☘•° • 🍃 تــو ایستــگاه ژاندارمرے، اتوبوس را نگه داشتند. شڪ ڪرده بودند. چهـــارده تا طلــبه با یڪ بلیت سرے . افســر ژاندارمرے آمــد بالا . دو تا از بچــه ها را صــدا زد پایین. بلیت خــواست ، راننده مےگفت« این ها بلیت دارن، بدون بلیت ڪه نمےشه ســوار شد...» قبــول نمےڪرد. مے گفت «اگــر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفے رفت پایین،بلیت را نشــان داد. همه را ڪشیدند پایین. ســاڪ ها پر از اعـلامیه و عڪس امـــام بود. ســاڪ اول را باز ڪردند روے میز . رنگ همــه پرید. - این ڪاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمےبینے؟ مــا طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریـم مےریم اصفهان . بلند شد ساڪ را پرت ڪرد طرفمان ڪه « جمع ڪنید این آت و آشــغال ها رو...» مصطفے زود زیر ســاڪ را گرفت ڪه برنگـــردد روے زمیـــن . زیر جــزوه ها پر از اعلامیه و عڪس بود. خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour