نکن_ ننه به خاله گفتی بهشون بگه که جنگ تموم بشه عروسی میکنیم، فقط میخوام الان قول دخترشونو به من بدن_ خاله معصومهت همه چی رو بهشون گفته، گفتن نه_ خودت چی؟ خودت نمیشه بری بهشون بگی!_ نه دیگه ننه سبک میشم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو فکر حتما با خودشون گفتن این میره شهید میشه دختر ما بیوه میشه، خب شایدم من خودم فکر میکنم خیلی خوبم، ولی از نظر اونا حتماً خیلیم خوب نیستم. ای کاش لااقل یکی به دختر میگفت، ببینم نظر دختره چیه! نمیدونم مادرم چطوری فکر من رو خوند._ گفت مصطفی جان حرف مادر و دختر یکیه دختره هم تو رو نمیخواد. عصبی شدم،خواستم بگم به جهنم که نمیخواد اما دلم نیومد هم دوستش دارم، هم دختر فامیلمونِ، نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
یا رب نظر تو برنگردد
با اینکه دو روزه اومدم دلم میخواد برگردم جبهه انگار اینجا هیچ انگیزهای ندارم، خیلی به هم ریختم، به قول بچههای بسیج جبهه،باید تو هر شرایطی راضی باشی و خدا را شکر کنی با اینکه غم و ناراحتی داره از سرم روم، میریزه، نگاهم رو دادم بالا به خدا گفتم، الحمدالله حتما که حکمتی تو این کار هست، اون روز، رو تا فردا صبح تمام مدت سعی میکردم خودم رو از فکر فاطمه بیارم بیرون اما نمیشد، صبحانه رو که خوردم اومدم خونه خاله معصومه بعد از سلام و علیک همچین که نشستم رو به خالم گفتم_ خاله چرا گفتن فاطمه رو به من نمیدن خالم سری تکون داد_ چه میدونم مصطفی جان، گفتن قصد شوهر دادنش رو نداریم_واقعا نمیخوان شوهرش بدن یا اینکه به من نمیدنش، چی بگم خاله جون، نمیدونم والا، آروم زد روی پام_ ول کن خاله جون، از این فکرا بیا بیرون یزنه حسین رو اونجا ندیدی؟( ما به شوهر خاله میگیم یزنه) نه خاله ندیدمش ولی این دفعه برم حتماً سعی میکنم برم ببینمش. مصطفی رو کرد به من_ عزت کی رفت جبهه؟_ (عزت همسر بنده است که اون موقع در جبهه بود) دو ماهه رفته. رو کرد به مامانم پس شما دیگه تو خونه مرد ندارید. مامانم دستش رو گرفت رو به آسمون و گفت_ مرد ما خود خداست، تا خدا داریم غم نداریم_ درست میگی خاله همه چی تو دست خداست، دلم نمیاد بگم ای کاش دو تاشون با هم نمیرفتن، اوضاع و احوال الان خوب نیست باید همه با هم دست به دست بدن برن جبهه حمایت کنن دشمن از خاکمون بریزیم بیرون...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
خیلی دلم میخواست که از خاطرات جبهه برامون تعریف کنه، هم به خودم گفتم بزار از این حال و هوای افسردگی بیارمش بیرون. رو کردم بهش_ پسر خاله میشه یکم از خاطرات جبهه برای ما بگی! سری تکون داد و گفت _ بهترین خاطرهای من از این مدت که در جبهه هستم، شبیِ که به چادر بسیجیها رفتم انقدر قشنگ مناجات میکردن که به حالشون حسرت خوردم . رو کرد به مامانم_ خاله هرچی از صفا، صمیمیت، اخلاص، شجاعت، شهامت، رشادت این بچههای بگم، کم گفتم، البته ارتشی ها هم خیلی خوبن، فرمانده گروهان ما شب عملیات من متوجه شدم که این چقدر مومن و معتقد به نظام جمهوری اسلامی هست، ولی حال و هوای بسیج یک چیز دیگهای هست، انشاالله که تا سربازی من تموم بشه جنگ هم تموم شده، اما اگر جنگ تموم نشه من هر جوری که شده باشه با بسیج میرم جبهه، خیلی دوستشون دارم یک روحانی توی جمع اون بسیجیها هست که با عمامه میچرخه ازش پرسیدم چراکلاه قود نمیگذاری! گفت برای اینکه اگر کسی سوال شرعی داره بیاد بپرسه،حرفش رو قطع کرد و بعد از مکثی کوتاه رو به مامانم گفت_ خاله به نظرت اگه یه دفعه دیگه بریم خواستگاری فاطمه، قبول میکنن. خندم گرفته بود گفتم من میخواستم حواسش رو پرت کنم ولی این بنده خدا هنوز تو فاز و فکر خواستگاری هست...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
ـ
مامانم جواب داد_ والا خاله خیلی قاطع گفتن که قصد شوهر دادن فاطمه رو ندارن، دیگه من نمیدونم_ به نظرت مادرم رو بفرستم خوبه_ خاله جان من نمیدونم والا، چی بگم!_ خاله نگفتم دلیلش چیه؟ گفتم که خاله جون، میگن حالا زوده. ساکت شد و رفت تو فکر یه دقیقهای رو ساکت بود و بعد بلند شد گفت خاله من باید برم_ تازه اومدی کجا میری؟ ناهار پیش ما بمون. میخوام برم شاه عبدالعظیم عمه با عموهام رو ببینم یه سرم برم کاشان یکی از عمهها و عمومم کاشان هستند، یه دو روزم اونجا بمونم، برمیگردم میرم جبهه_ مگه مرخصیت تموم میشه؟ نه مرخصی بهم زیاد دادن ولی دیگه وقتی همه رو دیدم بمونم برای چی؟ اونجا به ماها بیشتر نیاز دارند. کفش هاش رو پوشید و خدا حافظی کرد رفت...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
خیلی دلم براش سوخت، هم مصطفی بچه خوبی بود و هم فامیلمون که گفتن نمیدیم خوب هستن، در واقع من دلیلش رو میدونستم مامانمم میدونست، برای اینکه رابطههای فامیلی به هم نخوره اونها گفتن قصد شوهر دادن فاطمه رو نداریم، مامانِ منم براش توضیح نداد چون نمیخواست حرف تو حرف بشه و اختلاف بیفته بین دو تا فامیل. در واقع هر دو خانواده خیلی خوب بودند اخلاقهاشون با هم جور نبود معیارهاشون با هم نمیخوند هر دو خانواده مذهبی و انقلابی بودند، حتی مادر فاطمه با رضایت همسرش از کسانی بود که اوایل انقلاب همه طلاهاش رو بخشید به امام خمینی برای بودجه مملکت، خونواده فاطمه هم از نظر گذشت ایثار در مورد انقلاب کم نداشتند اما یه اخلاقهایی بود که با هم جور در نمیاومد. رو کردم به مامانم این مصطفایی رو که من میبینم ولکن نیست انقدر خواستگاری میره تا بالاخره نتیجه بگیره. مامانم دستاشو گرفت رو به آسمون_ هرچه خواست خداست همون بشه، توکل بر خدا...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
سه روز از مصطفی بی خبر بودیم روز سوم اومد منزل مون و گفت- اومدم خداحافظی کنم. میخوام برم جبهه. مامانم گفت حالا که عملیات نیست تو هم مرخصی دار یه چند روزی اینجا بمون - نه خاله اونجا خیلی به ما بیشتر احتیاج دارن این چند روزی که اینجا هستم انگار گمشده ای دارم دلم پر میزنه که برم- خداحافظه ای کرد و رفت.
دو ماه بعد برگشت اومد منزه ما. تو سنگر نشسته بودم و به این فکر میکردم که مگه ایراد من چیه که ... دخترش رو به من نداد. انقدر بهم ریختم که دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار سنگر، که یک مرتبه صدای گلوله خمپاره ای که به سنگرِ، کناری ما اصابت کرد. من رو از فکر و خیال بیرون آورد و مثل برق از جام بلند شدم و از سنگر پریدم بیرون، گلوله مسقیم خورده بود وسط سنگر کنار ما، ولی خوشبختانه بچه ها داخل سنگر نبودن و هر کدوم دنبال یه کاری رفته بودن، من و مامانم جذب صحبتهای مصطفی شده بودیم. مصطفی ادامه داد_ خاله من تا جنگ تموم نشه زن نمیگیرم بعدشم، اگر شهید شدم که میرم اون دنیا پیش رفیقهای شهیدم. ولی اگر شهید نشدم بیام میخوام دختر عمهم رو بگیرم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
خیلی دلم براش سوخت، هم مصطفی بچه خوبی بود و هم فامیلمون که گفتن نمیدیم، در واقع من دلیلش رو میدونستم مامانمم میدونست، برای اینکه رابطههای فامیلی به هم نخوره اونها گفتن قصد شوهر دادن فاطمه رو نداریم، مامان منم براش توضیح نداد چون نمیخواست حرف تو حرف بشه و اختلاف بیفته بین دو تا فامیل. در واقع هر دو خانواده خیلی خوب بودند اخلاقهاشون با هم جور نبود معیارهاشون با هم نمیخوند هر دو خانواده مذهبی و انقلابی بودند، حتی مادر فاطمه با رضایت همسرش از کسانی بود که اوایل انقلاب همه طلاهاش رو بخشید به امام خمینی برای بودجه مملکت، خونواده فاطمه هم از نظر گذشت ایثار در مورد انقلاب کم نداشتند اما یه اخلاقهایی بود که با هم جور در نمیاومد. رو کردم به مامانم این مصطفایی رو که من میبینم ولکن نیست انقدر خواستگاری میره تا بالاخره نتیجه بگیره. مامانم دستاشو گرفت رو به آسمون_ هرچه خواست خداست همون بشه توکل بر خدا...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
سه روز از مصطفی بی خبر بودیم روز سوم اومد منزل مون و گفت- اومدم خداحافظی کنم. میخوام برم جبهه. مامانم گفت حالا که عملیات نیست تو هم مرخصی دار یه چند روزی اینجا بمون - سرش رو نه نشونه نه انداخت بالا_ خاله اونجا خیلی به ما بیشتر احتیاج دارن این چند روزی که اینجا هستم انگار گمشده ای دارم دلم پر میزنه که برم- خداحافظه ای کرد و رفت.
دو ماه بعد برگشت اومد منزه ما. بعد از کلی سلام و احوالپرسی گفت_ تو سنگر نشسته بودم و به این فکر میکردم که مگه ایراد من چیه که ... دخترش رو به من نداد. انقدر بهم ریختم که دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار سنگر، که یک مرتبه صدای گلوله خمپاره ای که به سنگرِ، کناری ما اصابت کردو من رو از فکر و خیال بیرون آورد. مثل برق از جام بلند شدم و از سنگر پریدم بیرون، گلوله مسقیم خورده بود وسط سنگر کنار ما، ولی خوشبختانه بچه ها داخل سنگر نبودن و هر کدوم دنبال یه کاری رفته بودن، من و مامانم جذب صحبتهای مصطفی شده بودیم. مصطفی ادامه داد_ خاله من تا جنگ تموم نشه زن نمیگیرم، بعدشم، اگر شهید شدم که میرم اون دنیا پیش رفیقهای شهیدم. ولی اگر شهید نشدم بیام...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
آه بلندی کشید و ادامه داد-- خاله به نظرت یه بار دیگه به مادر فاطمه بگیم بهتر نیست! مامانم جواب داد-- مصطفی جان فایدهای نداره مهر فاطمه رو از دلت بیرون کن. تو چشمای مامانم زل زد --آخه چرا ? اگه عیب آدما بگن. میگم چون این عیب رو داشتم، بهم گفتن نه، مامانم پرید تو حرفش-- ول کن مصطفی جان، بیخیال شو، من رو کردم به مامانم-- حالا یه بار دیگه شما بهشون بگو، ان شاالله که قبول کنن. مصطفی که انگار دنبال کسی میگشت تا حمایتش کنه خوشحال گفت خاله ببین زری هم داره همین حرف من رو میزنه. دستش رو گذاشت روی محاسنش ملتماسانه گفت-- جان من، یکبار دیگه برو خواستگاریش ( اسم من زهراست به غیر از پدرم که صدام میکرد زهرا بقیه میگفتن زری) مامانم از پیشنهاد من دلخور شد ولی به مصطفی گفت--باشه خاله، یه بار دیگه بهشون میگم. حالا تو یه خورده از جبهه برامون تعریف کن.-- مصطفی دهن خیلی گرمی داشت. واقعا مجلس گرم کن بود، با همون زبـون شیرینش گفت...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
بزار یه چیزی براتون بگم که از خنده اینجا غش کنید، عملیات تموم شده بود، ولی تک و توک این عراقیا مونده بودن، سنگر بغلی ما یکی از بچه بسیجی ها، آفتابه رو برداشت بره جای خلوتی رو پیدا کنه برای دستشویی، یه دفعه دیدم یه عراقیه دستشو گذاشته رو سرش از ترس داره میلرزه پشت هم میگه دخیل خمینی دخیل خمینی، نگاه کردم دیدم همون بسیجی ی که. خاطره اش که به اینجا رسید. مصطفی خودش خندش گرفت، ماشاالله تن صداشم بالا بود، با صدای بلند انقدر خندید که نمیتونست ادامه بده، من و مامانم به خندههاش میخندیدیم ولی نمیدونستیم موضوع چیه! از شدت خنده اشک از چشماش در اومد، مصطفی خندهاش رو جمع و جور کرد ادامه داد-- خاله لوله آفتابه رو گذاشته بود پشت کمر عراقیه، اونم فکر کرده رود لوله اسلحه تفنگه. عراقی رو اسیر گرفته بود داشت میاوردش. تا اینجا من و مامانم به خندههای مصطفی میخندیدم. از اینجا به بعد تصور اینکه یکی رو با لوله آفتابه بگیری پشتش و اون فکر کنه تفنگه اسیر بشه. انقدر خندیدم که دیگه میخواستم وسط اتاق پخش زمین بشم، از طرفی هم چون مصطفی نامحرم بود میخواستم صدای خندههام بلند نشه. بهم فشار اومد دل درد گرفتم، آخر از اتاق اومدم بیرون وقتی داشتم از اتاق میومدم بیرون صدای مصطفی رو شنیدم گفت-- اینو نتونست جلو خودشو بگیره رفت بیرون بخنده، خاله هر چی رزمنده اونجا بود به خنده افتاده بود. همه میخندیدن عراقی ی هاج و واج مونده بود، آخه چی شده. مثلاً این چیکار کرده که همه دارن میخندن نمیدونست دلیلش چیه!...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
ولی وقتی بسیجی اومد جلوش وایساد، عراقی ی متوجه شد که با لوله آفتابه دستگیر شده از شدت عصبانیت و خجالت کارد بهش میزدی خونش در نمیومد.( کارد یعنی چاقو) مامانم وسط خندهاش گفت-- چقدر ترسو هستن. مصطفی جواب داد -- اکثریت شیعیانشون دوست ندارن با ما بجنگند. ولی اونهایی که عضو حزب بعث عراق هستند هم بیرحمن هم بد جور با ما میجنگند. شنیدم یکی از این بعثیها رو زخمی اسیر کردند، بردن بیمارستان صحرایی بهش خون وصل کردن، اونم دست انداخته سرم را از دستش کشیده گفته مرگ رو ترجیح میدم به اینکه خون شیعه ی ایرانی در رگهای من بره. مامانم نچ نچی کرد-- خاک بر سرش، لیاقت نداشته که خون ایرانی در رگهاش بره، بعد اون بعپی ی چی شد-- هیچی دیگه، سقط شد. (سقط شد یعنی مرد) من از توی آشپز خونه یه سینی چایی ریختم اومدم تو اتاق پیش مامانم و مصطفی تعارف کردم چاییها رو برداشتن، نشستم، رو به مصطفی ازش پرسیدم-- این خاطره شما خیلی قشنگ و خندهدار بود حالا تلخترین خاطرهای که توی این مدت در جبهه رو داشتید رو برامون میگید? سرش رو انداخت پایین نفس عمیقی کشید گفت...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
بدترین خاطره زمانی هست که رفیقت که تا چند دقیقه پیش باهاش حرف میزدی، با هم میگفتیم و میخندیدیم یک مرتبه میبینی غرق بخون، دیگه باهات حرف نمیزنه، نفس نمیکشه همون لحظه عراقی رو اسیر میکنی که همین رفیقت رو کشته، حالا بهت میگم این اسیر ها، باهاش بدرفتاری نکنی ها، آب خواست بهش بده، گرسنش بهش غذا بده، از شدت عصبانیت خون خونت رو میخوره ولی نمیتونی کاری انجام بدی، روحانی که سنگر بسیجیهاست برامون صحبت میکرد میگفت، جنگیدن و شهید شدن جهاد اصغره یعنی جهاد کوچیک اما مبارزه با نفست جهاد اکبر حواستون باشه با اسرا بدرفتاری نکنید...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
صحبتش که به اینجا رسید بغض گلوش را گرفت و سرش را انداخت پایین خیلی تلاش کرد جلوی گریهاش رو بگیره اما نتونست. اشک از چشمانش جاری شد من و مامانم هر دو گریه کردیم واقعا تحمل یک همچین مسئله خیلی سخته که دوستت رو جلو چشمت بکشن، قاتلشو دستگیر کنی، بعد بهش بگی تشنه ات نیست! گرسنه نیستی! تصورش آدم رو داغون میکنه چه برسه که یک نفر از نزدیک دیده باشه. بعد از چند لحظه اشکهای چشمش رو پاک کرد. نفس عمیقی کشید و گفت-- لا اله الا الله، یاد این خاطرهها آدم رو دیوانه میکنه. مامانم بهش گفت --خوب کردی تعریف کردی یه کاری کن که روحییت ضعیف نشه. مصطفی جواب داد. من خط خودم رو پیدا کردم ،حالا از این حرفا گذشته عزت الله شوهر زری که جبهه است، خاله خریدی چیزی نداری براتون انجام بدم. مامانم جواب داد-- نه خاله جون دستت درد یزنه قرل ا. اینکه بره جبهه همه چی برای خونه خریده، یه سبزی میمونه و میـوه، که اونم ماشینی میاد ازش میگیریم...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
صحبتش که به اینجا رسید بغض گلوش را گرفت و سرش را انداخت پایین خیلی تلاش کرد جلوی گریهاش رو بگیره اما نتونست. اشک از چشمانش جاری شد من و مامانم هر دو گریه کردیم واقعا تحمل یک همچین مسئله خیلی سخته که دوستت رو جلو چشمت بکشن، قاتلشو دستگیر کنی، بعد بهش بگی تشنه ات نیست! گرسنه نیستی! تصورش آدم رو داغون میکنه چه برسه که یک نفر از نزدیک دیده باشه. بعد از چند لحظه اشکهای چشمش رو پاک کرد. نفس عمیقی کشید و گفت-- لا اله الا الله، یاد این خاطرهها آدم رو دیونه میکنه. مامانم بهش گفت --خوب کردی تعریف کردی ولی یه کاری کن که روحییت ضعیف نشه. مصطفی جواب داد. من خط خودم رو پیدا کردم ،حالا از این حرفا گذشته. یزنه که نیست جبهه هست، عزت الله شوهر زری هم که جبهه است، خاله خریدی چیزی نداری براتون انجام بدم. مامانم جواب داد-- نه خاله جون دستت درد نکنه، یزنه قبل از اینکه بره جبهه همه چی برای خونه خریده، یه سبزی و میـوه میمونه که اونم ماشینی میاد ازش میگیریم...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
سلام شب همگی بخیر به خاطر بینظمیهایی که در گذاشتن داستان پیش آمد از همه شماها معذرت میخوام بنده چون از ناظرین شورای نگهبان در پای صندوقهای رای هستم روزهای گذشته به خاطر جلسات و دیشب و امروز هم پای صندوق بودم فرصت نکردم داستان بنویسم همه تلاشم را میکنم به امید خدا داستانها رو روزی دو بار یک بار صبح و یک بار شب در کانال بگذارم از همتون التماس دعا دارم یا علی🙏🌹
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
از جاش بلند شد. رو کرد به مامانم --خاله جان من برم خونمون شما هم ان شالله میری دیگه خونه مادر فاطمه، یه بار دیگه باهاشون صحبت کنی? مامانم تبسمی زد-- آره خاله میرم توکل برخدا. مصطفی خداحافظی کرد و رفت مامانم دلخور رو کرد به من-- میشه مثل قاشق نشسته خودت رو نندازی وسط، این چه حرفی بود گفتی، بیخودی این بچه را امیدوار کردی، من که میدونم اونا نمیدن. ناراحت از حرف مامانم گفتم-- مامان مصطفی گناه داره، فاطمه رو میخواد حالا یه دفعه دیگه صحبت کن شاید قبول کردن-- من اخلاق خانواده مادر فاطمه رو میدونم-- یعنی میخوای نری اما شما قول دادی به مصطفی که میری. گره ای تو ابروش انداخت با پرخاش گفت-- چون بهش قول دادم میرم اما حرف من با تو اینه که توی کار بزرگترها دخالت نکن، اگرم میخوای نظر بدی صبر میکردی مصطفی بره. میگفتی مامان یک بار دیگه برو، بعد من تو رو قانع میکردم که اینا نمیدن. الان برای اینکه به تو ثابت کنم که نمیدن، میرم. مامانم چادرش را انداخت روی سرش و از اتاق رفت بیرون. با خودم گفتم خدا کنه قشنگ دلسوزانه بگه، ولی دلم طاقت نیاورد در رو باز کردم گفتم-- مامان جون. همین طوری که داشت کفش هاش رو پاش میکرد برگشت سمت من-- چیه? الهی قربونت برم، تو عشق منی، عزیز دل منی، تو رو خدا قشنگ یه جوری بگو که اونا به دلشون بیفته راضی بشن. با حرص نفس عمیقی کشید--- من خاله مصطفی هستم، بزرگش کردم، براش زحمت کشیدم، از ته دلم دوستش دارم براشم کم نمیزارم. کفشش رو پوشید و از در خونه رفت بیرون. نفس عمیقی کشیدم، زیر لب زمزمه کردم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
ای کاش جواب رد ندن. تا مامانم برگرده من همش صلوات فرستادم. صدای بسته شدن در حیاط که اومد از جام پریدم رفتم جلوی در فوری پرسیدم-- چی شد، جوابشون چی بود? -- من که گفتم اینا نمیدن. با وجودی که انقدر دعا کردم و صلوات فرستادم که جوابشون مثبت باشه، اما یه لحظه تو دلم گفتم شاید خواست خداست. چون یه چیزهای آینده هست که ما اطلاع نداریم. رو به مامانم گفتم-- حالا چیکار میکنی چی به مصطفی میگی ? --مادر جون هرچی که اونا گفتن بهش میگم .اون شب رو تا صبح من نمیتونستم بخوابم همش فکر میکردم خدایا چی بگیم به مصطفی. صبح زود. اومد خونه ما بعد از سلام علیک رو به مامانم پرسید -- خاله چی شد? مامانم جواب داد-- خاله جان گفتن نه، قصد شوهر دادنش را نداریم مصطفی چند لحظهای سکوت کرد و بعد گفت خاله من دارم میرم جبهه با مامانم روبوسی کردن و خداحافظی کرد و رفت
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
خیلی دلم میخواست صداش کنم برگرده بشینم پاهاش صحبت کنم، بهش قوت قلب بدم و از این حسی که احساس کردم ناامید شد بیرون بیارمش، بگم حتماً مصلحت خدا نبوده ولی نمیتونستم چون مصطفی نامحرم بود. درسته که ما با هم بزرگ شدیم و در کودکی واقعاً مثل خواهر و برادر بودیم اما این مطلب باعث نمیشد. حالا که هر سن تکلیف رو گذروندیم. باز هم رابطه صمیمی داشته باشیم تنها چیزی که میتونه خودم رو آروم کنه گریه ست. بغض در گلوم رو رها کردم و اشک از چشمانم سرازیر شد نگاهم افتاده به مامانم دیدم اون هم داره گریه میکنه. بعد از چند لحظه گریه صدای مامانم به گوشم خورد-- انقدر ناراحته موضوع خواستگاری شدیم که یادمون رفت مصطفی را از زیر قرآن رد کنیم و پشت سرش آب بپاشیم. پولی را از زیر فرش درآورد داد به من -- بلند شو این رو برای سلامتی همه رزمندههای اسلام و سلامتی مصطفی بنداز تو صندوق صدقات...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
دو ماه بعد مصطفی مجدد اومد مرخصی و طبق معمول اومد منزل ما، رو به مامانم گفت-- خیلی با خودم فکر کردم، گفتم حتما مصلحت ما در این بوده که نتونستیم بهم برسیم، از خدا خواستم مهر فاطمه رواز دلم بیرون ببره که دیگه بهش فکر نکنم، به مادرم گفتم برو دختر عمه رو برای من خواستگاری کن، مادرم میگه، مگه نمیگی باید جنگ تموم بشه تا من ازدواج کنم، خب مادر صبر کن همون موقع میریم برات خواستگاری، حالا اومد و این جنگ طول کشید ما به اونا بگیم دخترتونو شوهر ندید صبر کنید جنگ که تموم شد ما میایم دخترتونو میبریم، بهش گفتم پس چرا وقتی فاطمه رو میخواستم این حرف رو نزدی، شما چون دختر خواهر شوهرته ازش خوشت نمیاد، مادرم گفت هر اختلافی او قدیما من داشتم با عمت بوده، با دختر عمت هیچ اختلافی ندارم، تو هم صبر کن هر وقت که نخواستی بری جبهه، یا جنگ تمـوم شد، به من بگو چه دختری رو میخوای برم برات بگیرم، حالا خاله خودم میخوام برم خونه عمم باهاش راحتم، بهش بگم من دخترت رو میخوام، ازش بپرس اگه اونم منو میخواد صبر کنه تا جنگ تموم بشه ازدواج کنیم بریم سر زندگیمون...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️