#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
سه روز از مصطفی بی خبر بودیم روز سوم اومد منزل مون و گفت- اومدم خداحافظی کنم. میخوام برم جبهه. مامانم گفت حالا که عملیات نیست تو هم مرخصی دار یه چند روزی اینجا بمون - سرش رو نه نشونه نه انداخت بالا_ خاله اونجا خیلی به ما بیشتر احتیاج دارن این چند روزی که اینجا هستم انگار گمشده ای دارم دلم پر میزنه که برم- خداحافظه ای کرد و رفت.
دو ماه بعد برگشت اومد منزه ما. بعد از کلی سلام و احوالپرسی گفت_ تو سنگر نشسته بودم و به این فکر میکردم که مگه ایراد من چیه که ... دخترش رو به من نداد. انقدر بهم ریختم که دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار سنگر، که یک مرتبه صدای گلوله خمپاره ای که به سنگرِ، کناری ما اصابت کردو من رو از فکر و خیال بیرون آورد. مثل برق از جام بلند شدم و از سنگر پریدم بیرون، گلوله مسقیم خورده بود وسط سنگر کنار ما، ولی خوشبختانه بچه ها داخل سنگر نبودن و هر کدوم دنبال یه کاری رفته بودن، من و مامانم جذب صحبتهای مصطفی شده بودیم. مصطفی ادامه داد_ خاله من تا جنگ تموم نشه زن نمیگیرم، بعدشم، اگر شهید شدم که میرم اون دنیا پیش رفیقهای شهیدم. ولی اگر شهید نشدم بیام...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
آه بلندی کشید و ادامه داد-- خاله به نظرت یه بار دیگه به مادر فاطمه بگیم بهتر نیست! مامانم جواب داد-- مصطفی جان فایدهای نداره مهر فاطمه رو از دلت بیرون کن. تو چشمای مامانم زل زد --آخه چرا ? اگه عیب آدما بگن. میگم چون این عیب رو داشتم، بهم گفتن نه، مامانم پرید تو حرفش-- ول کن مصطفی جان، بیخیال شو، من رو کردم به مامانم-- حالا یه بار دیگه شما بهشون بگو، ان شاالله که قبول کنن. مصطفی که انگار دنبال کسی میگشت تا حمایتش کنه خوشحال گفت خاله ببین زری هم داره همین حرف من رو میزنه. دستش رو گذاشت روی محاسنش ملتماسانه گفت-- جان من، یکبار دیگه برو خواستگاریش ( اسم من زهراست به غیر از پدرم که صدام میکرد زهرا بقیه میگفتن زری) مامانم از پیشنهاد من دلخور شد ولی به مصطفی گفت--باشه خاله، یه بار دیگه بهشون میگم. حالا تو یه خورده از جبهه برامون تعریف کن.-- مصطفی دهن خیلی گرمی داشت. واقعا مجلس گرم کن بود، با همون زبـون شیرینش گفت...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
بزار یه چیزی براتون بگم که از خنده اینجا غش کنید، عملیات تموم شده بود، ولی تک و توک این عراقیا مونده بودن، سنگر بغلی ما یکی از بچه بسیجی ها، آفتابه رو برداشت بره جای خلوتی رو پیدا کنه برای دستشویی، یه دفعه دیدم یه عراقیه دستشو گذاشته رو سرش از ترس داره میلرزه پشت هم میگه دخیل خمینی دخیل خمینی، نگاه کردم دیدم همون بسیجی ی که. خاطره اش که به اینجا رسید. مصطفی خودش خندش گرفت، ماشاالله تن صداشم بالا بود، با صدای بلند انقدر خندید که نمیتونست ادامه بده، من و مامانم به خندههاش میخندیدیم ولی نمیدونستیم موضوع چیه! از شدت خنده اشک از چشماش در اومد، مصطفی خندهاش رو جمع و جور کرد ادامه داد-- خاله لوله آفتابه رو گذاشته بود پشت کمر عراقیه، اونم فکر کرده رود لوله اسلحه تفنگه. عراقی رو اسیر گرفته بود داشت میاوردش. تا اینجا من و مامانم به خندههای مصطفی میخندیدم. از اینجا به بعد تصور اینکه یکی رو با لوله آفتابه بگیری پشتش و اون فکر کنه تفنگه اسیر بشه. انقدر خندیدم که دیگه میخواستم وسط اتاق پخش زمین بشم، از طرفی هم چون مصطفی نامحرم بود میخواستم صدای خندههام بلند نشه. بهم فشار اومد دل درد گرفتم، آخر از اتاق اومدم بیرون وقتی داشتم از اتاق میومدم بیرون صدای مصطفی رو شنیدم گفت-- اینو نتونست جلو خودشو بگیره رفت بیرون بخنده، خاله هر چی رزمنده اونجا بود به خنده افتاده بود. همه میخندیدن عراقی ی هاج و واج مونده بود، آخه چی شده. مثلاً این چیکار کرده که همه دارن میخندن نمیدونست دلیلش چیه!...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
ولی وقتی بسیجی اومد جلوش وایساد، عراقی ی متوجه شد که با لوله آفتابه دستگیر شده از شدت عصبانیت و خجالت کارد بهش میزدی خونش در نمیومد.( کارد یعنی چاقو) مامانم وسط خندهاش گفت-- چقدر ترسو هستن. مصطفی جواب داد -- اکثریت شیعیانشون دوست ندارن با ما بجنگند. ولی اونهایی که عضو حزب بعث عراق هستند هم بیرحمن هم بد جور با ما میجنگند. شنیدم یکی از این بعثیها رو زخمی اسیر کردند، بردن بیمارستان صحرایی بهش خون وصل کردن، اونم دست انداخته سرم را از دستش کشیده گفته مرگ رو ترجیح میدم به اینکه خون شیعه ی ایرانی در رگهای من بره. مامانم نچ نچی کرد-- خاک بر سرش، لیاقت نداشته که خون ایرانی در رگهاش بره، بعد اون بعپی ی چی شد-- هیچی دیگه، سقط شد. (سقط شد یعنی مرد) من از توی آشپز خونه یه سینی چایی ریختم اومدم تو اتاق پیش مامانم و مصطفی تعارف کردم چاییها رو برداشتن، نشستم، رو به مصطفی ازش پرسیدم-- این خاطره شما خیلی قشنگ و خندهدار بود حالا تلخترین خاطرهای که توی این مدت در جبهه رو داشتید رو برامون میگید? سرش رو انداخت پایین نفس عمیقی کشید گفت...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
بدترین خاطره زمانی هست که رفیقت که تا چند دقیقه پیش باهاش حرف میزدی، با هم میگفتیم و میخندیدیم یک مرتبه میبینی غرق بخون، دیگه باهات حرف نمیزنه، نفس نمیکشه همون لحظه عراقی رو اسیر میکنی که همین رفیقت رو کشته، حالا بهت میگم این اسیر ها، باهاش بدرفتاری نکنی ها، آب خواست بهش بده، گرسنش بهش غذا بده، از شدت عصبانیت خون خونت رو میخوره ولی نمیتونی کاری انجام بدی، روحانی که سنگر بسیجیهاست برامون صحبت میکرد میگفت، جنگیدن و شهید شدن جهاد اصغره یعنی جهاد کوچیک اما مبارزه با نفست جهاد اکبر حواستون باشه با اسرا بدرفتاری نکنید...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
صحبتش که به اینجا رسید بغض گلوش را گرفت و سرش را انداخت پایین خیلی تلاش کرد جلوی گریهاش رو بگیره اما نتونست. اشک از چشمانش جاری شد من و مامانم هر دو گریه کردیم واقعا تحمل یک همچین مسئله خیلی سخته که دوستت رو جلو چشمت بکشن، قاتلشو دستگیر کنی، بعد بهش بگی تشنه ات نیست! گرسنه نیستی! تصورش آدم رو داغون میکنه چه برسه که یک نفر از نزدیک دیده باشه. بعد از چند لحظه اشکهای چشمش رو پاک کرد. نفس عمیقی کشید و گفت-- لا اله الا الله، یاد این خاطرهها آدم رو دیوانه میکنه. مامانم بهش گفت --خوب کردی تعریف کردی یه کاری کن که روحییت ضعیف نشه. مصطفی جواب داد. من خط خودم رو پیدا کردم ،حالا از این حرفا گذشته عزت الله شوهر زری که جبهه است، خاله خریدی چیزی نداری براتون انجام بدم. مامانم جواب داد-- نه خاله جون دستت درد یزنه قرل ا. اینکه بره جبهه همه چی برای خونه خریده، یه سبزی میمونه و میـوه، که اونم ماشینی میاد ازش میگیریم...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
صحبتش که به اینجا رسید بغض گلوش را گرفت و سرش را انداخت پایین خیلی تلاش کرد جلوی گریهاش رو بگیره اما نتونست. اشک از چشمانش جاری شد من و مامانم هر دو گریه کردیم واقعا تحمل یک همچین مسئله خیلی سخته که دوستت رو جلو چشمت بکشن، قاتلشو دستگیر کنی، بعد بهش بگی تشنه ات نیست! گرسنه نیستی! تصورش آدم رو داغون میکنه چه برسه که یک نفر از نزدیک دیده باشه. بعد از چند لحظه اشکهای چشمش رو پاک کرد. نفس عمیقی کشید و گفت-- لا اله الا الله، یاد این خاطرهها آدم رو دیونه میکنه. مامانم بهش گفت --خوب کردی تعریف کردی ولی یه کاری کن که روحییت ضعیف نشه. مصطفی جواب داد. من خط خودم رو پیدا کردم ،حالا از این حرفا گذشته. یزنه که نیست جبهه هست، عزت الله شوهر زری هم که جبهه است، خاله خریدی چیزی نداری براتون انجام بدم. مامانم جواب داد-- نه خاله جون دستت درد نکنه، یزنه قبل از اینکه بره جبهه همه چی برای خونه خریده، یه سبزی و میـوه میمونه که اونم ماشینی میاد ازش میگیریم...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
سلام شب همگی بخیر به خاطر بینظمیهایی که در گذاشتن داستان پیش آمد از همه شماها معذرت میخوام بنده چون از ناظرین شورای نگهبان در پای صندوقهای رای هستم روزهای گذشته به خاطر جلسات و دیشب و امروز هم پای صندوق بودم فرصت نکردم داستان بنویسم همه تلاشم را میکنم به امید خدا داستانها رو روزی دو بار یک بار صبح و یک بار شب در کانال بگذارم از همتون التماس دعا دارم یا علی🙏🌹
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
از جاش بلند شد. رو کرد به مامانم --خاله جان من برم خونمون شما هم ان شالله میری دیگه خونه مادر فاطمه، یه بار دیگه باهاشون صحبت کنی? مامانم تبسمی زد-- آره خاله میرم توکل برخدا. مصطفی خداحافظی کرد و رفت مامانم دلخور رو کرد به من-- میشه مثل قاشق نشسته خودت رو نندازی وسط، این چه حرفی بود گفتی، بیخودی این بچه را امیدوار کردی، من که میدونم اونا نمیدن. ناراحت از حرف مامانم گفتم-- مامان مصطفی گناه داره، فاطمه رو میخواد حالا یه دفعه دیگه صحبت کن شاید قبول کردن-- من اخلاق خانواده مادر فاطمه رو میدونم-- یعنی میخوای نری اما شما قول دادی به مصطفی که میری. گره ای تو ابروش انداخت با پرخاش گفت-- چون بهش قول دادم میرم اما حرف من با تو اینه که توی کار بزرگترها دخالت نکن، اگرم میخوای نظر بدی صبر میکردی مصطفی بره. میگفتی مامان یک بار دیگه برو، بعد من تو رو قانع میکردم که اینا نمیدن. الان برای اینکه به تو ثابت کنم که نمیدن، میرم. مامانم چادرش را انداخت روی سرش و از اتاق رفت بیرون. با خودم گفتم خدا کنه قشنگ دلسوزانه بگه، ولی دلم طاقت نیاورد در رو باز کردم گفتم-- مامان جون. همین طوری که داشت کفش هاش رو پاش میکرد برگشت سمت من-- چیه? الهی قربونت برم، تو عشق منی، عزیز دل منی، تو رو خدا قشنگ یه جوری بگو که اونا به دلشون بیفته راضی بشن. با حرص نفس عمیقی کشید--- من خاله مصطفی هستم، بزرگش کردم، براش زحمت کشیدم، از ته دلم دوستش دارم براشم کم نمیزارم. کفشش رو پوشید و از در خونه رفت بیرون. نفس عمیقی کشیدم، زیر لب زمزمه کردم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
ای کاش جواب رد ندن. تا مامانم برگرده من همش صلوات فرستادم. صدای بسته شدن در حیاط که اومد از جام پریدم رفتم جلوی در فوری پرسیدم-- چی شد، جوابشون چی بود? -- من که گفتم اینا نمیدن. با وجودی که انقدر دعا کردم و صلوات فرستادم که جوابشون مثبت باشه، اما یه لحظه تو دلم گفتم شاید خواست خداست. چون یه چیزهای آینده هست که ما اطلاع نداریم. رو به مامانم گفتم-- حالا چیکار میکنی چی به مصطفی میگی ? --مادر جون هرچی که اونا گفتن بهش میگم .اون شب رو تا صبح من نمیتونستم بخوابم همش فکر میکردم خدایا چی بگیم به مصطفی. صبح زود. اومد خونه ما بعد از سلام علیک رو به مامانم پرسید -- خاله چی شد? مامانم جواب داد-- خاله جان گفتن نه، قصد شوهر دادنش را نداریم مصطفی چند لحظهای سکوت کرد و بعد گفت خاله من دارم میرم جبهه با مامانم روبوسی کردن و خداحافظی کرد و رفت
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
خیلی دلم میخواست صداش کنم برگرده بشینم پاهاش صحبت کنم، بهش قوت قلب بدم و از این حسی که احساس کردم ناامید شد بیرون بیارمش، بگم حتماً مصلحت خدا نبوده ولی نمیتونستم چون مصطفی نامحرم بود. درسته که ما با هم بزرگ شدیم و در کودکی واقعاً مثل خواهر و برادر بودیم اما این مطلب باعث نمیشد. حالا که هر سن تکلیف رو گذروندیم. باز هم رابطه صمیمی داشته باشیم تنها چیزی که میتونه خودم رو آروم کنه گریه ست. بغض در گلوم رو رها کردم و اشک از چشمانم سرازیر شد نگاهم افتاده به مامانم دیدم اون هم داره گریه میکنه. بعد از چند لحظه گریه صدای مامانم به گوشم خورد-- انقدر ناراحته موضوع خواستگاری شدیم که یادمون رفت مصطفی را از زیر قرآن رد کنیم و پشت سرش آب بپاشیم. پولی را از زیر فرش درآورد داد به من -- بلند شو این رو برای سلامتی همه رزمندههای اسلام و سلامتی مصطفی بنداز تو صندوق صدقات...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
#شهیدیدرفکهبهنامشهیدمصطفیعبدلی
دو ماه بعد مصطفی مجدد اومد مرخصی و طبق معمول اومد منزل ما، رو به مامانم گفت-- خیلی با خودم فکر کردم، گفتم حتما مصلحت ما در این بوده که نتونستیم بهم برسیم، از خدا خواستم مهر فاطمه رواز دلم بیرون ببره که دیگه بهش فکر نکنم، به مادرم گفتم برو دختر عمه رو برای من خواستگاری کن، مادرم میگه، مگه نمیگی باید جنگ تموم بشه تا من ازدواج کنم، خب مادر صبر کن همون موقع میریم برات خواستگاری، حالا اومد و این جنگ طول کشید ما به اونا بگیم دخترتونو شوهر ندید صبر کنید جنگ که تموم شد ما میایم دخترتونو میبریم، بهش گفتم پس چرا وقتی فاطمه رو میخواستم این حرف رو نزدی، شما چون دختر خواهر شوهرته ازش خوشت نمیاد، مادرم گفت هر اختلافی او قدیما من داشتم با عمت بوده، با دختر عمت هیچ اختلافی ندارم، تو هم صبر کن هر وقت که نخواستی بری جبهه، یا جنگ تمـوم شد، به من بگو چه دختری رو میخوای برم برات بگیرم، حالا خاله خودم میخوام برم خونه عمم باهاش راحتم، بهش بگم من دخترت رو میخوام، ازش بپرس اگه اونم منو میخواد صبر کنه تا جنگ تموم بشه ازدواج کنیم بریم سر زندگیمون...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️