eitaa logo
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
667 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
7.7هزار ویدیو
61 فایل
فراموشم نکن حسین جان فراموشت نخواهم کرد قسمتی از وصیت نامه ی شهید مدادیان بیسمچیمون ⤵️⤵️⤵️ https://abzarek.ir/service-p/msg/584740 پیج اینستاگرام ⤵ https://www.instagram.com/shahidmedadian 💖 خادم کانال @Zsh313 اومدنت اینجا اتفاقی نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
❤ 💫💫 🌷جمعی از دوستان شهید🌷 به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ایمان واخلاق را در کنار ورزش به جوان ها می آموخت. فراموش نمی کنم، یکبار بچه ها پس از ورزش درحال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. یکباره مردی سراسیمه وارد اتاق شد! بچه خردسالی رانیز در بغل داشت. 🌺 با رنگی پریده وبا صدائی لزان گفت: حاج حسن کمکم کن . بچه ام مریضه ، دکترا جوابش کردند. داره از دستم می ره. نفس شما حقه، تو رو خدا دعا کنید. توروخدا...بعد شروع به گریه کرد. 🌺🌺 ابراهیم بلند شد وگفت:لباساتون رو عوض کنید وبیائید توی گود. خودش هم امد وسط گود.⚘⚘🕊 🌱 👇👇 @shahidmedadian 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @shahidmedadian ❤❤❤❤ https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
🕊️🌴🥀 #نخل_سوخته🌴🥀 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 #قسمت_یازدهم ▪️شجاعتی ک
🕊️🌴🥀 🌴🥀 🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹 - یادم است هر وقت که کار شناسایی با مشکل مواجه می‌شد حسین چند رکعت نماز می خواند و از خداوند یاری می‌طلبید. آن شب من نیز همراه او بودم برای رسیدن به ارتفاعات مهران می‌بایست ده خسروی را رد می کردیم. در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور شناسایی بود. همان محوری که چندی قبل امیری در آن به شهادت رسیده بود. ضمناً مشکلات اصلی نیز از همین نقطه آغاز می‌شد. - حسین به گوشه ای رفت و مشغول نماز شد. من هم در یکی از باغ های ده خسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم. - پس از اینکه نماز حسین تمام شد، دوباره با هم حرکت کردیم و روی یکی از تپه ها رفتیم. من جلوتر از حسین حرکت می‌کردم. تازه به میدان مین رسیده بودیم که یکدفعه احساس کردم شانه ام را فشار می‌دهد و سعی می‌کند مرا بنشاند. من بلافاصله سر جایم نشستم. آهسته گفتم: چی شده؟ - حسین دوربین دید در شب را به من داد و گفت: بگیر آنجا را نگاه کن. دوربین او را گرفتم. به محلی که اشاره کرده بود نگاه کردم. باورکردنی نبود. عراقی‌ها در فاصله خیلی کمی از ما داشتند راه می‌رفتند. آنقدر نزدیک بودند که بند اسلحه شان هم دیده می شد. من تعجب کردم که چطور حسین آن‌ها را دیده است. چون من جلوتر از او می‌رفتم طبیعتاً باید زودتر متوجه آن‌ها می شدم. فکر کردم شاید او هنوز عراقی‌ها را ندیده است و به طور اتفاقی دوربین را به من داد و یا شاید اصلاً من اشتباه کرده ام. دوربین را به حسین دادم که او نیز نگاهی بیاندازد اما متوجه شدم با اشاره به سر می گوید که قبل از من آن‌ها را دیده است. -برای چند لحظه سر جایمان میخکوب شده بودیم. خطر بزرگی از کنارمان گذشته بود، اگر فقط چند قدم جلوتر رفته بود قطعاً با عراقی ها برخورد می کردیم و آن وقت دیگر کارمان ساخته بود. - چند دقیقه پشت میدان مین نشستیم تا عراقی ها رفتند. بعد هر دو جلوتر رفتیم. من اسلحه ام را زیر سیم خاردار گذشتم و آن را بلند کردم. دوتایی از زیر آن عبور کردیم و وارد میدان مین شدیم. در همین موقع چند نفر از عراقی ها را دیدم که از تپه مقابل پایین و به سمت ما می‌آمدند. خیلی سریع روی زمین دراز کشیدیم. گیر افتاده بودیم. نمی‌دانستیم چه کار باید بکنیم. - دستان حسین را روی مچ پایم احساس می کردم. مرا صدا می کرد. همانطور که خوابیده بودم، برگشتم و نگاهش کردم با دست به سمت راست اشاره کرد. منظورش را فهمیدم. آهسته بلند شدم. با احتیاط، به سمت راست رفتیم و داخل معبری شدیم. فکر می کنم همان معبری بود که امیری در آن شهید شده بود‌. از لحاظ کار و شرایط و موقعیت حساسی که داشتیم معبر خیلی خوبی بود. - چند لحظه آنجا توقف کردیم. بعد از آنکه حسین منطقه را بررسی کرد و تمام جوانب کار را سنجید، دوباره به طرف خط خودی راه افتادیم. کار به خوبی و بدون هیچ مشکلی انجام شده بود. منطقه از هر لحاظ آماده عملیات بود. - وقتی به مقر برگشتم آنقدر خسته بودم که بلافاصله داخل سنگر رفتم و آماده خواب شدم، اما دیدم حسین خارج شد. تعجب کردم. من هم پشت سرش بیرون رفتم. دنبال آب می گشت تا وضو بگیرد. - می خواست نماز شب بخواند. من هنوز در فکر مأموریت آن شبمان بودم و کارهایی که حسین کرده بود، نماز خواندنش در محل شهادت امیری، پیدا کردن معبر، موفقیت آمیز بودن شناسایی در منطقه ای که بسیار حساس و خطرناک بود. یقین داشتم که حتماً سری در این امر نهفته است. - به حسین گفتم: مسائلی که امشب اتفاق افتاد ذهن مرا خیلی به خودش مشغول کرده است. و هنوز باور نمی کنم که اینقدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمی را انجام دهیم. همان کاری که امیری به خاطرش شهید شد. بگو قضیه از چه قرار است؟ - حسین سرش را پایین انداخته بود. سعی می کرد از پاسخ دادن طفره برود. من با حالت تضرع و اصرار زیاد سؤالم را دوباره تکرار کردم‌. - سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد. وقتی چشم‌هایش را دیدم که پر از اشک شده بود دیگر نتوانستم حرفی بزنم. (محمد رضا مهدی زاده) - خود حسین آقا تعریف می کرد در یکی از عملیات ها چند نفر اسرا را به من دادند تا به پشت جبهه منتقل کنم. من آن‌ها را به ستون کردم و راه افتادم. - بین راه دو نفر از آن‌ها که آخر ستون بودند خواستند تا از تنهایی من استفاده کرده مرا خلع سلاح کنند. من همینطور که می‌آمدم یک‌مرتبه دیدم اینها از پشت سر حمله کردند. - کار خدا بود که من خیلی زود متوجه شدم و توانستم مهارشان کنم. بعد از این برخورد همه شان را جمع کردم و دستهایشان را بستم‌. دیدم مثل اینکه لیاقت آسایش را ندارند و خلاصه همه را کت بسته به عقب آوردم! (محمد علی یوسف الهی) ▪️نیروهای اطلاعات به همّت حسین، طوری پرورش یافته بودند که ترس برایشان معنا و مفهومی نداشت. از آنجا که مأموریت‌های واحد همیشه توأم با خطر بود، بچه ها سعی می کردند همیشه برای رویارویی با این مسائل آمادگی خود
Salam bar Ebrahim12.mp3
7.12M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 🌷 🌷 🍂 🍂 💚رسيدگي به مشکل مردم❤️ 💚شلیک ژ۳ به بطریهای مشروبات الکلی ص ۶۵❤️ 💚آشنائی ابراهیم بافرمانده شهید بروجردی ص ۶۶❤️ 💚پیروزیهای ابراهیم در نبرد کردستان ص ۶۷❤️ 🌿تابســتان ۱۳۵۸ بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوي مســجد سلمان ايستاده بوديم. داشتم با ابراهيم حرف مي زدم که يک دفعه يکي از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟!با تعجب پرسيديم: نه، مگه چي شده؟! 🌿گفت: امام دستور دادند و گفتند بچه ها و رزمنده هاي کردستان را از محاصره خارج کنيد.بلافاصله محمد شاهرودي آمد و گفت: من و قاسم تشکري و ناصرکرماني عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم... 📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🇮🇷 @shahidmedadian 🇮🇷 @shahidmedadian ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🍂💚🍂💚﷽💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂 🍂 ✍️ 🔸 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. 🔸 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. 🔸 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» 🔸 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 🔸 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. 🔸 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. 🔸 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده: 🇮🇷 @shahidmedadian 🍂 💚🍂 🍂💚🍂 💚🍂💚🍂 🍂💚🍂💚🍂💚🍂
اون‌ پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گف +عه بچه هآ!!! زشته!! بی توجه بهش ب خندیدنشون ادامه دادن یخورده نزدیک تر شدم ببینم چی میگن همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت : +حاجی؟به حق چیزای ندیده و نشنیده. من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره... (مگه چجوری بودم؟ طاعون دارم مگه!! دلم خیلی گرفت.) هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود ک از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده . صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت. با تعجب ب رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟ کلافه ایستادم همونجا ک ببینم کجا داره میره ... یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد . وقتی محمد دیدتش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوشو گرفت و کشیدش این فضا دیگه آزارم میداد . چرا فرار میکردن ؟ بابا دو دیقه صب کنید من حرفمو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین . وقتی دیدم نیومدن مسیری و که رفته بودن دنبال کردم ب یه کوچه ی تقریبا خلوت رسیدم داشتم اطرافم و نگاه میکردم ببینم کجان ک متوجه صدایی شدم . اروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا وقتی واضح شد ایستادم . صدای محمد بود +برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگهه نگفتم برامون شر میشه ! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنمم من ها؟ مگه بودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!! از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟؟ پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد +چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !! شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید !! بزار بریم ببینیم واسه چی اومده بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟ خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم ک محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی ؟ یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد +پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت! اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره. من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!! الان دیگه جایی ایستاده بودم ک قیافه هاشونو میدیدم نبضم تند میزد محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت +نگران نباش خدارو چ دیدی شاید سنگ خورده تو سرش! اینو گفت وبلند بلند خندید. چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجب من حرف میزدن ؟ محمد تا اینو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت ک پرت کنه طرف محسن محسن گفت :عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس قرمز شدیی . محمد:بخدا محسن من موندم تو خلقت تو! محسن فقط خندید دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلو تر رفتم محسن پشتش ب من بود. محمد رو به روم بود،تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد . از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین. جلوتر که رفتم محسنم منو دید . سلام کردم‌. محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد . نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود ک هر وقت دیدمش سرش پایین بود دلم شکسته بودوچشام هوای گریه داشت. صدام و صاف کردم که محکم تر حرفم و بزنم _من واقعا نمیدونم شماها راجع ب دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چجوری میتونید با دوتا بر خورد و یه نگاه ب تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت هم ریختِ شما رو !!! چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهیی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام ؟ خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟ مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید ؟ مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم. ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!! دستام از عصبانیت میلرزید!! مات و مبهوت مونده بودن تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو کردم که کنترلش کنم . قدمای بلند ورداشتم سمت محمد تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم انگشت اشاره ام‌و گرفتم سمتش _دیگه هیچ وقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین. از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت و بده! بغضم شکست و دوباره گریم گرفت... 🧡 💚 ... @shahidmedadian