☘•° • 🍃  اوایل انقلاب بود. رفته بود ڪردستان براے تبلیغ ، مبارزه با ڪشت خشخاش. آن جا با بچه هاے اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاڪ سازی ڪرده بودند. مزرعه ها ے خشخاش را شخــم زده بودند. خیلےها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایے ڪه هستید وایستید» مصطفے نگاهے به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طورے شد تکان نخور..» فورے پیاده شد. عمــامه اش را از ســرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ،ڪفن منه، اول باید از رو جنازه من رد شید.»🍃 خـاطــراتے ڪوتاه از زندگے 🌷 📚کتاب یادگاران @shahidmostafaraddanipour