باسمه تعالی
🔸🔹 🍂 #منشور_روحانیت 🍂 🔹🔸
🔺#قسمت_دوازدهم
🖋📄(پیام حضرت امام(ره) به روحانیان، مراجع، مدرسان، طلاب و ائمه جمعه و جماعات)
دیروز حجتیه ایها مبارزه را حرام کرده بودند و در بحبوحه مبارزات تمام تلاش خود را نمودند تا اعتصاب چراغانی نیمه شعبان را به نفع شاه بشکنند، امروز انقلابیتر از انقلابیون شدهاند!
ولایتیهای دیروز که در سکوت و تحجر خود آبروی اسلام و مسلمین را ریختهاند، و در عمل پشت پیامبر و اهل بیت عصمت و طهارت را شکستهاند و عنوان ولایت برایشان جز تکسب و تعیش نبوده است، امروز خود را بانی و وارث ولایت نموده و حسرت ولایت دوران شاه را میخورند!
راستی اتهام آمریکایی و روسی و التقاطی، اتهام حلال کردن حرامها و حرام کردن حلالها، اتهام کشتن زنان آبستن و حلیت قمار و موسیقی از چه کسانی صادر میشود؟ از آدمهای لامذهب یا از مقدسنماهای متحجر و بیشعور؟!
فریاد تحریم نبرد با دشمنان خدا و به سخره گرفتن فرهنگ شهادت و شهیدان و اظهار طعنها و کنایهها نسبت به مشروعیت نظام کار کیست؟ کار عوام یا خواص؟ خواص از چه گروهی؟ از به ظاهر معممین یا غیر آن؟
بگذریم که حرف بسیار است.
همه اینها نتیجه نفوذ بیگانگان در جایگاه و در فرهنگ حوزههاست، و برخورد واقعی هم با این خطرات بسیار مشکل و پیچیده است.
از یک طرف وظیفه تبیین حقایق و واقعیات و اجرای حق و عدالت در حد توان و از طرف دیگر مراقبت از نیفتادن سوژهای به دست دشمنان کار آسانی نیست...
📌 کانال شهید تورجی زاده👇
🌺@shahidtoraji213🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
کتاب#من_میترا_نیستم
خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹
#قسمت_دوازدهم
#کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_دوازدهم
#شهیده #زینب_کمایی
روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید)
#فرزند #ششم
زینب که به دنیا آمد، سایه بابام هنوز روی سرم بود. در همه سالهایی که در آبادان زندگی کردم، او مثل پدر، وحتی بهتر از پدر واقعی به من و بچه هایم رسیدگی میکرد،
او مرد مهربان و خداترسی بود و از تهِ دل دوستش داشتم. 💙🧡💛❤️
بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم، بابام به مادرم میگفت :((کبری تو خونه شوهرش مجبوره هرچی هست بخوره، اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره. شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد. اینجا که میاد هرچی خواست براش تهیه کن.))
دور خانه های شرکتی، شمشاد های سبز و بلندی بود🌿🌿.
بابام هر وقت که به خانه ما می آمد، در میزد و پشت شمشاد ها قایم میشد. در را که باز می کردیم، میخندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان میداد.
همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دختر ها سکه میداد.
بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت. 😔🥀
مادرم به قولی که سال ها قبل در نجف به بابام داده بود، عمل کرد.
خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه، جنازه بابای عزیزم را به #نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد،
در سال 47 یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود، سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت.
در بین آبادانی ها خیلی از مرد ها وصیت می کردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند. مادرم بعد از بابام در نجف، سه روز به نیابت از او، به زیارت دوره ائمه رفت.
تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود. پیش دکتر رفتم، ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم.
زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آن ها را خورد. با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه اورا به بیمارستان شرکت نفت رساند. 🏥
دکتر معده زینب را شست و شو داد و اورا در بخش کودکان بستری کرد.
تا آن روز هیچوقت چنین اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود.
خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
(این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری میشود) 🌷