🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) وقتی بچه بودم در خانه‌ ی دو اتاقه ی شرکت نفت در جمشید آباد زندگی می‌کردیم و همیشه دهه ی اول محرم روضه داشتیم.🌹 مادرم می‌گفت :((کبری این مجلس مال توئه. خودت برو مهمونات رو دعوت کن.)) من خیلی کوچک بودم، درِ خانه ی همسایه هارا می‌زدم و به آن‌ها می‌گفتم روضه داریم. مادرم دیوار ها را سیاه پوش می کرد. زن ها دور هم دایره می گرفتند و سینه می‌زدند. به خاطر مادرم، تمام محرم و صفر لباس سیاه می‌پوشیدم. او در همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست می‌کرد 🍵و به در و همسایه می‌داد. همیشه دلهره ی سلامتی ام را داشت و خیلی به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش می‌خواست بچه های زیادی داشته باشد، اما خداوند بیشتر از یک اولاد به او نداد.؛ آن هم با نذر و نیاز. من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها بودم. زندگی ام از پیش از تولد، به آن ها گِره خورده بود. انگار به دنیا آمدنم، نفس کشیدنم، همه به اسم حسین علیه السلام و کربلا بند بود. 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹❤️ (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود)