○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی شصت و دوم: ✍زمانی برای نفس کشیدن 🍃دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد… می خواستم گریه کنم… چشم هام مملو از التماس بود… تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد… – دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ 🍃ایستادم و چند لحظه مکث کردم… – من چطور آدمی هستم؟ جا خورد… – شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ با تمام خصوصیات مثبت و منفی… . معلوم بود متوجه منظورم شده، گفت: 🍃– پس علائق تون چی؟ – مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟یا چه غذایی رو دوست دارم؟ واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ 🍃چند لحظه مکث کردم و ادامه دادم: -طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه،ممکنه نتونن… در کنار اخلاق، بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است… اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار، آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن… 🍃اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت… بدون توجه به واکنش دیگران، مدام میومد سراغم و حرف می زد… با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود… دیگه حتی یه لحظه آرامش یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم… . 🍃دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم: – دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرف ها صرفا کاری باشه؟ خنده اش محو شد، چند لحظه بهم نگاه کرد… . – یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی شصت و سوم: 🔷قسمت 3⃣6⃣ 🔷خدای تو کیست؟ 🍃خنده اش محو شد ... - یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ... چند لحظه مکث کردم ... گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود ... اما حالا ... - صادقانه ... من اصلا به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه ... بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... دوباره لبخند زد ... - شخص دیگه که خیلی خوبه ... اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ ... خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود ... - نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ... چند لحظه مکث کردم ... بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید ... 🍃- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون ... توجه کنید ... یهو زد زیر خنده ... اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ... حالا می تونید بهم فکر کنید؟ ... - انسان یه موجود اجتماعیه دکتر ... من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ... حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید ... من ندارم ... بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده ... وقتی برای فکر کردن به شما و خصوصیات شما ندارم ... حتی اگر هم داشته باشم ... من یه مسلمانم ... و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ... از نظر شما،خدا، قیامت و روح وجود نداره... در لاکر رو بستم _خواهش می کنم تمومش کنید... و از اتاق رفتم بیرون ادامه دارد. .... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃