eitaa logo
📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
3هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
8.7هزار ویدیو
221 فایل
#یازهــرا «س»💚 شهـــــ⚘ــــــیدزهرایی محمدرضا تورجی زاده🌷 📖ولادت:۱۳۴۳/۴/۲۳ 📕شهادت:۱۳۶۶/۲/۵ 🕯مزار:گلستان شهدای اصفهان 🆔️خادم شهید⚘ @s_hadi40 ♻️خادم تبادل🗨 ↙ @AA_FB_1357 #ثواب_کانال_تقدیم_حضرت_زهرا_س♡✅
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه می‌خواهد، اسمش را عوض کرد.🌹 میگفت ((من میترا نیستم، اسمم زینبه با اسم جدیدم صِدام کنید.))🌷 از باباش و مادربزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود.😔 من نُه ماه بچه هارا به دل می‌کشیدم، اما وقتی به دنیا می آمدند، ساکت می‌نشستم و نگاه می‌کردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند.👶🏻 اسم پسر اولم را جعفر انتخاب کرد و دومی را مادرم. جعفر اسم های اصیل ایرانی را دوست داشت. مادرم با اینکه حق انتخاب اسم بچه هارا داشت، امام حواسش بود طوری انتخاب کند که‌ خوشایند دامادش باشد. میترا ششمین فرزندم بود و وقتي به دنیا آمد مادرم اسمش را میترا گذاشت. او خوب می‌دانست که جعفر از این اسم خوشش خواهد آمد. ✅ بعد از انقلاب و جنگ، دخترم دیگر نمی‌خواست میترا باشد. دوست داشت همه جوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به اراده و خواست خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش. اینطور شد که اسمش را عوض کرد 🌹💕
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد ، مادر شهید) اهل خانه گاهی صدایش می‌کردند اما طبق عادت چند ساله اسم میترا از سر زبانشان نمی افتاد.😒 زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز، روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. 🏡 میخواست با این کار به همه بگوید دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. دو دوست دیگر زینب هم می‌خواستند اسمشان را عوض کنند. برای افطار دختر ها برنج و خورشت سبزی پختم🍱. همه چیز آماده بود و منتظر آمدن دوستان زینب بودیم، اما آن ها بد قولی کردند و آن شب کسی برای افطار به خانه ما نیامد. زینب خیلی ناراحت شد. به او گفتم:((مامان چرا ناراحتی؟ خودت نیت کن و اسمت رو عوض کن. ما هم کنارتیم. مادربزرگ و خواهر و برادرتم نیت تورو میدونن.)) آن شب، زینب سر سفره ی افطار به جای برنج و خورشت سبزی فقط نان و شیر و خرما خورد🥛.او گفت ((افطار امام علی چیزی بیشتر از نون و آب نبوده.)) آنقدر محکم حرف می‌زد و به چیزی که می‌گفت اعتقاد داشت که دیگران را تسلیم خودش می‌کرد. با اینکه غذای مفصلی درست کرده بودم، بدون ناراحتی کنار زینب نشستم و با او نان و پنیر خوردم. آن شب زینب، رو به تک، تک اعضاي خانواده کرد و گفت :((از امشب به بعد اسم من زینبه🌹. از این به بعد به من میترا نگید.)) مادرم رویش را بوسید و به او تبریک گفت. شهلا و شهرام هم قول دادند که زینب صدایش کنند. شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) بعد از آن اگر بچه ها یا مادرم اشتباهی اورا میترا صدا می‌کردند، زینب جواب نمی داد. 😏 آن ها هم مجبور می‌شدند اسم جدیدش را صدا کنند.☺️ من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم، انگار که از روز اول اسمش زینب بود.🌹 همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانه ام بیاورم و اسم تک،تک بچه هایم بوی کربلا بدهد، اما اختیاری از خودم نداشتم. به خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دَم نمی‌زدم و حرف هایم را در دلم می‌ریختم. زینب کاری را کرد که من سال ها آرزویش را داشتم. 🌷 با عشق💕، اورا زینب صدا می‌کردم. بلند صدایش می‌کردم تا اسمش در خانه بپیچد. 💞 جعفر و مادرم مثل بقیه تسلیم خواسته ی او شدند.😌 بین اسم های اصیل ایرانیِ بقیه بچه ها، اسم زینب بلند شد و روی همه ی آنها سایه انداخت. 💙 زینب یک بار دیگر من را به کربلا گره زد؛ من که نذر کرده ی حسین(ع) 🌹بودم و همه هستی ام را از او داشتم. اگر لطف و مرحمت امام حسین علیه السلام نبود،مادرم تا همیشه آرزوی بچه دار شدن به دلش می‌ماند و کبری‌ پا به این دنیا نمی‌گذاشت. 🌷 @shahidtoraji213
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) کرده من (مادر شهید)تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز از امام حسین(ع)گرفت.🌹 مادرم،تاج ماه،اهل یکی از روستاهای شهر کرد بود. قسمتش این بود که در بچه سالی ازدواج کند و برای زندگی به آبادان بیاید. چند سال از ازدواجش گذشت ،اما صاحب اولاد نشد . به قدر امکانات آن روز دوا و درمان کرد ، ولی اثری نداشت . وقتی از همه کس و همه جا نا امید شد به امام حسین❤(ع)توسل کرد و از او خواست که دامنش را سبز کند. دعایش برای مادر شدن مستجاب شد،اما خیلی زود شوهرش را از دست داد. من در شکمش بودم که پدرم از دنیا رفت بیچاره مادرم نمیدانست از بچه دار شدنش خوشحال باشد یا از بیوه شدنش ناراحت . او زن جوانی بود و کس و کار درستی نداشت. سال ها از روستا و فامیلش دور شده بود و با مرگ همسرش یک دختر بدون پدر هم روی دستش ماند. مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام ((درویش قشقایی ))ازدواج کرد. درویش قبلا زن داشت با دو پسر ،هر دو پسرش بر اثر مریضی از دنیا رفتند. زنش هم از غصه ی مرگ بچه هایش به روستای آبا و اجدادی اش -که دور از آبادان بود-برگشت . نمی توانم به درویش ((نابابایی))بگویم ؛او مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد را یاد کنید با ذکر یک صلوات🌹 @shahidtoraji213
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) وقتی بچه بودم در خانه‌ ی دو اتاقه ی شرکت نفت در جمشید آباد زندگی می‌کردیم و همیشه دهه ی اول محرم روضه داشتیم.🌹 مادرم می‌گفت :((کبری این مجلس مال توئه. خودت برو مهمونات رو دعوت کن.)) من خیلی کوچک بودم، درِ خانه ی همسایه هارا می‌زدم و به آن‌ها می‌گفتم روضه داریم. مادرم دیوار ها را سیاه پوش می کرد. زن ها دور هم دایره می گرفتند و سینه می‌زدند. به خاطر مادرم، تمام محرم و صفر لباس سیاه می‌پوشیدم. او در همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست می‌کرد 🍵و به در و همسایه می‌داد. همیشه دلهره ی سلامتی ام را داشت و خیلی به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش می‌خواست بچه های زیادی داشته باشد، اما خداوند بیشتر از یک اولاد به او نداد.؛ آن هم با نذر و نیاز. من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها بودم. زندگی ام از پیش از تولد، به آن ها گِره خورده بود. انگار به دنیا آمدنم، نفس کشیدنم، همه به اسم حسین علیه السلام و کربلا بند بود. 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹❤️ (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه با مادرم،قاچاقی و بدون پاسپورت،از شلمچه به کربلا رفتم.❤ ❤ مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم من را به کربلا ببرد،اما تا پنج سالگی ام نتوانست نذرش را ادا کند. او با اینکه دکتر جوابش کرده بود ،هنوز امید داشت بچه دار شود. من را با خودش به کربلا بُرد تا از امام حسین علیه السلام بابت وجود تنها فرزندش تشکر کند و از او اولاد دیگری بخواهد. تمام آن سفر را به یاد دارم .در طول سفر عبای عربی سرم بود. شهر کربلا و حرم برایم غریبه نبود؛ مثل این بود که به همه کس و کارم رسیده ام . دلم نمی خواست از آنجا دل بکنم و برگردم ؛انگار آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم . توی شلوغی و جمعیت حرم ،خودم را رها کردم.چند تا مرد داخل حرم نشته بودند و قرآن می خواندند . مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیک است که خفه شوم.بلند فریاد زد:((یا امام حسین،من اومدم دوباره ازت حاجت بگیرم ،تو کبری رو که خودت بخشیدی،می خوای از من پس بگیری ؟!))مرد های قرآن خوان بلند شدند و من را از زیر جمعیت بیرون کشیدند. شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات ❣️🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) بار دوم در نه سالگی همراه پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتم. 💖 آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت. با اینکه در آبادان زندگی می‌کردیم و از راه شلمچه به بصره می‌رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد. بیشتر سال هم هوا گرم بود. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم، درویش‌-که از بابای حقیقی من برایم دلسوز تر بود-در زیارت حضرت علی علیه السلام در دلش از او طلب مرگ کرد. او به حضرت علاقه ی زیادی داشت و دلش می‌خواست بعد از مرگ برای همیشه در کنارش باشد بابام از نیت و آرزویش حرفی به ما نزد. مادرم شب در خواب دید که دو سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و می‌خواهند اورا ببرند. مادرم خودش را زده و با گریه و التماس از آن ها خواسته بود که درویش را نبرند. او در خواب گفته بود: ((درویش جای پدر کبری ست. تورو به خدا دوباره اون رو یتیم نکنید. )) آنقدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابام از خواب پرید و رفت بالای سرش و صدایش زد :((ننه کبری، چی شده؟ چرا این‌همه شلوغ میکنی؟ چرا گریه می‌کنی؟)) مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت :((من و کبری توی دنیا جز تو کسی رو نداریم. تو حق نداری بمیری و ما رو تنها بذاری.)) بابام گفت :((ای دل غافل! زن چه کردی؟ چرا جلوی سیدا رو گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم، و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمونم.چرا اونا رو از بردن من منصرف کردی؟ حالا که جلوی موندنم رو تو نجف گرفتی، باید به من قول بدی که بعد از مرگ، هرجا که باشم، من رو اینجا بیاری و تو زمین وادی السلام1 دفنم کنی.خونه ی ابدی من باید کنار امام علی باشه.)) مادرم‌-که زن با غیرتی بود - به بابام قول داد که وصیتش را انجام دهد. 1.وادی السلام: یکی از مکان های مقدس شهر نجف است که در آن هزاران نفر به خاک سپرده شده اند از جمله قبر تعدادی از پیامبران و بسیاری از سادات، صالحان و بزرگان دین نیز در آن است. این قبرستان قدیمی و تاریخی نجف اشرف در شمال شرقی شهر واقع است و بیست کیلومتر مربع مساحت دارد و قدمت آن به بیش از هزار سال می‌رسد 🌹 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌷❤️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) در نه سالگی به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم. خودم را روی گودال قتلگاه می انداختم. آنجا بوی مشک و عنبر می داد. آنقدر گریه کردم که زوار تعجب می‌کردند. مادرم فریاد می‌زد و می گفت :((کبری، از روی قتلگاه بلند شو، دشمنان اهل بیت توی سرت می زنن.)) اما من بلند نمی‌شدم.دلم می‌خواست با امام حسین علیه السلام حرف بزنم؛ بغلش کنم به او بگویم که چقدر دوستش دارم. مادرم من را از چهار سالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستاد. بابام سواد نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت می برد. برادری داشت که قرآن می‌خورد. درویش می‌نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش می کرد. پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن یاد بگیرم. مکتب خانه در کپر آباد بود. یک آقای اصفهاني که از بد روزگار شیره ای بود به ما قرآن یاد می‌داد. پسر ها خیلی مسخره اش می‌کردند. می‌گفت، باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن می دهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هرچه که دستتان می‌رسد برای من بیاورید. بعد از مدتی که به مکتب خانه رفتم، به سختی مریض شدم. در آنجا حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند. او خودش را رساند و مرا بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند. 😔 شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌷🌹
کتاب (یازهرا) خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده🌺 کتاب من میترا نیستم (زندگینامه ی شهیده زینب کمایی) 🌹 شهيده ناهید فاتحی کرجو(سمیه کردستان) 🌹 برای خواندن این مطالب هشتگ هارا لمس کنید❤️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) مدتی بعد، ما از محله ی جمشید آباد به محله ی احمد آباد لِین یک2 اثاث کشی کردیم. تا چهارده سالگی _که جعفر(بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد_🌹در همان خانه بودم. چهارده سال و نیم داشتم که مستأجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد. او به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را بدست آورد. آن زمان سن قانونی برای ازدواج، پانزده سال بود. جعفر شش ماه منتظر ماند تا من به سن قانونی رسیدم و توانستیم عقد کنیم. خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودم و نه می‌شناختمش. او دو بار برای خواستگاری به خانه ی ما آمد، ولی من در اتاق دیگری بودم. نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها این طوری بود؛ همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می‌شدند. چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه شش آبادان، در یک کُواتِر3 کارگری اتاقی اجاره کرد. اوایل زندگی، مادر شوهرم با ما زندگی می‌کرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود، ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار می‌کرد تا به ما خانه شرکتی بدهند. چند سال در اتاق های اجاره ای زندگی کردیم. مهران و مهرداد و مهری و مینا و شهلا در خانه ی اجاره ای به دنیا آمدند🌹 هر وقت حامله می‌شدم، برای زایمان به خانه مادرم در احمد آباد می رفتم. آنجا زایشگاه بچه هایم بود. یک قابله ی خانگی به نام ((جیران)) می آمد و بچه هارا به دنیا می آورد. جیران، میانسال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت. خدا از همان یک دختر، سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران، حسابی به جیران می‌رسید و هوای اورا داشت. بعد از فارغ شدن من ، به جز پول، مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای و پارچه به جیران هدیه می‌داد. 2/لِین؛ بومی شده ی کلمه ی انگلیسی لاین به معنای خیابان است. محله احمد آباد که کارگران و کارمندان گِرِید یک تا پنج در آن زندگی می‌کنند. احمد آباد، 15 لِین اصلی(شمالی_جنوبی) و 13 لِین فرعی (شرقی_غربی) دارد. بازار قدیمی شهر در لین یک است که همه چیز در آن پیدا می‌شود و بازار صیفی مفصلی دارد 🌹 3/کُواتر :به خانه های سازمانی شرکت نفت کُواتِر می‌گویند. دور تا دور کُواتِر ها به جای دیوار، شمشاد هاي بلند کشیده شده و هر کُواتِر دارای یک حیاط و یک باغ است. شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) ششم سر بچه ی ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه چهار فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند. خانه ما نبش خیابان بود. همه می‌دانستیم که قدم تو راهی خیر بوده که بعد از سال ها از مستأجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم. از آن به بعد، خانه ای مستقل دستمان بود و این آخرین خوشبختی و راحتی برای خانواده هشت ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی‌آمد. برای اولین بار و بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان، آبادان بود و یک خانم دکتر مهری. مطب او در لین یک احمد آباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دوا نداشتم؛ حامله می‌شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می‌کردم؛ نه دکتری و نه دوایی، تا روزی که وقتش می‌رسید؛ جیران می‌آمد بچه را به دنیا می آورد و می‌رفت. بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی، خانم مهری درمانم کرد. به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کار های خانه شدم. نزدیک اذان مغرب حالم به قدری بد شد که حتی نتوانستم خودم را خانه مادرم برسانم. جعفر رفت و جیران را آورد. در غروب یک شب گرم خرداد ماه برای ششمین بار شدم و خدا یک دختر قشنگ قسمت و نصیبم کرد.🌹🌷😍😍😍 جیران به نوبت اورا در بغل بچه ها گذاشت و به هرکدامشان یک شکلات داد. پسر بزرگم، مهران، بیشتر از بقیه ذوق خواهر کوچکش را داشت🌹❤️ شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌷🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 کپی با ذکر یک صلوات 🌿 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) هرکدام از بچه ها که به دنیا می آمدند، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند. من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می‌کردم؛ جعفر، بابای بچه بود و حق پدری داشت. از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی اش من و بچه هایم بودیم. نمی‌توانستم دل مادرم را بشکنم. او که خواهر و برادری نداشت، من را زود شوهر داد تا بتواند جای بچه های نداشته اش، نوه هایش را بغل کند.💖🌹❣️ جعفر هم به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت. تقریبا هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست و حسابی نداشتیم. جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت؛ او به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت. مادرم که طبعش را می دانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از او نگیرد. جعفر اسم دختر اولم را مهری و مادرم اسم بعدی را مینا گذاشت. جعفر اسم پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم هم آخرین دخترم را گذاشت. من نه خوب می‌گفتم و نه بد. دخالتی نمی کردم. همیشه سعی می‌کردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید. تنها راه برای سازش آنها گذشتن از حق خودم بود و بس.😔 این روش همیشه ادامه داشت. کم، کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم. مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. 🤨 بار ها به مادرم می‌گفت :((مادر بزرگ، اینم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگه تو اون دنیا از شما بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی، چه جوابی می‌دی؟من دوست داشتم اسمم باشه. من می‌خوام مثل حضرت زینب باشم.)) شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) زینب که به دنیا آمد، سایه بابام هنوز روی سرم بود. در همه سال‌هایی که در آبادان زندگی کردم، او مثل پدر، وحتی بهتر از پدر واقعی به من و بچه هایم رسیدگی می‌کرد، او مرد مهربان و خداترسی بود و از تهِ دل دوستش داشتم. 💙🧡💛❤️ بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم، بابام به مادرم می‌گفت :((کبری تو خونه شوهرش مجبوره هرچی هست بخوره، اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره. شاید کبری‌ خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد. اینجا که میاد هرچی خواست براش تهیه کن.)) دور خانه های شرکتی، شمشاد های سبز و بلندی بود🌿🌿. بابام هر وقت که به خانه ما می آمد، در می‌زد و پشت شمشاد ها قایم می‌شد. در را که باز می کردیم، می‌خندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان می‌داد. همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دختر ها سکه می‌داد. بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. 😔🥀 مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابام داده بود، عمل کرد. خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه، جنازه بابای عزیزم را به برد و در زمین وادی السلام دفن کرد، در سال 47 یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آن‌ها در آنجا بود، سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت. در بین آبادانی ها خیلی از مرد ها وصیت می کردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند. مادرم بعد از بابام در نجف، سه روز به نیابت از او، به زیارت دوره ائمه رفت. تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود. پیش دکتر رفتم، ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب. حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آن ها را خورد. با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه اورا به بیمارستان شرکت نفت رساند. 🏥 دکتر معده زینب را شست و شو داد و اورا در بخش کودکان بستری کرد. تا آن روز هیچ‌وقت چنین اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود. خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد. شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مريضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. 🌿 پوست و استخوان شده بود. چشم ترس شده بودم. انگار یکی می‌خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مدیر های بیمارستان اجازه نمی‌دادند کسی پیش مرضش بماند. حتی در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند. هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می‌رفتم. قبل از تمام شدن ساعت ملاقات، بالای گهواره اش می‌نشستم و برایش لالایی می‌خواندم و گریه می‌کردم.😢 بعد از مدتی خوب شد🌷و من هم کم، کم به غم نبودن بابام عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود. ❤️💓🏠 بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کازرون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش، سه اتاق را اجاره داد. هر هفته، یا مادرم به خانه ما می‌آمد یا ما به خانه او می‌رفتیم. هر چند وقت یک بار بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت (4)می‌برد. بچه ها خیلی ذوق می‌کردند و به آن ها خوش می‌گذشت.😍 باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می‌رفتیم. بابای مهران با پسر ها ردیف جلو بودند و من و دختر ها هم ردیف عقب پشت سر آن‌ها می‌نشستیم و فیلم می‌دیدیم. 🍿🎞📽 همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بياورم.پیش من چادر سرنکردن گناه بزرگی بود. بابای بچه ها یک دختر عمه به نام ((بی بی‌جان)) داشت. او در منطقه شیک و مرفه بِرِیم(5) زندگی می‌کرد. شوهرش از کارمند های گِرِد (6)بالای شرکت نفت بود. ما سالی یک بار برای عید ديدني به‌خانه ی آن‌ها می‌رفتیم و آن ها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می‌زدند. تا سال بعد و عید بعد، هیچ رفت و آمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه ی دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی، کفش هایشان را درآورند. ⛸ بی بی جان بچه هارا صدا زد و گفت :((لازم نيست کفشاتون رو دربیارید.)) بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند. آنها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می‌رفتند. خانه پر بود از مبل و میز و صندلی، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود. 4:خارجی های صنعت نفت ایران، باشگاه هایی برای کارمندانشان دایر کرده بودند و بعدها کارمندان ایرانی صنعت نفت هم استفاده می‌کردند. 5:محله بِرِیم به قولی چون در کنار اروند رود شکل گرفته بود،نامش از کلمه انگلیسی بریم (berim) به معنای کناره و لبه گرفته است.بعضی ها هم می‌گوید از اسم خرمای بریم گرفته شده که در قدیم در این محل نخلستان های وسیعش وجود داشته یا نام فردی ملقب به ابو ابراهیم بوده که در این محل با قبیله اش زندگی می‌کرده و بعدها به صورت بریم درآمده. 6:گِرِید به معنی امتیار و ترفیع اداری در شرکت نفت است (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 کتاب خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹 روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید) اولین باری که قرار بود آن‌ها به خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آن ها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی ارج(7)خرید. او می‌گفت :((دختر عمه م و خونواده ش عادت ندارن روی زمین بشینن.)) تا مدت ها بعد آن میز و صندلی را داشتیم،ولی همیشه آن ها را تا می‌کردیم و کنار دیوار برای مهمان می‌گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می‌نشستیم. در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی‌کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود🧕. هروقت می‌خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد می‌گرفت. او توقع ذاشت چادرم را دربیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم :((اگر یک میلیونم به من بِدن، چادرم رو درنمیارم. اگه فکر می‌کنی چادر من باعث کسر شأن تو می‌شه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت.)) جعفر با دیدن جدیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت🌿 چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما دادبابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دختر هاعاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود. 👼🏻 خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی‌گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف 234. در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می‌شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. 😍 عشق می‌کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و بچه هایم را می‌دیدم. ❤️💓💐 خودم که خواهر برادری نداشتم و وقتی می‌دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می‌کنند، کِیف میکردم. 🌿😌 گاهی به آن ها حسودی می‌کردم و حسرت می‌خوردم و پیش خودم می‌گفتم :((ای کاش فقط یه خواهر داشتم خواهری که مونس و همدمم می‌شد.)) 7:میز و صندلی تاشوی فلزی که محصول کارخانه ارج بودند و دوام بسیار خوبی داشتند 🌹🌿 شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹 (این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری می‌شود) 🌷