گلوله توپ کنار نمازخانه منفجر شد.
صف های نماز جماعت به هم خورد و بچه ها از هر طرف فرار کردند.
سقف قسمتی از نمازخانه فرو ریخت ،گردوخاک که تمام شد ،چشمم به اکبر افتاد.
هم چنان با آرامش نماز می خواند.
مثل کوه ایستاده بود.
#شهید_علی_اکبر_محمدحسینی🌹🕊
@shahidnasrinafzall
شـمـادرطلبراهگمنامشدید
ومندرطلبِنـام! گمراه . . !
@shahidnasrinafzall
گمنامے !
تنها براۍ شهدا نیست
میتونے زنده باشے و
سرباز ِ حضرت زهرا باشے !
اما یھ شرط دارھ ؛
باید فقط براۍ ..
خدا کار کنے
نھ ریا .
@shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل. هم به من روحیه می داد. اصلا تصور نداشت
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل.
میگن جُغن و با تیشه قندها رو ریز می کرد. با دیدن ما یه مقدار دست پاچه شدن.
آقای افضل تعارف کرد:
_ بفرمایین بفرمایین.
به قدری راحت و صمیمی تعارف کرد که حس کردم سال هاست اینا رو می شناسم. رفتیم طبقه دوم اتاق مهمون خونه شون نشستیم. وقتی بعد از یک ربع _ بیست دقیقه نسرین خواست داخل اتاق بشه، از صدای خش خش چادرش که داشت روشو سفت تر میگرفت، فهمیدم خودشه. بعد از مدتی دوری، خیلی ذوق داشتم ببینمش. همه ی اینا به خاطر فوق العاده بودن نسرین بود. وارد هر جا که می شد انگار یه انرژی از خودش متصاعد می کرد. چادر مشکی سرش بود. با مقنعه اومد رو به روی خانواده ی ما نشست. گوشام سرخ شد و حس کردم داره عرق ازش می ریزه. مدتی به تعارفات معمول و بعد به سکوت گذشت. با دست به پای بابام زدم و در گوشش گفتم:
_ شروع کنید.
بابام شروع کرد راجع به اجر شهید و خانواده ی شهید حرف زدن. دوباره بهش زدم:
_ بابا! اینا چیه میگی؟! حرف اصلیو بزن.
سرش رو آورد جلو و گفت:
_ سختمه پسر!
بعد سینه اش رو صاف کرد و گفت:
_ بسم الله الرحمن الرحيم. حاج آقا ببخشین من بلد نیستم! اومدیم برای پسرم
خواستگاری. خیلی هم تجربه نداریم.
بابای نسرینم در مقابل گفت:
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل.
_ ما هم همین طوریم.
بابام دوباره گفت:
_ این پسر ما رو بچه ی خودتون بدونین.
بابای نسرینم یه نگاهی به من کرد و گفت:
_ حالا که این جوری شد، دو تاشونم بچه ی خود شما هستن. هر تصمیمی می خواین بگیرین.
کل صحبت خواستگاری همین چند تا جمله شد. بعد، از کارشون با هم حرف
زدن. بابای نسرین گفت:
_ بازنشسته ی اداره ی کشاورزی استان فارسه.
کریم برادر بزرگ نسرین اومد و منو همراهش به اتاق دیگه ای برد و پرسید:
_ نظرت راجع به انقلاب و اسلام چیه؟
گفتم:
_ من سپاهی هستم. الان صدا و سیما کار میکنم.
چند سؤال و جواب کرد که ببینه چند مرده حلاجم؟ کریم توی سپاه و توی کار قضایی بود. توی قم درس قضا خونده بود.
همون شب بعد از نماز مغرب خرید رفتیم. هیچ صحبتی از مهریه و مسائل دیگه نشد. البته قبلش با نسرین در این باره قرار گذاشتیم که چهارده سکه باشد. خریدمون خیلی ساده برگزار شد(*). یه روسری خریدیم و یه جفت کفش معمولی و حلقه ی ساده. برای خودم چیزی نگرفتم که مادر نسرین خیلی ناراحت شد و گفت:
_ این قدر ما رو دست کم گرفتی که برای دامادمون یک دست کت و شلوار
_________________
(*) یه لباس کرم رنگ برای نسرین گرفتیم که بعد از شهادتش همین لباس را خواهرش پری پوشید و ازدواج کرد.
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
مداحی آنلاین - نماهنگ دورت بگردم - نجم الثاقب.mp3
5.13M
گفتم لیلا از لیلا لیلاتره
گفتم یوسف از یوسف زیباتره
بالاتری ندیدم خب از همه
پرچم ارباب ما بالاتره
میلاد_امام_حسین(ع)🌺
گروه_سرود_نجم_الثاقب🎙
@shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 روزت مـبارک سردار دلها؛
روز دلاورانی که
با پروانه حضورشان
به دورشمع وطن
غیرتی حسینی را
از کــــربلا تا
قلّه های دماوند
به دوش می کشند.
🌹ولادت امام حسين(ع)
🌹 و روز پاسدارمبارک باد
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
@shahidnasrinafzall