شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل رو خوش میاد این رزمنده ها ظل آفتاب، ت
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بعد از ظهر موقع برگشتن، توی جاده ارومیه مینی بوسی رو که سوارش بودیم، به رگبار بستن. مسافرها همه جیغ کشیدن و سراشون رو پایین آوردن که تیر نخورن. نسرین زودی گفت: _ دیدی؟ می خوان ما رو ترور کنن. توی ماشین به جز ما چهار نفر، همه کُرد بودن. اینا از قبل ما رو تعقیب می کردن و می دونستن سوار مینی بوسیم. به شاهنوش گفتم: _ چی کار کنیم؟ پیاده شیم؟ اونم سرشو پایین آورد و جواب داد: _ اونا همینو میخوان که پیاده شیم و بشیم سیبل شون. از این جا جنب نمی خوریم. یعنی چاره ی دیگه ای نداریم. اشهدم رو خوندم. گفتم که کارمون تمومه. به چهره ی نسرین نگاه کردم خیلی خونسرد و آروم بود. گفتم: _ نمی ترسی؟ خندید و گفت: _ آخرش اینه که میرم پیش برادرم جمال، بَده؟ خندیدم و گفتم: _ دیگه کم کم داره به این آقا جمال حسودیم میشه. توی همین حین، متوجه شدیم تیراندازی دو طرفه شد. نگو بچه های سپاه متوجه شدن و سر رسیدن. خلاصه بعد از مدتی تیراندازی، گروهک ها از ترور ما منصرف شدن. اون روز خدا خواست بمونیم و الّا همه مون در جا شهید میشدیم. نسرین به برادرش جمال علاقه ی خاصی داشت. با این که شهید شده بود، اما وِرد زبونش جمال بود. یه روز از سر کار که برگشتم دیدم یه رزمنده رو نقاشی به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃