#سلام_بر_ابراهیم ❤
⭐#قسمت_پانزدهم⭐
🌷جمعی ازدوستان شهید🌷
ابراهیم داشت با تعجب گوش می کرد. یکدفعه زد زیره خنده .بعد هم گفت:عیبی نداره، این پسر تاحالا هیئت نرفته وگریه نکرده. مطمئن باش امام حسین(ع) که رفیق بشه تغییر می کنه. ماهم اگر این بچه هارو مذهبی کنیم هنر کردیم.
دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت. او یکی از بچه های خوب ورزشکار شد. چندماه بعد ودر یکی از روزهای عید، همان پسر رادیدم. بعد از ورزش یک جعبه شیرینی خرید وپخش کرد. بعد گفت:رفقا من مدیون همه شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. از خدا خیلی ممنونم. من اگر باشما آشنا نشده بودم معلوپ نبود الان کجابودم و... .
ماهم با تعجب نگاهش می کردیم. با بچه ها آمدیم بیرون ، توی راه به کارهای ابراهیم دقت میکردم .چقدر زیبا یکی یکی بچه هاراجذب ورزش می کرد، بعد هم آن هارا به مسجد وهیئت می کشاند وبه قول خودش می انداخت تو دامن امام حسین (ع) یاد حدیث پیامبر به امیر المومنین(ع)افتادم که فرمودند :🌟
یاعلی، اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از انچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است.🌟
🌷🌷🌷
#ادامه_دارد 🌱
#کانال_ما_رو_به_اشتراک_بگذارید👇👇
@shahidmedadian
🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
#امام_زمان_امام_باقر
#شب_جمعه_عیدغدیر_حجاب
#کانال_شهدایی_شهیدرحمان_مدادیان
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
@shahidmedadian
❤❤❤❤
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
#نخل_سوخته🌴🥀
🌹خاطرات سردار شهید حسین یوسف الهی🌹
#قسمت_پانزدهم🥀
◽در خارج از کشور حسین با یکی از دوستان دوران تحصیلش در مدرسهٔ شریعتی برخورد میکند. آن دوست طی یک هفته اقامت حسین به دنبالش می رود و سعی میکند او را راهنمایی کند. شهر را نشانش میدهد هر جا که نیاز بود به عنوان مترجم کمک کند.
- او را به خوبی میشناخت. از هوش و استعدادش باخبر بود و سابقه موفقیت های درسی اش را می دانست. به همین خاطر زمانی که حسین میخواهد به ایران برگردد پیشنهاد عجیبی به او میدهد.
- میگوید: تو به اندازه کافی جنگیده ای، دو بار تا به حال مجروح شده ای و وضیفه ات را هر چه که بوده است به طور کامل انجام داده ای، دیگر کجا می خواهی بروی. همین جا بمان. اینجا می توانی درس بخوانی و آیندهٔ درخشانی داشته باشی. من آشنایان زیادی دارم قول میدهم که هر امکاناتی بخواهی برایت فراهم کنم.
- حسین تشکر میکند و در جواب میگوید: اینجا برای شما خوب است. و دشت های داغ جبهههای جنوب ایران برای من. دنیا و مافیها همه برای اهل دنیاست. اما حسین پسر غلامحسین آفریده شده برای جنگ و تا جنگ هست و من زندهام توی جبهه ها می مانم. و خدا حافظی می کند و راه می افتد.(مهدی شفا زند، محمدعلی یوسف الهی، محمد هادی یوسف الهی)
◽وقتی حسین به کرمان برگشت هنوز بهبودی خود را باز نیافته بود و می بایست باز هم تحت درمان باشد. آثار سوختگی حاصل از شیمیایی بر جای جای بدنش مشهود بود. آسیبی که به چشمانش رسیده بود اذیتش میکرد. اما با همه این حرف ها وقتی می گفتیم: حالت چطور است؟ می خندید و می گفت: خوب الحمدللّه خوب خوبم. ناراحت نباشید خیلی خوبم. هیچ گاه ناله ای از او نشنیدیم و ندیدیم که گله و اعتراضی کند. (پدر شهید)
◽ بهار سال ۱۳۶۴ حسین میبایست برای ادامهٔ درمان به تهران برود. چون حال عمومی اش خوب نبود و چشمانش ناراحت بود. تصمیم گرفتم همراهش بروم و با ماشین شخصی خودم او را ببرم.
- در طول مسیر حال حسین بدتر شد. چشمانش به شدت درد گرفته بود و اذیتش میکرد. همیشه در سفرها مصاحب خوبی بود. صحبتهای شیرینش راه را کوتاه و سختیهای سفر را آسان میکرد. اما آن روز ساکت و آرام نشسته بود و چیزی نمی گفت. فهمیدم که خیلی درد دارد. پیشنهاد دادم، کمی استراحت کند. او هم قبول کرد. یک مسکن خورد و روی صندلی عقب ماشین خواباندمش. پتویی هم رویش کشیدم. دوباره به رانندگی ادامه دادم.
- شب به شهرستان نائین رسیدیم. برای نماز و شام توقف کردیم. بعد از شام دیدم هم او خسته است. و هم خودم.
- گفتم: بهتر است شب را همین جا داخل ماشین بخوابیم و صبح دوباره به راهمان ادامه دهیم. قبول کرد. در کوچه ای کنار مسجد جامع نائین ماشین را پارک کردم و هر دو داخل آن خوابیدیم. از صبح رانندگی کرده بودم و خیلی خسته بودم. ضمناً وضعیت حسین هم آنقدر ناراحتم کرده بود که یک لحظه نمی توانستم فکر او را از ذهنم خارج کنم.
- و این، خستگی مرا مضاعف می کرد.
- به همین خاطر تا چشمانم را روی هم گذاشتم خوابم برد.
- نیمه های شب یک مرتبه از خواب بیدار شدم. خواستم ببینم در چه وضعیتی است حالش خوب است یا نه. نگاه کردم داخل ماشین نبود. ترسیدم با خودم فکر کردم حتماً حالش بدتر شده است و نخواسته مرا بیدار کند. چون همیشه سعی داشت مزاحم کسی نباشد. با عجله از ماشین پیاده شدم. اول نگاهی به اطراف انداختم اثری از او نبود.
- نمی دانستم چکار کنم. خودم را به خیابان اصلی رساندم، دو طرف را نگاه کردم، اما نبود. داخل کوچه، کنار ماشین، هیچ جا نبود. یک دفعه متوجه مسجد شدم. جلو رفتم. دیدم لای در باز است، آهسته داخل ماشین شدم در حالی که با نگاهم مرتب اطراف را جستجو میکردم آهسته آهسته جلوتر رفتم. یک مرتبه شبه یک نفر در گوشه شبستان مسجد توجهم را جلب کرد. یک نفر در حال راز و نیاز در گوشه دنجی از مسجد بود. جلوتر رفتم. حسین بود و در حالت قنوت.
- با خودم فکر کردم بهتر است مزاحمش نشوم. اما نمیتوانستم دل بکنم و بروم. آرام گوشه ای خزیدم و به تماشایش نشستم. حالت عجیبی داشت، گریه می کرد، اشک می ریخت، دعا میخواند و بدنش به شدت می لرزید.
- برای لحظاتی خودم را فراموش کرده بودم. چنان غرق در حالت عارفانهٔ او شده بودم که اصلاً نمیفهمیدم کجا هستم و چه در اطرافم می گذرد.
- وقتی نمازش تمام شد چیزی به اذان صبح نمانده بود. رفتم وضو گرفتم و دوباره به شبستان برگشتم. وضعیت حسین دیگر عادی شده بود. نماز صبح را که خواندیم دوباره به راه افتادیم اما این بار حسین حالش خیلی بهتر شده بود. مناجات شب قبل او را سرحال کرده بود. انگار دیگر دردی وجود نداشت، شروع به صحبت کرد. حرفهایی که برای لحظاتی انسان را از دنیای مادی اطراف خودش دور میکرد.
- وقتی از حالش پرسیدم گفت: خداوند همه انسانها را در بوتهٔ آزمایش قرار میدهد، حتی آنهایی که به مقام و منزلت بالایی رسیده اند، اینها همه اش امتحان الهی است👇👇👇
Salam bar Ebrahim15.mp3
9.18M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🏷 کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌷#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
🌷#شهید_ابراهیم_هادی
🍂#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
🍂#قسمت_پانزدهم
💚روز اول جنگ ص ۷۸❤️
💚سربازان غیرتی و با روحیه ص ۷۹❤️
💚شهادت قاسم در حال نماز ص ۸۰❤️
💚روحیه دادن ابراهیم به رزمنده ها❤️
💠چيزي كه مي ديديم باورمان نمي شد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم#در_حال_نماز به آرزويش رسيد!
📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت.
#سلام_بر_ابراهیم
کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان
https://eitaa.com/joinchat/1852440749Cc4937a5cdc
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پانزدهم
🔸 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
🔸 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
🔸 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
🔸 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
🔸 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
🔸 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
🔸 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
🔸 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
🔸 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
🔸 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🇮🇷 @shahidmedadian
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
#قسمت_پانزدهم
پلکام سنگین شده بود
گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد
مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز
نمازم و که خوندم
کتابام و ریختمتوکیفم
لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم
انرژی روزای قبل و نداشتم
ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد ....
رسیدم مدرسه
از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم
به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم
این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد
انگار عقربه هاش تکون نمیخورد
خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم
مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم
اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردمو برگشتم خونه
بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد
مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد
لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم
نمیدونستم دنبال چیم
کلافه بودم و غرق افکار مختلف
رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد
مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم
بوسش کردم و گفتم :سلااام
+سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟
بدو بیا ناهار بخوریم
بعدش کمکم کن واسه امشب
_امشب چ خبره؟
+مهمون داریم
_مهمون ؟
+اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون
تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن
آخه الان ؟
حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم
با مادرم رفتم و نشستم سر میز
پدرم با لبخند بهمون سلام کرد
بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت
معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم
تا ساعت ۵ درس خوندم
وقتی دیگه خیلی خسته شدم
خوابیدم
فاااطمهههههه پاشووو دیگههه
مثلا قرار بود کمکم کنییی
دارن میاااان عمواینااا
هنوووز تو خوابیییی
ب سختی دست مادرم و گرفتم و بلند شدم
بعد از خوندن نمازم
مادرم شوتم کرد حموم
سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره
۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون
مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم
با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد ؟
موهای بلندم و خشک کردم و بافتمشون
رفتم سراغ لباسا
ی پیراهن بلند سفید
که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود
بلندیش تا پایین زانوم بود
جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود
پیراهن رو کمرمم تنگ میشد
در کل خیلی خوب رو تنم نشست
ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود
شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم
داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم
+عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی.
صورتم و چرخوند وگفت
+فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار
_مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبه ان مهمونامون ؟
خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد
براهمین گفت عهه اومدن
بعد با عجله رفت
پوکر ب رفتنش خیره موندم
یخورده کرم ب صورتم زدم
شالم و مرتب کردم
ادکلنمم از رو میز برداشتم
یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی و نشنیدم رفتم بینشون
بلند سلام کردم
عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی
_خداروشکرر شما خوبین ؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده
زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد
+سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم
_قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون
واقعا دلم تنگ شده بود؟!
خلاصه بعد سلام و احوال پرسی
من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن
همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم
یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد ؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش
نفس عمیق کشیدم ...
براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه
دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم
جز خوبی ازش ندیده بودم
ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد
دوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون
استرس داشتم و قلبم تند میزد
با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد
دستام یخ کرد
حالی که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود
توهمون حال ب سر میبردم ک
مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده ؟دلخوری ازمون ؟ چرا نمیای پیشمون بشینی ؟
مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم :
ن بابا این چ حرفیه
ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد
+چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری ؟
_نمیدونم شاید
سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحث وعوض کردم و همراش رفتیم بیرون
نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود ..
#نویسنده
#غیــن_میــــم#فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
#ادامــهدارد...