eitaa logo
شهید مصطفی ردانی پور
110 دنبال‌کننده
2هزار عکس
528 ویدیو
15 فایل
«صلی الله علیکِ یا فاطمة الزهرا» (از خدا خواستم که گمنام باشم) تولد:۱۳۳۷ شهادت:۱۵مرداد۱۳۶۲ محل شهادت و مفقودالأثری:حاج عمران کپی کردن حتی با حذف آی دی مورد رضایته(به شرط دعا برای ظهور امام زمان عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
☘•° . . «آقا مرتضے،مصطفے راندیدی؟فــرستادمشــ دنبال چــرم.هنــوز برنگشـته!»چـــرم را انداخته بود توےآب،نشسته بود لــب حوض.اوســتابه مرتضے گفــت:«حیـف ایڹ بچه نیســت مےآریش ســرڪار؟ببین با چه عشقے درس میخونه.برادربزرگش هستے.بایدحواست به این چیــزهاباشه.»مرتضے گفت:«خــودش اصرار مےکنه.میخــواد ڪمڪ خرج مــادر باشه.درسش رو هم میخونہ.ڪارنامه ش رو دیدم.نمــره هاش بد نیســت.» خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour
☘•° • • 🍃 گفتـــم « بذار لباســات رو هــم با خــودمون ببریم، بشــوریـم تمیــز تر بشــه براے برگشتن. » گفت « نه لازم نیست.» با خــودم گفتـــم« داره تعارف میڪنه.» رفتــم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاڪے و گچےبودند. گفتم « چرا لباسات گچیه ؟» دستــم را گرفت ، برد یڪ گوشه . گفت «بهت نگفتم ڪه نگران نشے.ڪوره ے آجر پزے بیرون شهــر رو مےشناسے؟ فقط پنج شنبه جمعــه ها میریم. با عبدالله دوتایےمیریم. نمےخــوام مادر خبـــردار شه. دلــش شـــور مے افته.» خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour
☘•° • • 🍃 یڪ گوشه ے هنــرستان ڪتابخانه راه انداخته بود؛ڪتابخانه ڪه نه!یڪ جایےڪه بشود ڪتاب ردو بدل ڪرد،بیشــتر هم ڪتابهاے انقلابے و مذهبے.بعدهم نمـــاز جماعــت راه انداخــت،گاهے هم بین نمـــازهـــا حـــرف مےزد.خــبرش بعد مدتے به ســـاواڪ هم رسیــــد. خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour
☘•° • • 🍃 معلـــم جدیـد بےحجاب بود . مصطفے تا دید سرش را انداخت پایین برجا ! بچه ها نشستند.هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دســت به سینه محڪم چسبیده بود به نیمڪت . خــانم معلم آمد ســراغـش .دستش را انداخت زیر چــانه اش ڪه « ســرت را بالا بگیر ببینم» چشــم هـایش را بست.ســــرش را بالا آورد. تف ڪرد توے صورتش.از ڪلاس زد بیرون.تا وســـط هاے حیاط هنــوز چشم هایش را باز نڪـرده بود. خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour
☘•° • 🍃 مــریض شــده بود؛ مےخندید. مے گفتند اگـــر گـــریه ڪند خوب مے شود. نمـــازم را خـــواندم . مهـــر را گذاشتــم ڪنارم. نگـــاهش مےڪردم. حـــال نداشت.صــدایش در نمےآمد. یڪ نگــاه به مهـــر انداخت. گفــت « مرتضے، چــرا عڪس دســت روے مهـــره؟»گفتم « این یادگار دســـت حضــرت ابوالفضله ڪه تو راه خــدا داده .»گفت « جدےمیگے؟» گفتم « آره . میخواے از حضرت ابوالفضل برات بگــم؟» حالــش عـــوض شــد، اشڪش در آمــد . من مےگفتم، او گـــریه مے ڪرد. صــدایش بلنـــد شــد. زار زار گریه مےڪرد. جــــان گــرفت انگار. بلند شد لــباس هایش را پوشید . گفت « مےرم جمکران .» گفـتم « بذار باهــات بیــام » گفــت « نمے خواد . خــودم مےرم.» به راننده گفته بــود « پول ندارم. اگر پول هاے مســـافرها جمع ڪنم ، تا جمڪران من رو مےرسونے؟» خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour
☘•° • 🍃 مــردم ریخته بودند توے خیــابان هــا ، محــرم بود. به بهانه ے عـــزادارے شعـــار مےدادند. مجسمه ے شـــاه را ڪشیده بودند پایین. ســرباز ها مردم را مےگرفتند، مےڪردند توے ڪامیون ها،ڪتڪ مےزدند. شهــر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهـــررضا. نزدیڪ میــدان شهــر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبـــه درست وسط درگیرے. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزے بود ڪه براے تبلیغ رفته بودیم روستاهاے اطراف ڪردستان ، ارتباطمان با شهــر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا مےخوردیم زدندمان. انداختندمان پشت ڪامیون. مصطفےزیر دست سرباز ها مانده بود . یڪ بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل ڪرده بود. ســـرش را لاے دســت هایــش قــایم ڪرده بود. صدایش در نمےآمد. خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour
☘•° • 🍃 داد مے زد. مےڪوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صــدا مےزد. مےگفت « در رو باز ڪنین ، مے خوام برم دستشویے.» یڪ از ســـربازها آمــد . بردش دستشویے. خــودش هــم ایستاد پشت در . امضـــاهایے ڪه از مردم روستاها گرفته بودند ڪه بفرستند قــم براے حمایت از امــام ، توے جیبش بود. اگـــر مےگشتند.، حتما پیدا مےڪردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایے ســـرشان ميآمد. طومــار امضـــاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمےتوانست بیندازد توے دستشویے.تڪه تڪه اش ڪرد. بســم الله گفت. قـــورتش داد. خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour
☘•° • 🍃 تــو ایستــگاه ژاندارمرے، اتوبوس را نگه داشتند. شڪ ڪرده بودند. چهـــارده تا طلــبه با یڪ بلیت سرے . افســر ژاندارمرے آمــد بالا . دو تا از بچــه ها را صــدا زد پایین. بلیت خــواست ، راننده مےگفت« این ها بلیت دارن، بدون بلیت ڪه نمےشه ســوار شد...» قبــول نمےڪرد. مے گفت «اگــر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفے رفت پایین،بلیت را نشــان داد. همه را ڪشیدند پایین. ســاڪ ها پر از اعـلامیه و عڪس امـــام بود. ســاڪ اول را باز ڪردند روے میز . رنگ همــه پرید. - این ڪاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمےبینے؟ مــا طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریـم مےریم اصفهان . بلند شد ساڪ را پرت ڪرد طرفمان ڪه « جمع ڪنید این آت و آشــغال ها رو...» مصطفے زود زیر ســاڪ را گرفت ڪه برنگـــردد روے زمیـــن . زیر جــزوه ها پر از اعلامیه و عڪس بود. خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour
☘•° • 🍃  رفته بود جمڪران ؛ نصفه شب ، پاے پیــاده ، زیــر باران.ڪار همیشه اش بود؛ هــر سه شنبه شب.این دفعه حسابے ســـرما خــورده بود. تب ڪرده بود و افتاده بود. از شــدت تب هــذیان مےگفت؛ گــریه مےڪرد. داد مےزد. مےلرزید. بچــه ها نگــران شده بودند. آن موقع آیت الله قــدوسے مسئول حـــوزه بود، خبــــرش ڪردند. راضے نمیشد برگــــردد. یڪےرا فرستادند اصفهــان، خــانواده اش را خبـــر ڪند. مرتضے آمد.هـــرچے اصـــرار ڪرد « پاشـــو بریم اصفهان ، چند روز استراحت ڪن،دوباره برمے گردے حوزه.» مےگفت « نه ! درس دارم»آخــر پاے مــادر را وســط ڪشید « اگه برنگردے ،مـــادر به دلــش مےآد، ناراحت میشه، پاشـــو بریـــم ،خـــوب ڪه شدے بر مے گردے.» بالاخره راضےشد چند روز برود اصفهان. خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour
☘•° • 🍃  اوایل انقلاب بود. رفته بود ڪردستان براے تبلیغ ، مبارزه با ڪشت خشخاش. آن جا با بچه هاے اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاڪ سازی ڪرده بودند. مزرعه ها ے خشخاش را شخــم زده بودند. خیلےها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایے ڪه هستید وایستید» مصطفے نگاهے به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طورے شد تکان نخور..» فورے پیاده شد. عمــامه اش را از ســرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ،ڪفن منه، اول باید از رو جنازه من رد شید.»🍃 خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour
☘•° • 🍃  گفتم «با فرمانده تون ڪار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتےقبول نمےڪنه.» رفـتم پشت در اتاقش.در زدم ؛ گفت « ڪیه؟» گفتم« مصطفےمنم.» گفت « بیا تو.» ســرش را از سجــده بلند ڪرد، چشم هاے ســـرخ ، خیــس اشڪ. رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چےشده مصطفے؟ خبرے شده ؟ ڪسے طوریش شده؟» دو زانو نشست.ســرش را انداخت پایین.زل زد به مهـــرش.دانه های تسبیح را یڪے یڪے از لای انگشت هایش رد مےڪرد. گفت « یازده تا دوازده هــر روز رافقط براے خــدا گذاشته ام . برمیگـردم ڪارامو نگاه ميڪنم . از خــودم مےپرسم ڪارهایے ڪه ڪردم براے خــدا بود یا براے دل خودم.»🍃 خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour