شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت_پنجم✨🕊 - برای لحظاتی همگی سر جایمان میخکوب شدیم. نفس ها ت
🕊️
#نخل_سوخته
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_ششم🥀🕊
- گفتم: حمید نرو خیلی خطرناک است، ممکن است ارتشیها اشتباه بگیرند و به رگبارت ببندند. بنده های خدا حق هم دارند. صبر کن همه با هم میرویم.
- گفت: نمیشود زیادصبر کرد. همینطور دارد از بچهها خون می رود. تازه عراقیها همه هر لحظه ممکن است از راه برسند.
- گفتم: من نمیدانم ولی حسین ناراحت می شود.
- این زمزمه آهسته ما را حسین شنید. تا حمید آمد دوباره چیزی بگوید، یک مرتبه بلند شد و ایستاد.
- حرف که نمیتوانست بزند با دست جلوی حمید را گرفت و اشاره کرد که نباید از جایش تکان بخورد. در واقع با اشارهٔ دست فهماند که بنشین و حرکت نکن. وقتش که شد همه با هم میرویم.
- حدود دو ساعت روی تخته سنگ نشستیم. نزدیکی های ساعت ۳ بود که حسین بلند شد و اشاره کرد راه بیفتیم.
- دیگر مشکلی نبود. در آن ساعت نیروهای خودی انتظار برگشتنمان را داشتند. به خط که رسیدیم کلمه رمز را گفتیم و وارد شدیم بعد بلافاصله سوار ماشین شده و به طرف مقر خودمان حرکت کردیم.(عباس طرماحی)
◽زمانی که بچهها از شناسایی برگشتند، من داخل مقر خواب بودم. نیمه های شب بود، دیدم کسی مرا تکان می دهد. چشمانم را باز کردم، حسین بود.
- گفتم: چیه؟ چی شده. با دست اشاره کرد که بلند شو.
- گفتم: چرا حرف نمی زنی.
- این بار به گلویش اشاره کرد.
- دیدم ترکش به گلویش خورده و مجروح شده است. دستپاچه شدم، با عجله برخاستم و گفتم: کی اینطور شدی؟
- با دست اشاره کرد که باید برویم. دیگران ماوقع را شرح دادند. قرار شد من، حسین و تخریب چی را به بیمارستان منتقل کنم. چون بچه ها خسته بودند. خود حسین هم به خاطر رفاقت بسیار زیادی که بین ما بود ترجیح میدادم او را ببرم.
- به همین دلیل هم آمده و مرا صدا کرده بود حالش اصلاً خوب نبود. کم کم بدنش ناتوان می شد. با توجه به مدت زمانی که از مجروح شدنش می گذشت خون زیادی از بدنش رفته بود. من بلافاصله او را سوار ماشین کرده و راه افتادم. داخل ماشین دیگر رمقش را کاملاً از دست داده بود. وقتی به اسلام شهر رسیدیم و او را به بیمارستان بردم تقریباً بی هوش بود.
- امّا نکته خیلی عجیب برای من این بود که وقتی در آن لحظات بیهوشی نگاهم به صورتش افتاد، دیدم لبهایش تکان می خورد. وقتی خوب دقت کردم، متوجه شدم ذکر میگوید. قرار شد پس از انجام اقدامات اولیّه حسین را از آن بیمارستان منتقل کنند به همین خاطر وجود من در آنجا فایده ای نداشت.
- از او خداحافظی کردم و به مقر بازگشتم.(مهدی شفا زند)
◽بعد از مدتی حسین از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد. جراحتش تا حدودی التیام یافته بود، امّا هنوز نمی توانست صحبت کند. یعنی حالت حرف زدن را داشت، امّا هیچ صدایی از حنجره اش خارج نمی شد، گویا تارهای صوتی اش آسیب دیده بود.
- ما مجبور بودیم لبخوانی کنیم تا بفهمیم چه می گوید.
- دکترها گفته بودند بعد از مدتی حالش خوب خواهد شد و دوباره می تواند حرف بزند.
- حدود سه ماه طول کشید تا مجدداً توانست به صورت خیلی ضعیف و گرفته صحبت کند. طی این مدت هر بار حالش را هم می پرسیدیم می گفت: من خوبم هیچ مشکلی ندارم.
- و طبق معمول همیشه بدون اینکه صبر کند تا حالش کاملاً خوب بشود دوباره راهی منطقه شد.(محمد هادی یوسف الهی)
▪️حدود یک سال قبل از عملیات والفجر هشت در منطقهای بین خرمشهر و آبادان، بچههای اطلاعات یک دکل دیدهبانی نصب کرده بودند که به وسیله آن روی منطقه کار میکردند.
- این دکل ارتفاع خیلی زیادی داشت. - چیزی حدود شصت متر - از یکسری قطعات فلزی تشکیل شده بود که به وسیله پیچ و مهره هایی بزرگ به هم متصل میشد و ضمناً حالت نردبانی عمود بر سطح زمین را پیدا می کرد که دیده بان برای بالا رفتن، می بایست از آن استفاده کند.
- با توجه به ارتفاع زیاد دکل، بالا رفتن از این نردبان کار بسیار مشکلی بود چون هیچ نرده و حفاظی نداشت. فقط کافی بود که شخص وسط کار کمی پایش بلرزد و تعادل خود را از دست بدهد، و یا نیمه های راه خسته شود و نتواند به بالارفتن ادامه دهد، که دیگر در آن حالت نه راه پس داشت و نه راه پیش و در هر دو صورت خطر سقوط به طور جدی در کمینش بود و تهدیدش می کرد.
- در آن ایام چون تأکید شده بود یکی از مسئولین برود و منطقه را از نزدیک ببیند، شهید یوسف الهی به من اصرار میکرد و میگفت: تو که حکم معاونت داری باید روی دکل بروی و دیدهبانی کنی.
- گفتم: دیگران هم هستند آن ها میآیند و میبینند.
- گفت: حالا که تا اینجا آمده ای دیگر نمی توانی برگردی.
- گفتم: اصلاً من تو را قبول دارم تو چشم منی هرچی تو دیدی قبول است.
- گفت: نه باید حتماً خودت ببینی.
- گفتم: بابا حسین جان من نمیتوانم، کلی آرزو دارم. بالا رفتن از این دکل کار هر کسی نیست خیلی سخت است. من که مثل شماها قوی نیستم سرم گیج می رود.👇👇👇👇
🌴🥀
🌴🌷#نخل_سوخته🌷🌴
🔰<<خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی>>
✍#قسمت_دهم
وقتی حرف هایش تمام شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت: اینم از کار شب ما. در عوض برویم امشب یک ساعت راحت بگیریم بخوابیم!
- خاطرهٔ دیگری که از حسین دارم مربوط میشود به عملیات والفجر چهار. آن زمان در نقطه ای به نام کوه سلطان مستقر بودیم، محور شناسایی هم تپهٔ شهدا بود.
- آنجا غالب شناسایی ها را حسین به تنهایی انجام میداد. لاغر اندام و سبک بود و فرز و سریع. هوش و ذکاوتش هم جای خود داشت.
- به خاطر دید مستقیم دشمن روی منطقه مجبور بود که شبها راه بیفتد. صبح زود میرسید پای تپه شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میان عراقی ها.
- یک شب که تازه از راه رسیده بود دور هم جمع شدیم و نشستیم به صحبت. گفتیم حسین تو این همه می روی جلو یک بار برای ما تعریف کن چه کار میکنی و چه اتفاقاتی میافتد.
- جمع خودمانی بود و حسین راحت می توانست حرف بزند.
- لبخندی زد و گفت: اتفاقاً همین پریشب یک اتفاق جالب افتاد. رفته بودم روی تپه شهدا و توی سنگر عراقی ها را می گشتم که یک مرتبه مرا دیدند. من هم سریع فرارکردم. آن ها دنبالم افتادند. من تا جایی که می توانستم با سرعت از تپه پایین آمدم. نرسیده به میدان مین چشمم به شکاف کوچکی افتاد که گوشه تپه تراشیده شده بود. فوراً داخل آن شدم. جا برای نشستن نبود. به ناچار ایستادم. خیلی خسته بودم. دائم چرتم می گرفت. چند بار در همان حالت خوابم برد، دوباره بیدار شدم. عراقیها از تپه پایان آمدند و شروع به جستجو کردند. اول فکر کردند که شاید توی میدان مین باشم، به خاطر همین آنجا را به رگبار بستند. حدود یکی دو ساعت تیراندازی می کردند. بعد آمدند و پشت میدان مین را گشتند. من همانطور ایستاده مشغول ذکر گفتن بودم.
- همه جا را گشتند اما اصلاً متوجه شکاف نشدند. من هم خوابم می برد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم.
- به حسین گفتم: توی آن شرایط چطور خوابت می برد.
- گفت: اتفاقاً بد نبود یک چرتی زدیم و خستگی مان هم در رفت.
- گفتم: این اتفاقات در روحیه ات تأثیری نگذاشته بود، نترسیده بودی! با خنده گفت: اصلاً، خیلی با صفا بود. کیف کردم. جای تو هم خالی بود.
- گفتم: خب بعد چی شد؟
- گفت: هیچی عراقیها خوب که همه جا را گشتند و خسته شدند ناامید و دست از پا درازتر رفتند توی سنگر های خودشان من هم سر و گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگر خبری نیست از شکاف بیرون آمدم. میدان مین را رد کردم و به خط خود مان برگشتم.
- وقتی خاطره حسین تمام شد همه بچهها نفس راحتی کشیدند. این اولین بار نبود که حسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد. شجاعت و شهامت او برای همه جا افتاده بود. شاید یکی از دلایلی که بچه ها اصرار میکردند تا او از خاطراتش و از اتفاقاتی که موقع شناسایی برایش افتاده تعریف کند، همین شجاعت او بود.
- می دانستند او به خاطر روحیه بالایی که دارد همیشه تا مرز خطر و گاهی حتی آن سوی مرز خطر هم پیش می رود و قطعاً خاطرات جالبی می تواند داشته باشد. (حمید شفیعی)
▪️محل استقرار واحد، پاسگاه بوبیان بود در شلمچه. محور شناسایی هم جزیرهای در همین منطقه بود. به خاطر دید مستقیم دشمن امکان رفت و آمد به جزیره در روز وجود نداشت. بچه ها می بایست شب حرکت کنند و روز بعد را برای دیدهبانی در جزیره بمانند و فردا شب دوباره به مقرّ برگردند. از طرفی نمی توانستند قایق را در اطراف جزیره رها کنند، یعنی باید افراد دیگری آن ها را می رساندند و شب بعد دوباره برای آوردنشان جلو میرفتند. آن شب نوبت شهید کاظمی و شهید مهرداد خواجویی بود. هر دو آماده شدند. بچه ها آن ها را به محل مورد نظر رساندند و برگشتند. قرار شد فردا شب دوباره به سراغشان برویم.
- روز بعد تا نزدیکیهای غروب مه غلیظی تمام منطقه را پوشاند. وجود این مه خصوصاً در شب مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد کرد. اصلاً نمیتوانستیم جهت را تشخیص دهیم و مسیر حرکتمان را مشخص کنیم. استفاده از قطب نما هم به دلیل تلاطم آب و در نتیجه تکانهای شدید قایق امکان نداشت.
- با همهٔ این حرفها گروهی که قرار بود برای آوردن بچه ها برود، حرکت کرد. اما چند لحظه بعد دوباره برگشت. گفتند که به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست و آن ها نتوانسته اند راه را پیدا کنند.
- هوا به طور کلی سرد بود و این سرما در شب شدت بیشتری میگرفت. کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسب برای ماندن در جزیره را نداشتند، چون اصلاً نیروی شناسایی نمی تواند وسایل زیادی با خودش حمل کند.
- به همین خاطر باید هرچه سریعتر فکری برای بازگرداندن بچهها میکردیم. اما چاره چه بود. زمان میگذشت، هوا سردتر می شد و از شدت مه ذرهای کاسته نمی شد. بیست و چهار ساعت از رفتن بچه ها گذشته بود و تا آن لحظه قطعاً فشارهای زیادی متحمل شده بودند.
- حسین که در جریان تمام این قضایا بود یک لحظه از فکر بچه ها بیرون نمیآمد. 👇👇👇
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🌴🥀 🌴🌷#نخل_سوخته🌷🌴 🔰<<خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی>> ✍#قسمت_دهم وقتی حرف هایش تمام
🕊️🌴🥀
#نخل_سوخته🌴🥀
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_یازدهم
▪️شجاعتی که حسین و چند نفر از بچههای اطلاعات عملیات در والفجر ۳ از خودشان نشان دادند فراموش شدنی نیست.
- عملیات ناموفق بود و لشگر منطقه را خالی کرده بود. فقط بچههای اطلاعات که حدود هشت نفر میشدند در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودند. وقتی عراق پاتک کرد، نوک حمله خود را به سمت شیار گاوی قرار داد. حسین این هشت نفر را در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد.
- می دانست که اگر این خط سقوط کند مهران در خطر میافتد. این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقیها فکرکردند شیارگاوی پر از نیروست.(سردار سلیمانی)
◽آن روز حسین صبح زود برای غسل از مقر خارج شده بود. رفته بود توی رودخانه شیار گاوی و در آب سرد آن غسل کرده بود. بعد هم از فرصت استفاده کرده و به شناسایی رفته بود. حدود ساعت نه و ده صبح بود که دیدم با عجله دارد می آید.
-تا رسید گفت: علیرضا فکر کنم عراقی ها میخواهند حمله کنند.
- گفتم: چرا؟
- گفت: وقتی رفته بودم شناسایی، دیدم آن پایین دارند معبر باز می کنند احتمالاً خیلی زیاد می خواهند بیایند جلو.
- گفتم: خب حالا باید چیکار کنیم.
- گفت: هیچی جلویشان را میگیرم.
- گفتم: چطوری؟ با همین چند نفر؟
- گفت: آنها که تعداد ما را نمی دانند.(علیرضا رزم حسینی)
◽مدتی نگذشته بود که سریع بچهها را خبر کرد و گفت که لشکر زرهی عراق دارد می آید.
- طول خط زیاد بود و نفرات کم. سعی کردیم با همین تعداد هر طور شده تمام خط را پوشش دهیم. سلاح هایمان هم فقط کلاش و آر پی جی بود.
- وقتی درگیری شروع شد هر کس با هر چه می توانست شلیک می کرد. خود حسین بالای سنگر ایستاده بود و آر پی جی می زد. اصلاً انگار نه انگار که از هر طرف گلوله می بارد.
- حدود سه ساعت در حالی که خنده از لبانش دور نمی شد. روی سنگر ایستاده بود و شلیک می کرد آنقدر بی خیال و راحت بود که به نظر می رسید چشم و گوشش از کار افتاده است و اصلاً متوجه اطرافش نیست.(محمد علی یوسف الهی)
- بالاخره بچهها آنقدر مقاومت کردند تا بعد از دو تا سه ساعت نیروهای کمکی رسیدند. و عراقیها را مجبور به عقب نشینی کردند.
- آن روز اگر حسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمیدادند قطعاً مهران سقوط می کرد و دوباره به دست عراقی ها می افتاد.( سردار سلیمانی)
- یکی از بچههای بسیار مخلص واحد اطلاعات عملیات شهید امیری بود. در واقع او در همان جوّ معنوی که حسین در واحد به وجود آورده بود رشد کرد و ساخته شد.
- قبل از عملیات والفجر سه، امیری روی یکی از محورها کار میکرد. هر شب وقتی که برای شناسایی از خط خود خارج میشد پیش از آنکه وارد میدان مین بشود، میرفت داخل یک گودال که از قبل در نظر گرفته بود، می نشست و دعای توسل می خواند. و بعد از خواندن دعا تازه وارد میدان مین می شد دنبال کار شناسایی می رفت!(سردار سلیمانی)
- در یکی از همین شب هایی که امیری برای شناسایی رفته بود، نزدیک خط عراقی ها مجروح شد و نتوانست خودش را عقب بکشد. موقعیت خطرناکی بود. به خاطر فاصلهٔ بسیار کمش با دشمن، بچه ها نمی توانستند بروند و او را بیاورند. از طرفی مجروحیتش شدید بود و هر لحظه حالش وخیم تر می شد. بچهها همه نگران بودند. هر کس به فکر راه چاره ای می گشت. در این میان حال حسین از همه بدتر بود. مثل اسپند روی آتش بیقراری میکرد. واقعاً حالت مادری را داشت که فرزندش در مقابل چشمان نگرانش دست و پا میزند و با مرگ دست و پنجه نرم میکند معلوم بود که واقعاً فشار زیادی را متحمل میشود.
- امیری بین همه بچه ها محبوب بود. همه او را از صمیم قلب دوست داشتند. شجاعت و اخلاص و ایمانش را همه می شناختند. و حالا یک چنین دوست عزیز و برادری صمیمی نزدیک دشمن روی زمین افتاده بود و داشت کم کم جان می داد.
- حسین میخواست که هر طور شده جلو برود و او را بیاورد. اما این کار امکان نداشت.
- فرمانده لشکر هم چنین اجازه ای نمیداد. چون همه به خوبی میدانستند که آوردن امیری به قیمت شهادت تعداد زیادی از بچه ها تمام خواهد شد. به همین خاطر علیرغم همه تلاش هایی که حسین کرد با رفتنش موافقت نشد.
- آن شب امیری بین ما و عراقیها ماند تا عاقبت مقابل چشمان گریان بچه ها به شهادت رسید. روز بعد در واحد اطلاعات و عملیات عزای عمومی بود. واقعاً روز غم انگیزی بود. همه ناراحت بودند و چشم ها همه خیس اشک بود. و حال حسین در این میان دیگر نگفتنی است. (علیرضا رزم حسینی)
◽وقتی بالاخره جسد شهید امیری را آوردیم حسین به من گفت آماده شو با هم برویم اهواز. پیکر شهید امیری را پشت لندکروز گذاشتیم و به طرف اهواز حرکت کردیم. بین راه حسین ساکت و غمگین نشسته بود و رانندگی میکرد. او که همیشه در سفرها با حرف و شوخیهای شیرینش راه را کوتاه میکرد، این بار چشم به جاده دوخته بود و کلمه ای نمی گفت.👇👇
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🕊️🌴🥀 #نخل_سوخته🌴🥀 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت_یازدهم ▪️شجاعتی ک
🕊️🌴🥀
#نخل_سوخته🌴🥀
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_دوازدهم
- یادم است هر وقت که کار شناسایی با مشکل مواجه میشد حسین چند رکعت نماز می خواند و از خداوند یاری میطلبید. آن شب من نیز همراه او بودم برای رسیدن به ارتفاعات مهران میبایست ده خسروی را رد می کردیم. در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور شناسایی بود. همان محوری که چندی قبل امیری در آن به شهادت رسیده بود. ضمناً مشکلات اصلی نیز از همین نقطه آغاز میشد.
- حسین به گوشه ای رفت و مشغول نماز شد. من هم در یکی از باغ های ده خسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم.
- پس از اینکه نماز حسین تمام شد، دوباره با هم حرکت کردیم و روی یکی از تپه ها رفتیم. من جلوتر از حسین حرکت میکردم. تازه به میدان مین رسیده بودیم که یکدفعه احساس کردم شانه ام را فشار میدهد و سعی میکند مرا بنشاند. من بلافاصله سر جایم نشستم. آهسته گفتم: چی شده؟
- حسین دوربین دید در شب را به من داد و گفت: بگیر آنجا را نگاه کن. دوربین او را گرفتم. به محلی که اشاره کرده بود نگاه کردم. باورکردنی نبود. عراقیها در فاصله خیلی کمی از ما داشتند راه میرفتند. آنقدر نزدیک بودند که بند اسلحه شان هم دیده می شد. من تعجب کردم که چطور حسین آنها را دیده است. چون من جلوتر از او میرفتم طبیعتاً باید زودتر متوجه آنها می شدم. فکر کردم شاید او هنوز عراقیها را ندیده است و به طور اتفاقی دوربین را به من داد و یا شاید اصلاً من اشتباه کرده ام. دوربین را به حسین دادم که او نیز نگاهی بیاندازد اما متوجه شدم با اشاره به سر می گوید که قبل از من آنها را دیده است.
-برای چند لحظه سر جایمان میخکوب شده بودیم. خطر بزرگی از کنارمان گذشته بود، اگر فقط چند قدم جلوتر رفته بود قطعاً با عراقی ها برخورد می کردیم و آن وقت دیگر کارمان ساخته بود.
- چند دقیقه پشت میدان مین نشستیم تا عراقی ها رفتند. بعد هر دو جلوتر رفتیم. من اسلحه ام را زیر سیم خاردار گذشتم و آن را بلند کردم. دوتایی از زیر آن عبور کردیم و وارد میدان مین شدیم. در همین موقع چند نفر از عراقی ها را دیدم که از تپه مقابل پایین و به سمت ما میآمدند. خیلی سریع روی زمین دراز کشیدیم. گیر افتاده بودیم. نمیدانستیم چه کار باید بکنیم.
- دستان حسین را روی مچ پایم احساس می کردم. مرا صدا می کرد. همانطور که خوابیده بودم، برگشتم و نگاهش کردم با دست به سمت راست اشاره کرد. منظورش را فهمیدم. آهسته بلند شدم. با احتیاط، به سمت راست رفتیم و داخل معبری شدیم. فکر می کنم همان معبری بود که امیری در آن شهید شده بود. از لحاظ کار و شرایط و موقعیت حساسی که داشتیم معبر خیلی خوبی بود.
- چند لحظه آنجا توقف کردیم. بعد از آنکه حسین منطقه را بررسی کرد و تمام جوانب کار را سنجید، دوباره به طرف خط خودی راه افتادیم. کار به خوبی و بدون هیچ مشکلی انجام شده بود. منطقه از هر لحاظ آماده عملیات بود.
- وقتی به مقر برگشتم آنقدر خسته بودم که بلافاصله داخل سنگر رفتم و آماده خواب شدم، اما دیدم حسین خارج شد. تعجب کردم. من هم پشت سرش بیرون رفتم. دنبال آب می گشت تا وضو بگیرد.
- می خواست نماز شب بخواند. من هنوز در فکر مأموریت آن شبمان بودم و کارهایی که حسین کرده بود، نماز خواندنش در محل شهادت امیری، پیدا کردن معبر، موفقیت آمیز بودن شناسایی در منطقه ای که بسیار حساس و خطرناک بود. یقین داشتم که حتماً سری در این امر نهفته است.
- به حسین گفتم: مسائلی که امشب اتفاق افتاد ذهن مرا خیلی به خودش مشغول کرده است. و هنوز باور نمی کنم که اینقدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمی را انجام دهیم. همان کاری که امیری به خاطرش شهید شد. بگو قضیه از چه قرار است؟
- حسین سرش را پایین انداخته بود. سعی می کرد از پاسخ دادن طفره برود. من با حالت تضرع و اصرار زیاد سؤالم را دوباره تکرار کردم.
- سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد. وقتی چشمهایش را دیدم که پر از اشک شده بود دیگر نتوانستم حرفی بزنم. (محمد رضا مهدی زاده)
- خود حسین آقا تعریف می کرد در یکی از عملیات ها چند نفر اسرا را به من دادند تا به پشت جبهه منتقل کنم. من آنها را به ستون کردم و راه افتادم.
- بین راه دو نفر از آنها که آخر ستون بودند خواستند تا از تنهایی من استفاده کرده مرا خلع سلاح کنند. من همینطور که میآمدم یکمرتبه دیدم اینها از پشت سر حمله کردند.
- کار خدا بود که من خیلی زود متوجه شدم و توانستم مهارشان کنم. بعد از این برخورد همه شان را جمع کردم و دستهایشان را بستم. دیدم مثل اینکه لیاقت آسایش را ندارند و خلاصه همه را کت بسته به عقب آوردم! (محمد علی یوسف الهی)
▪️نیروهای اطلاعات به همّت حسین، طوری پرورش یافته بودند که ترس برایشان معنا و مفهومی نداشت. از آنجا که مأموریتهای واحد همیشه توأم با خطر بود، بچه ها سعی می کردند همیشه برای رویارویی با این مسائل آمادگی خود
🕊️🌴🥀
#نخل_سوخته🌴🥀
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_چهاردهم
◽یک نمونه دیگر از سختیهایی که بچههای اطلاعات متحمل میشدند مربوط به شناسایی هایی است که در جزیره مجنون جنوبی انجام میدادند.
- خب من به خاطر اهمیت کار اطلاعات سعی میکردم تا همیشه با بچههای واحد ارتباط داشته باشیم. محل استقرار مان را نزدیک آنها تعیین کنیم. پی گیر کارشان باشیم و حتی بعضی مواقع همراهشان برویم و منطقه را ببینیم.
- جزیره جنوبی منطقه باتلاقی بود و پوشیده از چولان و این، حرکت بچهها را خیلی مشکل می کرد.
- حسین آمد پیش من و گفت که ما در این محور مشکل آبراه داریم. یعنی مسیری که قایق یا بلم بتواند در آن حرکت کند وجود ندارد.
- قرار شد یک روز به اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم. من و حسین و اکبر شجره و یک نفر دیگر از بچه ها به وسیله بلم رفتیم برای شناسایی. آنجا بود که من دیدم این بچه ها چه شرایط سختی را میگذرانند.
- باتلاق خیلی روان بود و آب تا سینه آدم میرسید. چولان ها به قدری کوتاه بودند که اگر به حالت عادی در قایق می نشستیم تو دید عراقی ها قرار میگرفتیم. به همین خاطر بچه ها مجبور بودند روی قایق ها خم بشوند و حرکت کنند. از طرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود. همان روز وقتی جلو میرفتیم چشمم به افعی خورد که روی یک تکه یونولیت چمبره زده بود. افعی متوجه ما شد و سرش را بلند کرد. وقتی به من نگاه کرد، دیدم چشمان بزرگ وحشتناکی دارد که حتی از چشمهای جغد هم بزرگتر است.
- موقعی که رد میشدیم گردنش را کشید بالا و به طرف ما حمله کرد. در همین موقع حسین با یک تیر آن را کشت.
- وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خشکی گذاشتم، احساس عجیبی داشتم. سوزش خاصی تمام بدنم را در بر گرفته بود و علتش هم وضعیت آن باتلاق بود. حسین و بچه ها شبها در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود، راه می رفتند و فعالیت میکردند.
- یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال عجیبی که آنها انجام دادند درست کردن آبراه بود. کاری که در طول جنگ بی سابقه بود.
- آنها شب تا صبح می رفتند و با داس چولان ها را زیر آب می بریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایق ها را باز کنند. آن هم نه یک متر و ده متر، بلکه چیزی حدود چهار کیلومتر. چنان با عشق و علاقه کار می کردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیتهایشان نبود فکر می کرد آنها در بهترین شرایط به سر میبرند. آنچه برایشان مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود. و وقتی کار به نحو احسن انجام میشد، شادی در چهرهشان موج میزد. شادی که ما را هم خوشحال می کرد.(سردار سلیمانی)
▪️زمان عملیات خیبر بود. بچههای اطلاعات عملیات در قرارگاه زرهی مستقر بودند.
- حسین یوسف الهی به همراه تعدادی از مجاهدهای عراقی برای شناسایی به خاک عراق میرفتند. یکی از مجاهدها یک لباس بلند عربی به حسین داده بود تا وقتی که به مأموریت میروند راحت شناسایی نشود. حسین وقتی آن لباس را پوشیده بود به شوخی می گفت: ببینید بالاخره عرب هم شدیم.
- صبح زود بود. هر کدام از بچه ها مشغول کاری بودند. آن روز نوبت شهرداری من و محمد شرفعلی پور بود. دوتایی مشغول آماده کردن صبحانه بودیم، که ناگهان هشت هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند. تا آمدیم به خودمان بجنبیم و کاری بکنیم هواپیماها بمب های خود را ریخته بودند. بیشتر این انفجارات پشت خاکریز جفیر بود.
- اما با همیشه فرق میکرد. سر و صدای انفجارات قبلی را نداشت و مانند همیشه آتش و ترکش زیادی هم به اطراف پراکنده نکرد. خیلی عجیب بود. در همین موقع اکبر شجره، یکی از بچههای اطلاعات را دیدم که به سرعت میدوید و فریاد می زد شیمیای شیمیای. بچه ها فرار کنید شیمیایی زدند.
- تا آن روز به چنین موردی برخورد نکرده بودیم. برای اولین بار بود که عراق از سلاح های شیمیایی استفاده می کرد و بچه ها هنوز آشنایی زیادی با آنها نداشتند.
- وسایل را رها کردیم و به داخل محوطهٔ باز قرارگاه دویدیم. در همین موقع حسین را دیدم با همان لباس عربی. مشغول هدایت بچهها بود. پشت لندکروز ایستاده بود و بچهها را صدا می کرد تا سوار شوند. می خواست نیروها را تا آنجا که امکان دارد از محدودهٔ آلوده دور کند.
- همه بچه ها لباس نظامی به تن داشتند و با پوتین بودند، اما حسین با لباس آزاد و گشاد عربی، و این باعث میشد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار بگیرد.
- گاز به سرعت در منطقه منتشر شده و همه را آلوده کرده بود. وقتی بچه ها به عقب آمدند اکثراً شیمیایی شده بودند. اما وضعیت حسین به خاطر همان لباس، بدتر از همه بود. خصوصاً پاهایش تا کشالهٔ ران به شدت سوخته بود. (تاجعلی آقا مولایی)
◽من هم شیمیایی شده بودم. اما نه به اندازهٔ حسین، همه مجروحین را با هم به عقب منتقل کردند و با یک هواپیما به تهران فرستادند. حدود ده پانزده نفر از بچهها با هم بودیم. حالمان خوب نبود و ضمناً چشمانمان
#نخل_سوخته🌴🥀
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_پانزدهم🥀
◽در خارج از کشور حسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش در مدرسهٔ شریعتی برخورد میکند. آن دوست طی یک هفته اقامت حسین به دنبالش می رود و سعی میکند او را راهنمایی کند. شهر را نشانش میدهد هر جا که نیاز بود به عنوان مترجم کمک کند.
- او را به خوبی میشناخت. از هوش و استعدادش باخبر بود و سابقه موفقیت های درسی اش را می دانست. به همین خاطر زمانی که حسین میخواهد به ایران برگردد پیشنهاد عجیبی به او میدهد.
- میگوید: تو به اندازه کافی جنگیده ای، دو بار تا به حال مجروح شده ای و وضیفه ات را هر چه که بوده است به طور کامل انجام داده ای، دیگر کجا می خواهی بروی. همین جا بمان. اینجا می توانی درس بخوانی و آیندهٔ درخشانی داشته باشی. من آشنایان زیادی دارم قول میدهم که هر امکاناتی بخواهی برایت فراهم کنم.
- حسین تشکر میکند و در جواب میگوید: اینجا برای شما خوب است. و دشت های داغ جبهههای جنوب ایران برای من. دنیا و مافیها همه برای اهل دنیاست. اما حسین پسر غلامحسین آفریده شده برای جنگ و تا جنگ هست و من زندهام توی جبهه ها می مانم. و خدا حافظی می کند و راه می افتد.(مهدی شفا زند، محمدعلی یوسف الهی، محمد هادی یوسف الهی)
◽وقتی حسین به کرمان برگشت هنوز بهبودی خود را باز نیافته بود و می بایست باز هم تحت درمان باشد. آثار سوختگی حاصل از شیمیایی بر جای جای بدنش مشهود بود. آسیبی که به چشمانش رسیده بود اذیتش میکرد. اما با همه این حرف ها وقتی می گفتیم: حالت چطور است؟ می خندید و می گفت: خوب الحمدللّه خوب خوبم. ناراحت نباشید خیلی خوبم. هیچ گاه ناله ای از او نشنیدیم و ندیدیم که گله و اعتراضی کند. (پدر شهید)
◽ بهار سال ۱۳۶۴ حسین میبایست برای ادامهٔ درمان به تهران برود. چون حال عمومی اش خوب نبود و چشمانش ناراحت بود. تصمیم گرفتم همراهش بروم و با ماشین شخصی خودم او را ببرم.
- در طول مسیر حال حسین بدتر شد. چشمانش به شدت درد گرفته بود و اذیتش میکرد. همیشه در سفرها مصاحب خوبی بود. صحبتهای شیرینش راه را کوتاه و سختیهای سفر را آسان میکرد. اما آن روز ساکت و آرام نشسته بود و چیزی نمی گفت. فهمیدم که خیلی درد دارد. پیشنهاد دادم، کمی استراحت کند. او هم قبول کرد. یک مسکن خورد و روی صندلی عقب ماشین خواباندمش. پتویی هم رویش کشیدم. دوباره به رانندگی ادامه دادم.
- شب به شهرستان نائین رسیدیم. برای نماز و شام توقف کردیم. بعد از شام دیدم هم او خسته است. و هم خودم.
- گفتم: بهتر است شب را همین جا داخل ماشین بخوابیم و صبح دوباره به راهمان ادامه دهیم. قبول کرد. در کوچه ای کنار مسجد جامع نائین ماشین را پارک کردم و هر دو داخل آن خوابیدیم. از صبح رانندگی کرده بودم و خیلی خسته بودم. ضمناً وضعیت حسین هم آنقدر ناراحتم کرده بود که یک لحظه نمی توانستم فکر او را از ذهنم خارج کنم.
- و این، خستگی مرا مضاعف می کرد.
- به همین خاطر تا چشمانم را روی هم گذاشتم خوابم برد.
- نیمه های شب یک مرتبه از خواب بیدار شدم. خواستم ببینم در چه وضعیتی است حالش خوب است یا نه. نگاه کردم داخل ماشین نبود. ترسیدم با خودم فکر کردم حتماً حالش بدتر شده است و نخواسته مرا بیدار کند. چون همیشه سعی داشت مزاحم کسی نباشد. با عجله از ماشین پیاده شدم. اول نگاهی به اطراف انداختم اثری از او نبود.
- نمی دانستم چکار کنم. خودم را به خیابان اصلی رساندم، دو طرف را نگاه کردم، اما نبود. داخل کوچه، کنار ماشین، هیچ جا نبود. یک دفعه متوجه مسجد شدم. جلو رفتم. دیدم لای در باز است، آهسته داخل ماشین شدم در حالی که با نگاهم مرتب اطراف را جستجو میکردم آهسته آهسته جلوتر رفتم. یک مرتبه شبه یک نفر در گوشه شبستان مسجد توجهم را جلب کرد. یک نفر در حال راز و نیاز در گوشه دنجی از مسجد بود. جلوتر رفتم. حسین بود و در حالت قنوت.
- با خودم فکر کردم بهتر است مزاحمش نشوم. اما نمیتوانستم دل بکنم و بروم. آرام گوشه ای خزیدم و به تماشایش نشستم. حالت عجیبی داشت، گریه می کرد، اشک می ریخت، دعا میخواند و بدنش به شدت می لرزید.
- برای لحظاتی خودم را فراموش کرده بودم. چنان غرق در حالت عارفانهٔ او شده بودم که اصلاً نمیفهمیدم کجا هستم و چه در اطرافم می گذرد.
- وقتی نمازش تمام شد چیزی به اذان صبح نمانده بود. رفتم وضو گرفتم و دوباره به شبستان برگشتم. وضعیت حسین دیگر عادی شده بود. نماز صبح را که خواندیم دوباره به راه افتادیم اما این بار حسین حالش خیلی بهتر شده بود. مناجات شب قبل او را سرحال کرده بود. انگار دیگر دردی وجود نداشت، شروع به صحبت کرد. حرفهایی که برای لحظاتی انسان را از دنیای مادی اطراف خودش دور میکرد.
- وقتی از حالش پرسیدم گفت: خداوند همه انسانها را در بوتهٔ آزمایش قرار میدهد، حتی آنهایی که به مقام و منزلت بالایی رسیده اند، اینها همه اش امتحان الهی است👇👇👇
🕊️🥀🌴
#نخل_سوخته 🌴🥀
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_شانزدهم
▪️زمانی که در مهران مستقر بودیم موقعیت منطقه خیلی خطرناک بود. چون هم ما به شناسایی می رفتیم و هم عراقیها، گشتی هایشان را جلو می فرستادند. فاصله خاکریز ما تا آنها خیلی زیاد بود و بین دو خاکریز هم جنگل بود. گاهی میشد که عراقیها با تعداد زیادی نیرو جلو می آمدند تا شاید بتوانند یکی از بچههای واحد شناسایی را اسیر کنند و برای گرفتن اطلاعات با خودشان ببرند.
- آن شب هوا بارانی بود. من و مهدی شفازند و حسین طبق معمول داخل یک سنگر خوابیده بودیم. نیمههای شب باران خیلی شدید شد، به طوری که آب به داخل سنگر نفوذ کرد. من وقتی بیدار شدم دیدم همه جا خیس شده است. خواستم بچهها را بیدار کنم که دیدم حسین نیست. فقط مهدی شفازند گوشه ای خواب است. فکر کردم حتماً حسین زودتر از من متوجه آب افتادن سنگ شده و تنهایی برای درست کردن آن بیرون رفته. با عجله خارج شدم. اما او را ندیدم. باران آنقدر شدید بود که چیزی نگذشت لباسم کاملاً خیس شد. همانطور که داشتم اطراف را نگاه میکردم و دنبال حسین می گشتم یک دفعه احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان خورد. گفتم شاید اشتباه کرده ام اما با این حال برای اطمینان بیشتر کمی به تانکر نزدیک شدم. دیدم بله مثل اینکه یک نفر پشت آن مخفی شده است. فکر کردم حتماً گشتی های عراقی هستند به خاطر همین سعی کردم با احتیاط عمل کنم. چند لحظه همانطور سر جایم ایستادم و به جلو چشم دوختم. احساس کردم که یکی از بچههای خودمان است. چون از حرکاتش مشخص بود که پناه نگرفته است. در صورتی که اگر گشتی های عراقی بودند مخفی میشدند و تا رفع خطر از جایشان تکان نمی خوردند. آهسته و با احتیاط جلو رفتم و خودم را به پشت تانکر رساندم. صحنه ای دیدم که مرا منقلب کرد و سرجایم خشکم زد. حسین داخل یکی از چاله های پشت تانکر به نماز ایستاده بود. آنهم در آن باران شدید. لحظاتی بدون اینکه بخواهم، محو حرکات او شده بودم. واقعاً چه چیز باعث شده بود که او نیمههای شب زیر باران خواب را رها کند و در آن شرایط سخت به نماز بایستد. از تماشایش سیر نمی شدم. آنقدر در حال خودش غرق بود که اصلاً متوجه حضور من نشد. دیگر چیزی به نماز صبح نمانده بود. به طرف سنگر برگشتم. مهدی هم بیدار شده بود.
- آن شب باران، بخشی از سنگر را خراب کرد. صبح وقتی داشتیم همه با هم آن را درست می کردیم حسین اصلاً چیزی به روی خودش نمی آورد. معلوم بود که شب قبل متوجه من نشده است. خیلی دلم می خواست راجع به آن نماز زیر باران برایم صحبت کند، اما امکان نداشت. و بالاخره همهٔ این اسرار را با خودش برد. (محمد رضا مهدی زاده)
▪️قبل از عملیات خیبر امام جمعهٔ زرند به مقر لشکر در دشت عباس آمده بودند. از خصوصیات معنوی و عرفانی ایشان زیاد تعریف می کردند. بعد از نماز با حسین تصمیم گرفتیم، برویم ایشان را از نزدیک ببینیم.
- موقع نماز من اورکتم روی دوشم بود، یعنی در واقع دستم را توی آستین هایش نکرده بودم. زمانی که میخواستیم به ملاقات امام جمعه زرند برویم، من اورکتم را درست پوشیدم و سر و وضعم را مرتب کردم. حسین این صحنه را دید ایستاد و گفت: «این کار تو خالصانه نیست برگردیم.»
- گفتم: چرا؟
- گفت: «به خاطر اینکه تو وقتی نماز می خواندی اورکت روی دوشت بود اما حالا که می خواهی به ملاقات آقای شوشتری بروی آن را می پوشی و خودت را مرتب می کنی.»
- وقتی این حرف را زد برگشت و دیگر به ملاقات نرفتیم. (تاجعلی آقا مولایی)
◽ یک بار او را دیدم که میخواست به جلسه برود. چند کالک و نقشه در دست داشت. و به جای کفش یا پوتین یک جفت دمپایی لنگه به لنگه و کوچه و بزرگ پایش بود.
- گفتم: حسین کجا میروی؟
- گفت: می روم جلسه!
- گفتم: با همین دمپایی ها؟
- گفت: مگر چه اشکالی دارد؟
- گفتم: آخر هر کس میخواهد جلسه برود سر و وضعش را مرتب میکند و لباس درست و حسابی می پوشد، نه مثل تو با این دمپایی های لنگه به لنگه و جور واجور!
- خندید و گفت: چی کار کنم. من همینطوری وضو گرفتم و رفتم مسجد، با همین دمپایی ها، حالا چه لزومی دارد که برای جلسه رفتن طور دیگری لباس بپوشم. به حال من فرقی نمیکند.
- و راستی هم به حال او فرق نمیکرد.
- چون اصلاً اهل ظاهرسازی نبود آنچه که اهمیت داشت خداوند و رضایت الهی بود. (علی نجیب زاده)
▪️یک بار «محتاج» مسئول قرارگاه را برای شناسه منطقه به هور بردم. حسین مسئول شناسایی بود و میبایست برای توجیه همراه ما بیاید.
- سه تایی سوار قایق شدیم. او سکان را به دست گرفت و راه افتادیم. داخل هور همینطور که می رفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد. کمکم صدایش بلندتر شود و به طور واضحی خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد.
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیو
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🕊️🥀🌴 #نخل_سوخته 🌴🥀 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت_شانزدهم ▪️زمانی
🕊️
#نخل_سوخته 🌴🥀
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_هفدهم
▪️سال ۶۴ بعد از عملیات بدر در پاسگاه زید بودیم. شناسایی ها همه در هور انجام می شد، به خاطر همین تمام زندگیمان روی آب بود.
- یک شب دو نفر از بچهها برای شناسایی رفته بودند دیگر برنگشتند. حسین طبق معمول همیشه بچهها را تا نزدیک معبر همراهی کرد و بعد هم آنجا منتظر می ماند تا بر گردند.
- آن شب خیلی دیر کرد. همه نگران شده بودیم. معمولاً ساعت حرکت و بازگشت بچه ها مشخص بود امّا این بار از ساعت مقرّر خیلی گذشته بود. معلوم بود که حتماً اتفاقی افتاده است.
- اواخر شب دیدیم حسین آمد. ناراحت و افسرده با حالی خراب، توی خودش بود. زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد. بغض گلویش را گرفته بود امّا گریه نمی کرد. شاید ملاحظهٔ نیروها را می کرد. گویا در طول مسیر بچهها خمپارهای به بلمشان اصابت کرده هر دو شهید شده بودند و حسین که ابتدای محور منتظرشان بوده است زودتر از همه باخبر شده بود.
- و حالا دست خالی آمده بود و غم رفتن بچه ها بر دلش سنگینی میکرد. از ته دل آه می کشید و میگفت: آقا اینها رسیدند، رسیدند به مقصد خودشان اما ما هنوز مانده ایم. آنها رفتند. حسرت میخورد که چرا خودش مانده است. به من گفت: مرتضی من لیاقت ندارم.
- گفتم: این حرفها چیه که می زنی؟
- گفت: باور کن من لیاقت ندارم. من همیشه قبل از عملیات زخمی می شوم و می دانی علتش چیه؟
- گفتم: خب اتفاقی است.
- گفت: نه علتش این است که من لیاقت مقاومت در عملیات را ندارم. خدا زودتر مرا زخمی می کند که بروم و از منطقه خارج شوم.
- گفتم: آخه چرا این فکر را می کنی.
- گفت: خودم از خدا خواسته ام تا در هر عملیاتی که میداند توان و تحمل ندارم خدا مرا مجروح کند. این حرف را حسین به چند نفر دیگر هم گفته بود. اما بالاخره خداوند او را طلبید. سماجتش برای حضور در آخرین عملیات نشانهٔ پروازش بود. «مرتضی حاج باقری»
▪️موقعیّت شهید یوسف الهی نزد نیروها طوری بود که از جان و دل و بی چون و چرا دستوراتش را اطاعت میکردند. شاید یکی از دلایلش این بود که خودش نیز پا به پای همه تلاش و فعالیت میکرد.
- یک بار من و اکبر شجره رفته بودیم ستاد لشکر. تازه به منطقه رسیده بودیم. یک دفعه دیدم آقا حسین با ماشین آمد و جلوی ما توقف کرد.
- گفت: بچهها ساکها را بگذارید بالا، می خواهیم برویم.
- ما خیلی خوشحال شدیم چون به محض رسیدن به منطقه می رفتیم جلو. سه تایی حرکت کردیم و رفتیم جزیرهٔ مجنون. من وسایلم را برداشتم و بردم داخل سنگر. هنوز نیم ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که آقا حسین آمد و گفت: زود ماشین را بردار، برو اهواز یک قایق با موتورش و اگر شد یک سکاندار را بردار بیار. فقط عجله کن، چون بچه ها شب می خواهند بروند جلو، کار دارند.
- من فوراً سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف اهواز. چون تازه وارد آن منطقه شده بودم، سعی کردم تا برای خودم نشانههایی در نظر بگیرم که موقع برگشت آن را گم نکنم. دیدم خاک های دوطرف جاده ای که به مقرّ منتهی میشود سیاه هستند. گفتم خب این شاخص خوبی است. جلوتر هم به یک راکت هواپیما برخوردم که در زمین فرو رفته و عمل نکرده بود. آن را هم نشان کردم. رفتم اهواز. قایق را گیر آوردم و گذاشتم روی ماشین و برگشتم طرف منطقه. نزدیکیهای مقّر دیگر هوا تاریک شده بود، همین طور که میآمدم. نگاهم به اطراف جاده بود. بالاخره راکت هواپیما را پیدا کردم. با خودم گفتم خب بعد از راکت، جادهٔ اول هیچی، جاده دوم سمت راست باید بپیچم. و طبق این محاسبه جلو رفتم. دو طرف جاده را هم دیدم که سیاه به نظر میرسد. گفتم خب پس حتماً درست آمدم. در همین اوضاع احوال بود که یکمرتبه دیدم ماشین تکان شدیدی خورد و توی یک سراشیبی افتاد متوقف شد.
- با عجله نگاهی به اطراف انداختم. دیدم آب تا نزدیک در سمت راننده بالا آمده است. بله ماشین توی آب افتاده و نزدیک بود چپ بشود. مانده بودم چی کار کنم. ترمز دستی را کشیدم و آهسته، طوری که ماشین تکان نخورد از آن خارج شدم.
- خودم را به جاده رساندم و پیاده راه افتادم. چند قدمی که آمدم متوجه اشتباهم شدم. حدود دویست متر قبل از جاده مقّر پیچیده بودم.
- از اینکه کارم را درست انجام نداده بودم خیلی ناراحت شدم. با خود فکر می کردم حالا به آقا حسین چه جوابی بدهم.
- وقتی به سنگر رسیدم و پتوی جلوی در را بالا زدم، یک دفعه چشمم به ایشان افتاد. او هم تا مرا دید گفت: ماشاءا... چه خوب آمدی.
- سرم را پایین انداختم و گفتم: نه آقا حسین من کارم را انجام ندادم.
- گفت: بگو ببینم چی شده؟
- تمام قضیه را تعریف کردم بدون اینکه کوچکترین باز خواستی بکند سریع از جایش بلند شد و گفت: باید برویم ماشین را بیرون بیاوریم.
- اکبر شجره و مهدی شفازند را فرستاد تا دو تا لودر بیاورند و خودش هم با من آمد بالا سر ماشین. وقتی بچهها رسیدند، حسین عقب و پهلوی ماشین را به لودرها👇?
🕊️
#نخل_سوخته🌴🥀
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_هجدم
▪️شهید یوسف الهی همیشه طوری با بچه ها برخورد می کرد که یک وقت کسی ناراحت نشود. حتی اگر از کسی خطایی سر می زد با او برخورد بدی نمیکرد، فقط به شکل خیلی دوستانه خطایش را گوشزد میکرد.
- یادم است همان اوایلی که به واحد اطلاعات رفته بودم، ایشان به من مأموریت دادند که داخل سنگری روی خط مقدم بنشینم و دیدهبانی کنم تا عراقی ها نتوانند در روز غافلگیرمان کنند.
- در همان ایام یک روز منطقه را مه گرفت. مه آنقدر غلیظ بود که تا فاصلهٔ چند متری بیشتر دید نداشتیم. این مه یک خاصیت مثبت داشت و یک خاصیت منفی. خاصیت مثبت آن این بود که به راحتی می توانستیم به دشمن نزدیک شویم و شناسایی کنیم، و خاصیت منفی آن این بود که در خط خودی خوب روی منطقه دید نداشتیم.
- من برای اینکه از فرصت استفاده کرده باشم دوربینی برداشتم و بدون اجازه از خط گذشتم. در فاصلهٔ حدود دویست متری چند تپهٔ کوچک بود، خودم را به آنجا رساندم و با دوربین مشغول شناسایی شدم.
- در همین حین یکی از بچهها که متوجه من شده بود میرود و به شهید یوسف الهی قضیه را می گوید. من وقتی برگشتم از همه جا بی خبر بودم. شب با بچه ها داخل سنگر نشسته بودیم که یک مرتبه شهید یوسف الهی گفت: برادرا دستشان درد نکند. حالا دیگر تنهایی و سر خود میروند میگردند.
- من بلافاصله متوجه شدم که منظورش با من است امّا اصلاً به روی خودم نیاوردم. ایشان هم وقتی دید من چیزی نمیگویم، فهمید که متوجه خطایم شده ام. به همین خاطر دیگر ادامه نداد و بحث منتفی شد.
- روز بعد مشغول کار خودم بودم که دیدم شهید یوسف الهی دارد میآید. با خودم گفتم: الآن است که بیاید و تلافی دیروز را در بیاورد. وقتی رسید. سلام و علیک کردیم و گفت: خب آقا ابراهیم شما که دیروز خودت راه افتادی و رفتی جلو، بیا ببینم امروز میتوانی یک کاری بکنی.
- گفتم: چه کار کنم؟
- گفت: یک لودر حدود صدوپنجاه متر جلوتر افتاده، با بچه های مهندسی رزمی برو آن را بیاور. گفتم: چشم می روم.
- من که اصلاً فکر نمی کردم ایشان اینقدر خوب با من برخورد کنند. حسابی خوشحال شده بودم. به سرعت رفتم و با بچه های مهندسی رزمی کمک کردیم و لودر را به این طرف خط آوردیم.
- بعد که فکر کردم دیدم با این کارش هم مرا نسبت به خطایی که کرده بودم آگاه کرد، و هم باعث شد که من سر خورده نشوم و روحیه کاری ام را از دست ندهم. چون بحث خطر نبود. خودش از نیروهایی که بدون ترس و اضطراب سمت دشمن می رفتند و کار می کردند خوشش می آمد. ایراد کار من فقط در این بود که بی اجازه و بدون هماهنگی عمل کرده بودم. و چند وقت بعد هم که دوباره در آن منطقه مشکلی پیش آمد باز هم مرا برای انجام کار انتخاب کرد. چون یک بار در روز رفته بودم و منطقه را خوب می شناختم. مشکل هم این بود که یک آمبولانس نزدیک دشمن مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود و تعدادی از بچهها شهید و مجروح شده بودند. ایشان به من گفت: چند نفر از نیروها را بردار و برو، هر طور شده شهدا و مجروحین را بیاور.
- من سه نفر آر پی جی زن و یک تیربارچی و کمک تیرانداز و یکی از بچه های مهندسی را برداشتم و با هم رفتیم سراغ آمبولانس.
- متأسفانه آنجا یکی از بچهها تیری شلیک کرد و باعث شد که عراقیها متوجه بشوند. آنها هم منطقه را زیر آتش گرفتند و نگذاشتند ما کارمان را بکنیم.
- وقتی برگشتیم به شهید یوسف الهی گفتم: آمبولانس خیلی به عراقیها نزدیک است، نمیتوانیم کاری بکنیم.
- با ناراحتی جواب داد: این کار یک تکلیف است، هر طور شده باید بچه ها را بیاوریم عقب.
- از این برخورد ایشان فهمیدم واقعاً جایی که پای کار در میان است خطر معنا و مفهومی ندارد. یک جا باید مراقب بود تا بیخود و بیجهت خود را به خطر نیندازیم و جای دیگر باید بیمهابا در دل خطر برویم. «ابراهیم پس دست»
▪️یکی از خصوصیات بچه های اطلاعات قدرت ابتکار آنها بود. در هر شرایطی سعی می کردند تا با امکانات موجود بهترین بازده کاری را داشته باشند. در این میان شهید یوسف الهی از خلاقیت بیشتری برخوردار بود. چه در مسائل مهم عملیاتی و چه در مسائل جزئی پشت جبهه.
- بارها اتفاق می افتاد که در کار ما گِرِهی ایجاد میشد و بچه ها هر چه سعی می کردند موفق نمی شدند آن را رفع کنند. در این موقع شهید یوسف الهی می آمد و با طرحی که میداد مشکلات را حل میکرد.
- گاهی اوقات در یک محور شبانهروز تلاش میکردیم و کار پیش نمیرفت، اما ایشان می آمد و یک شبه مأموریت را تمام میکرد.
- در جاده سیدالشهدا من و شهید حسینی با هم به شناسایی می رفتیم. یک شب موقع برگشتن قطبنمای ما که ضد آب نبود، از کار افتاد. به همین خاطر ما مجبور شدیم از شب بعد برای خودمان نشانه و راهنمایی بگذاریم که معبر را گم نکنیم. برای این کار ریسمانی به جلو کانال بستیم. چند شب بعد دوباره ریسمان را هم گم کردیم و هرچه👇
🕊️
#نخل_سوخته🥀🌴
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_نوزدهم
▪️در عملیات بدر حسین از ناحیه پا به شدت مجروح شد. با اینکه مدتی در بیمارستان بستری بود و تحت درمان قرار داشت اما نتوانست سلامتی اش را کامل به دست آورد. گویا عصب پایش آسیب دیده بود. موقع راه رفتن، پا از زانو به پایین در اختیارش نبود و روی زمین کشیده می شد. یعنی قسمت پنجه ها لَخت شده بود. دکترها یک قطعهٔ پلاستیکی داده بودند که در زیر و پشت پا نصب می شد و از آویزان شدن پنجه ها جلوگیری می کرد.
- حسین خیلی نگران بود که این مسئله مانع ادامه حضورش در منطقه بشود. به همین خاطر فکری کرد و با ذوق و سلیقه خودش راهی برای حل مشکل پیدا کرد.
- یک کفش کتانی خرید که دو - سه شماره بزرگتر بود. به خاطر اینکه پایش همراه قطعهٔ پلاستیکی راحت در کفش جای بگیرد. شلوارش را هم گشادتر از معمول گرفت. بعد یک نخ به بندهای کتانی بست و آن را از زیر شلوار رد کرد و تا کمربندش بالا آورد. انتهای نخ را هم یک حلقه وصل کرد.
- انگشت دستش را درون حلقه می کرد و موقع راه رفتن آن را می کشید. به این ترتیب نوک پنجه پا بلند میشد. و وقتی قدمش را بر می داشت دوباره نخ را شل میکرد و پا به حالت اول برمی گشت.
- فکر خوبی کرده بود چون هیچ کس متوجه نمی شد. تنها ایراد کار در این بود که دستش مدام به کمرش بود. به خاطر آنکه باید حلقه را نگه میداشت. تا چند وقت بعد که نسبتاً سلامتی اش را به دست آورد به همین شکل راه رفت و فقط بعضی دوستان از وضعیتش خبر داشتند. «محمدمهدی یوسف الهی»
◽یک بار که توی خانهٔ ما داشت خودش را آماده میکرد تا با همین وضعیت بیرون برود من بالای سرش بودم. خنده ای کرد و گفت: یک وقت به کسی نگویی که پای من این طور شده است.
- گفتم: برای چی، مگر عیبی دارد.
- گفت: عیبی ندارد اما این ها میخواهند من معلول جنگی شوم. اگر بفهمند می گویند دیگر بس است نمیخواهد به جبهه بروی، تو کارت را انجام داده ای. جانباز چند درصدی و دیگر باید خانه نشین شوی.
- گفتم: خب آن ها که بد تو را نمی خواهند.
- گفت: آنها میخواهند من دیگر جبهه نروم.
- بعد خندهٔ تمسخر آمیزی کرد و سرش را تکان داد. به این معنا که: خیال کردهاند. من هر طور شده باز هم می روم. «خواهر شهید»
◽شنیده بودم که مجروح شده و عصب پایش آسیب دیده است وقتی دیدمش گفتم: چطوری؟
- گفت: خوب الحمداللّه.
- گفتم: شنیده ام زخمی شده ای، ببینم چی شده.
- پای دیگرش را جلو آورد. نشان داد و گفت: میبینی که خوب خوب است.
- گفتم: نه آن یکی پایت را نشان بده.
- گفت: چیز مهمی نیست. بیخیال. فراموشش کن.
- تنها من نبودم که چنین برخوردی از حسین میدیدم. با اینکه قبل از شهادت چهار بار و به طور سختی مجروح شد امّا هیچکس آه و ناله و شکایت از او نشنید و در بدترین شرایط وقتی از او میپرسیدی چطوری؟ می گفت: خوبم. «عباس طر ماحی»
▪️من سال ۶۴ با حسین آشنا شدم. رفته بودم ترمینال بلیط بگیرم که با اتوبوس به منطقه بروم. آنجا یکی از بچهها را دیدم. وقتی فهمید برای چه به ترمینال آمده ام گفت: فردا چند تا از بچه های اطلاعات می خواهند بروند منطقه، تو هم می توانی با آنها بروی. من هم از خدا خواسته قبول کردم.
- روز بعد به بچههای اطلاعات معرفی شدم و با یک استیشن حرکت کردیم. قرار بود اول به تهران بروند و بعد از آنجا راهی جنوب شوند. آنها پنج نفر بودند که من هیچ کدامشان را نمیشناختم. حسین هم در بینشان بود.
- توی راه که می رفتیم، دیدم حسین هر چند دقیقه یکبار نگاهی به من می اندازد و می خندد. خب من اولین بار بود که او را می دیدم. مانده بودم چرا می خندد. اوّل قضیه را جدی نگرفتم امّا بعد دیدم نه خیر. مثل اینکه دست بردار نیست، همین طور ما را نگاه می کند و می خندد.
- طاقت نیاوردم و پرسیدم: چرا میخندید؟ مگر اتفاقی افتاده؟
- همانطور که می خندید گفت: دلخور نباش، میخواهیم راه کوتاه شود.
- گفتم: بالاخره حتماً خندهٔ شما دلیلی دارد.
- گفت: بله دلیل که دارد امّا حالا نمی گویم، باید صبر کنی به مقصد که رسیدیم آن وقت میگویم.
- گفتم: باشد اشکالی ندارد، آنجا می پرسم.
- دیگر راجع به این قضیه حرفی نزدم، امّا او همچنان کار خودش را میکرد. مدام یک لبخند گوشه لبش بود. سر ظهر بچهها برای نماز کنار یک مسجد توقف کردند. همه وضو گرفتند و رفتند داخل مسجد و سریع مهری برداشتند و به نماز ایستادند. امّا حسین کنار جا مهری معطل کرد، دقت کردم. دیدم ایستاده است و مهرها را آرام جابهجا میکند یکی را برمیدارد نگاه میکند بعد سر جایش می گذارد و یکی دیگر برمی دارد. حدود چهار پنج دقیقه طول کشید، تا عاقبت یک مهر برداشت.
- سفر ما حدود سه روز طول کشید. این سه روز در هر مسجدی که برای نماز می ایستادم همین برنامه بود. من حسابی کنجکاو شده بودم. می خواستم بدانم که جریان چیست. گاهی اوقات یک جا مهری حدود دویست سیصد تا مهر داشت و 👇👇👇
🕊️
#نخل_سوخته🌴🥀
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_بیستم
▪️توی یکی از عملیاتها زخمی شده بود وقتی میخواستیم از بیمارستان مرخصش کنیم، دکترها گفتند به دلیل جراحات شدیدی که دارد، باید استراحت مطلق داشته باشد. اصلاً از جایش تکان نخورد. محل استراحتش را طوری تعیین کنید که به دستشویی نزدیک باشد. خانه بابا این وضعیت را نداشت، خانه خواهرمان را انتخاب کردیم.
- خودم هم به خاطر رابطهٔ بسیار صمیمی و نزدیکی که با او داشتم کنارش ماندم. شب موقع خوابیدن گفتم: من همین جا هستم اگر نصف شب خواستی دستشویی بروی، حتماً بیدارم کن تا کمکت کنم. خودت می دانی دکترها گفته اند اصلاً نباید از جایت تکان بخوری.
- قبول کرد و هر دو خوابیدیم.
- نیمه های شب بود. به طور اتفاقی بیدار شدم. توی رختخوابش نبود. با عجله از جا پریدم. دیدم همینطور به حالت درازکش و به قول کرمانیها خز خز خودش را روی زمین تا پای پله ها کشیده و می خواهد به دستشویی برود.
- موقعی که او را دیدم تقلّا می کرد تا پله ها را رد کند.
- با ناراحتی گفتم: حسین مگر من تاکید نکردم، اگر کاری داشتی حتماً بیدارم کن.
- گفت: آخر دلم نمی خواست مزاحمت بشوم.
- گفتم: برای چی من خودم سفارش کردم.
- گفت: دوست ندارم موجبات ناراحتی دیگران را فراهم کنم. من مجروح نشده ام که وبال گردن بقیه باشم. «محمد هادی یوسف الهی»
▪️در بین بچههای جبهه حسین از جمله افرادی بود که وضع مالی خانوادهاش نسبتاً خوب بود. در واقع میشود گفت او تمام آسایش پشت جبهه را رها کرده و به جنگ آمده بود. در جبهه و در بین بچه ها خیلی ساده می گشت. یک دست پیراهن و شلوار کرهای داشت که همیشه همان لباس را به تن میکرد. اما در پشت جبهه به سر و وضع خودش می رسید. شاید به این خاطر که میخواست وقتی به عنوان یک رزمنده به میان مردم می آید ظاهر مرتبی داشته باشد. زمانی که من در عملیات والفجر چهار مجروح شدم و به کرمان آمدم، مدتی را به عنوان مرخصی استعلاجی در شهر ماندیم. یک روز توی خیابان شهاب سه راه ادیب میرفتم که دیدم یک نفر صدا میکند. نگاهی به اطراف انداختم اما شخص آشنایی ندیدم. خواستم راه بیفتم که دوباره شنیدم یک نفر صدامی زند: مرتضی مرتضی.
- برگشتم، دیدم جوانی با سر و وضع خیلی مرتب و شیک از داخل یک پیکان سدری رنگ به من اشاره می کند. نگاهش کردم. نشناختم. گفتم این بنده خدا با من چه کار دارد. جلوتر رفتم که مثلاً بگویم اشتباه گرفته ای، دیدم ای بابا حسین است. یک شلوار سفید و یک پیراهن خوش رنگ به تن داشت و یک عینک دودی به چشمش زده بود.
- گفتم: حسین خودتی؟
- گفت: پس توقع داشتی کی باشم.
- گفتم: آخر مثل اینکه خیلی به خودت میرسی.
- گفت: چه کار کنیم، مگر اشکالی دارد؟
- گفتم: نه اما آنجا توی جبهه آنقدر خاکی و اینجا توی شهر اینطوری.
- خندید و گفت: بندهٔ خدا. آنجا هم ما همینطوری هستیم ولی شماها متوجه نیستید. «مرتضی حاج باقری»
▪️رابطهٔ حسین با نیروهای زیر دستش رابطه ای صمیمی و دوستانه بود و در مورد فرماندهان مافوقش بسیار مطیع و حرف شنو. و علاوه بر همهٔ اینها فردی بود خیلی خونسرد و آرام. شاید بشود گفت کسی پیدا نمیشود که عصبانیت او را دیده باشد.
- در عملیات والفجر چهار قرار بود ما روی ارتفاعات برویم و آنجا سردار سلیمانی بچههای اطلاعات را توجیه کند. ما نیم ساعتی دیر رسیدیم. سردار که در این زمینه ها بسیار حساسند، خیلی ناراحت شده بودند. وقتی رسیدیم و ایشان با تندی و ناراحتی به حسین گفتند« چرا دیر آمدید؟
- خب من با اخلاق ایشان آشنایی نداشتم به همین خاطر از برخورد شان ناراحت شدم. اما حسین با همان حالت همیشگی اش که یک لبخند در گوشه لبش بود خیلی خونسرد گفت: معذرت می خواهیم جاده بسته بود و ماشین گیر نیامد.
- ما وقتی حالت حسین را دیدیم ناراحتی خودمان را فراموش کردیم. این برایمان جالب بود که حسین بدون کوچکترین دلخوری برخورد ما فوقش را میپذیرم و اصلاً دلگیر نمیشود! «تاجعلی آقا مولایی»
▪️مدتی بود که حسین تصمیم گرفته بود تا سلمانی کردن را یاد بگیرد. یک بار آمد و به بچهها گفت: هر کس می خواهد سرش را اصلاح کند بیاید، من تازه کارم می خواهم یاد بگیرم.
- آن روز تعدادی از بچهها، من جمله خود من آمدیم و او سرمان را اصلاح کرد و خب کارش هم بد نبود. از آن به بعد دیگر حسین همیشه یک قیچی و شانه همراهش بود. از اینکه می توانست کاری برای بچه ها بکند خیلی لذت می برد. هر وقت فرصتی پیش می آمد و کسی به او مراجعه میکرد با ذوق و شوق تمام سرش را اصلاح می کرد.
- حتی زمانی که من مجروح شده بودم و به خاطر جانبازی در آسایشگاه بستری بودم به ملاقاتم می آمد و موهای سرم را کوتاه میکرد. «تاجعلی آقا مولایی»
▪️یادم است یک بار موهای زیادی دورش جمع شده بود. بعد از اینکه سر مرا اصلاح کرد، خواستم موها را جمع کنم اما نگذاشت ناراحت شد.
- گفتم لااقل بگذار موهای سر خودم 👇👇👇
🌴🥀🌴
#نخل_سوخته🥀🌴
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_بیست_وسوم
▪️آخرین باری که حسین از منطقه به کرمان آمده بود، با هم توی شهر دنبال کارهای روزمره رفته بودیم.
- گفت: مهدی هیچ تا به حال شده، یک بنز یا یک ماشین مدل بالای دیگر را ببینی و از ته دل آرزو کنی که ای کاش یکی از آنها مال تو بود.
- گفتم: راستش زیاد روی این قضیه فکر نکرده ام امّا خب من یک انسانم ممکن است گاهی از دلم بگذرد و بخواهم که من هم بنز و خانه و امکانات راحت داشته باشم.
- حسین مکثی کرد و با لحنی خیلی دوستانه و برادرانه گفت: سعی کن اینها را برای اهلش ببینی. خانه، ماشین لوکس و تجملات و تشریفات را بگذار برای اهلش. برای آنها که طالبش هستند. ما که این راه را انتخاب کردهایم و به جنگ آمده ایم، را همان چیز دیگری است. بگذار دنیا برای اهلش بماند.
- یادم است یک بار دیگر که با حسین صحبت میکردیم می گفت: مهدی من معتقدم دو نفر که خیلی با هم دوست هستند و همیشه یکی و همیشه با یکدیگرند، بعد از شهادت یا وفات یکی از آنها، باز هم این دوستیشان ادامه پیدا می کند. مثلاً میتوانند از طریق خواب با هم ارتباط داشته باشند. حتی اگر آن شخصی که زنده است دچار مشکلی بشود، دوستش می تواند به او کمک برساند و راهنمائیش کند. من خودم هر وقت در طول جنگ به مشکل برخورده ام متوسل به خانم فاطمه زهرا (س) شده و دوستان شهیدم را در خواب دیده ام. آنها هم راهنمائیم کرده اند و راه حل مشکلات را پیش رویم گذاشته اند.
- وقتی حسین این صحبت را کرد همان جا از او قول گرفتم که اگر خداوند توفیق شهادت نصیبش کرد مرا فراموش نکند، بگذارد دوستیمان پابرجا بماند و در گرفتاری ها کمکم کند. او هم قول داد. و چقدر خوب به وعده اش وفا کرد. پس از شهادتش هر بار که به مشکلی بر می خوردم به خوابم می آید و راهنمائیم میکند و وقتی به توصیه هایش عمل میکنم، گره کارهایم باز می شود. «مهدی شفازند»
▪️بعد از عملیات والفجر مقدماتی بود. یکی ازمسئولین بچهها را توی جنگل «امقر» جمع کرده بود و راجع به عملیات صحبت میکرد. آمار میداد که در این مرحله چه کردیم و چه موفقیتهایی داشتیم و چه ضرباتی به دشمن وارد کردهایم.
- من همینطور که بین بچه ها نشسته بودم، آهسته گفتم: همه اش آمار می دهند. ما که کاری نکردیم. عملیات اصلاً موفقیت آمیز نبود. اینها یک طوری صحبت میکنند که انگار ما چه کرده ایم.
- حسین کنار من نشسته بود. تا این حرف را شنید، رو کرد به من و گفت: تو از کجا می دانی؟ اطلاعات تو خیلی ناقص است فقط از محدودهٔ خودت خبر داری. از کجا میدانی چند تا لشکر چطور عمل کرده اند و چقدر ضربه زده اند، نباید این جور حرف بزنی. باید به فرماندهٔ خود احترام بگذاری و اعتماد کنی.
- و این یکی دیگر از خصوصیات بارز حسین بود که همیشه به فرماندهان خود احترام میگذاشت، حتی اگر نظری مخالف آنها داشت حرفش را میزد امّا تمرّد و بی احترامی نمیکرد. «عباس طرماحی»
این داستان ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب: «نخل سوخته»
✍🏻نویسنده: به قلم مهدی فراهانی
#کانال_شهدایی_شهیدرحمان_مدادیان
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc