🕊️ 🌴🥀 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 ▪️شهید یوسف الهی همیشه طوری با بچه ها برخورد می کرد که یک وقت کسی ناراحت نشود. حتی اگر از کسی خطایی سر می زد با او برخورد بدی نمی‌کرد، فقط به شکل خیلی دوستانه خطایش را گوشزد می‌کرد. - یادم است همان اوایلی که به واحد اطلاعات رفته بودم، ایشان به من مأموریت دادند که داخل سنگری روی خط مقدم بنشینم و دیده‌بانی کنم تا عراقی ها نتوانند در روز غافلگیرمان کنند. - در همان ایام یک روز منطقه را مه گرفت. مه آنقدر غلیظ بود که تا فاصلهٔ چند متری بیشتر دید نداشتیم. این مه یک خاصیت مثبت داشت و یک خاصیت منفی. خاصیت مثبت آن این بود که به راحتی می توانستیم به دشمن نزدیک شویم و شناسایی کنیم، و خاصیت منفی آن این بود که در خط خودی خوب روی منطقه دید نداشتیم. - من برای اینکه از فرصت استفاده کرده باشم دوربینی برداشتم و بدون اجازه از خط گذشتم. در فاصلهٔ حدود دویست متری چند تپهٔ کوچک بود، خودم را به آنجا رساندم و با دوربین مشغول شناسایی شدم. - در همین حین یکی از بچه‌ها که متوجه من شده بود می‌رود و به شهید یوسف الهی قضیه را می گوید. من وقتی برگشتم از همه جا بی خبر بودم. شب با بچه ها داخل سنگر نشسته بودیم که یک مرتبه شهید یوسف الهی گفت: برادرا دستشان درد نکند. حالا دیگر تنهایی و سر خود می‌روند می‌گردند. - من بلافاصله متوجه شدم که منظورش با من است امّا اصلاً به روی خودم نیاوردم. ایشان هم وقتی دید من چیزی نمی‌گویم، فهمید که متوجه خطایم شده ام. به همین خاطر دیگر ادامه نداد و بحث منتفی شد. - روز بعد مشغول کار خودم بودم که دیدم شهید یوسف الهی دارد می‌آید. با خودم گفتم: الآن است که بیاید و تلافی دیروز را در بیاورد. وقتی رسید. سلام و علیک کردیم و گفت: خب آقا ابراهیم شما که دیروز خودت راه افتادی و رفتی جلو، بیا ببینم امروز می‌توانی یک کاری بکنی. - گفتم: چه کار کنم؟ - گفت: یک لودر حدود صدوپنجاه متر جلوتر افتاده، با بچه های مهندسی رزمی برو آن را بیاور. گفتم: چشم می روم. - من که اصلاً فکر نمی کردم ایشان اینقدر خوب با من برخورد کنند. حسابی خوشحال شده بودم. به سرعت رفتم و با بچه های مهندسی رزمی کمک کردیم و لودر را به این طرف خط آوردیم. - بعد که فکر کردم دیدم با این کارش هم مرا نسبت به خطایی که کرده بودم آگاه کرد، و هم باعث شد که من سر خورده نشوم و روحیه کاری ام را از دست ندهم. چون بحث خطر نبود. خودش از نیروهایی که بدون ترس و اضطراب سمت دشمن می رفتند و کار می کردند خوشش می آمد. ایراد کار من فقط در این بود که بی اجازه و بدون هماهنگی عمل کرده بودم. و چند وقت بعد هم که دوباره در آن منطقه مشکلی پیش آمد باز هم مرا برای انجام کار انتخاب کرد. چون یک بار در روز رفته بودم و منطقه را خوب می شناختم. مشکل هم این بود که یک آمبولانس نزدیک دشمن مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود و تعدادی از بچه‌ها شهید و مجروح شده بودند. ایشان به من گفت: چند نفر از نیروها را بردار و برو، هر طور شده شهدا و مجروحین را بیاور. - من سه نفر آر پی جی زن و یک تیربارچی و کمک تیرانداز و یکی از بچه های مهندسی را برداشتم و با هم رفتیم سراغ آمبولانس. - متأسفانه آنجا یکی از بچه‌ها تیری شلیک کرد و باعث شد که عراقی‌ها متوجه بشوند. آن‌ها هم منطقه را زیر آتش گرفتند و نگذاشتند ما کارمان را بکنیم. - وقتی برگشتیم به شهید یوسف الهی گفتم: آمبولانس خیلی به عراقی‌ها نزدیک است، نمی‌توانیم کاری بکنیم. - با ناراحتی جواب داد: این کار یک تکلیف است، هر طور شده باید بچه ها را بیاوریم عقب. - از این برخورد ایشان فهمیدم واقعاً جایی که پای کار در میان است خطر معنا و مفهومی ندارد. یک جا باید مراقب بود تا بی‌خود و بی‌جهت خود را به خطر نیندازیم و جای دیگر باید بی‌مهابا در دل خطر برویم. «ابراهیم پس دست» ▪️یکی از خصوصیات بچه های اطلاعات قدرت ابتکار آن‌ها بود. در هر شرایطی سعی می کردند تا با امکانات موجود بهترین بازده کاری را داشته باشند. در این میان شهید یوسف الهی از خلاقیت بیشتری برخوردار بود. چه در مسائل مهم عملیاتی و چه در مسائل جزئی پشت جبهه. - بارها اتفاق می افتاد که در کار ما گِرِهی ایجاد می‌شد و بچه ها هر چه سعی می کردند موفق نمی شدند آن را رفع کنند. در این موقع شهید یوسف الهی می آمد و با طرحی که می‌داد مشکلات را حل می‌کرد. - گاهی اوقات در یک محور شبانه‌روز تلاش می‌کردیم و کار پیش نمی‌رفت، اما ایشان می آمد و یک شبه مأموریت را تمام می‌کرد. - در جاده سیدالشهدا من و شهید حسینی با هم به شناسایی می رفتیم. یک شب موقع برگشتن قطب‌نمای ما که ضد آب نبود، از کار افتاد. به همین خاطر ما مجبور شدیم از شب بعد برای خودمان نشانه و راهنمایی بگذاریم که معبر را گم نکنیم. برای این کار ریسمانی به جلو کانال بستیم. چند شب بعد دوباره ریسمان را هم گم کردیم و هرچه👇